eitaa logo
بېسېم چې
712 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
9هزار ویدیو
292 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| -حاجی، باز کردن در با شما.😔 -تق تق تق! و قلب مادر لرزید😣 در باز شد و علی را به دستان مهربان مردم سپردند😔 و پیش چشم های خیس مادر پسرک مثل پرنده ای بر روی دست ها پرواز می کرد.😔 تشیع با شکوهی بود، روز سوم فروردین !ایام عید! تعطیلی! مسافرت! و ... هیچکس فکرش را نمی کرد اما انگار از دست همه خارج بود، همه آمده بودند با هر شکل و مذهب و عقیده ای.😔😭 برگه های زیارت عاشورایی که دوستان علی پخش کرده بودند در دست اکثر آدم ها دیده می شد📖 -چقدر خوشگله! جانبازبوده؟!😟 -نه پدر جان! شهید امر به معروف بود، با قمه زدنش_سال۹۰_ بعد دو سال و نیم هم شهید شد.😔😞 چهارده هزار نفر برای یک شهید آن هم در عید سال۹۳😭 باور کردنی نبود و عجیب تر آنکه با آن همه شلوغی حتی یک ماشین هم بوق نمیزد🤕 انگار همه به احترام علی سکوت کرده بودند.😭 ادامه دارد....
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر صورتش از شدت گریه خیس خیس بود،دستان لرزان خود را زیر سر تراشیده ی علی برد،انقدر جانش لاغر و نحیف شده بود که تمام سرش در کف دست مادر جا گرفت. مادر یاد آن لحظه ای افتاد که برای اولین بار بعد از 9 ماه انتظار برای به دنیا آمدن جانش او را دید. انگار خدا دوباره علی را برگردانده بود تا صبر مادر را بیازماید. مادر قربان صدقه ی تنها پسرش می رفت:" قربونت برم مامان، علی جانم ،علی جانم😍😭 خدایا شکرت،خدایاا😭" یک علی می گفت و صد علی از لبانش می شکفت. تمام پرستاران اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود. مادر صورت به صورت علی اکبرش گذاشت،صدای نفس های علی و چشمان زیبایش ضربان قلب مادر را بعد آن همه اضطراب و نگرانی تنظیم می کرد. اما 😔 مادر انگار منتظر چیزی بود تا شادی اش تکمیلِ تکمیل شود.در حالیکه با عشق سر علی را در دست لرزانش نگه داشته بود و صورت زیبایش را نگاه می کرد منتظر بود،منتظر شنیدن یک مامان گفتن ساده جانش.حق داشت ،دلش برای صدای پاره تنش تنگ شده بود. اما ناگهان قلبش تیر کشید،دست راستش را روی قلبش گذاشت.انگار یاد چیزی افتاده بود. (قطع شدن صدا، تارهای صوتی به شدت آسیب دیده اند.") این حرف دکتر در گوش مادر می پیچید.😔 اما مادر دلش قرص بود،قرص به اینکه خدا معجزه ی دیگری را نشانش می دهد. مادر در دل گفت:" خدایا راضی ام به رضای تو.." دو هفته گذشت،مادر مثل پروانه به دور شمع وجودش می گشت. دوستان علی هم برایش هیچ کم نگذاشتند،با آنکه بیمارستان دور از محل سکونتشان بود اما هر روز این مسافت طولانی را به شوق دیدن علی طی می کردند. ادامه دارد.. نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده 🦋{@bi3imchi}🦋
🌼 محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خببب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... 💞🦋@bi3imchi