eitaa logo
بېسېم چې
712 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
9هزار ویدیو
292 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
"بسم الله الرحمان الرحیم" 📚| ❤️| -چشم مادر!چشم😭 جوان حق داشت سرش را توی دیوار بکوبد😓🤕 اخر بدجوری شوکه شده بود😰😭 اگر بغضش می ترکید یکی باید پیدا میشد وسط آن وانفسا او را دلداری می داد😔😓 تنها کاری که از او بر می آمد این بود که مادر را راضی کند تا علی را به بیمارستان ببرند🚑🏥 علی را بر خلاف سایر بیماران به جای چهل و پنج دقیقه، یک ساعت نیم در اتاق احیاء نگه داشتند😔😞 با صدای بسته شدن زیپ کاور قلب مادر لرزید😣😖 کم کم گوش هایش صدای رفتن را می شنید، پسر انقدر نحیف شده بود که گویی تنها رو کشی بر روی برانکارد کشیده بودند😣😔 مادر بدنبال آن ها به طرف ماشین سردخانه می دوید😭😭 -آروم ،آرومتر !بچم خوابیده😭یواش تکونش بدین، بیدار می شه !الهی خیر ببینی مادر، یه پتو بیارین بچم ضعیف شده زود سردش میشه😭😭💔 گردنشم اگه بالش زیر سرش نباشه خیلی اذیتش میکنه بجنب مادر الان همینجوری میذارنش اون تو💔😭😭😓 ادامه دارد....
مگر ایمان تفسیرش جز علی است؟ مگر شرک هر راهی نیست جز علی؟ پس این مردمان چرا بعد بیعتشان در غدیر پشت پا به پیمان خود زدند؟ مگر آدم حرفش را چندبار تغییر میکنید؟ مگر اصلا وقتی کسی مولایی را برمیگزیند مولایش را بنا بر سلیقه تغییر میدهد برای تنوع حال و معاشش؟ اینان دیگر چه مردمانی هستند مادر؟ مگر قران نمیگوید؛ آیا نمیجنگید با گروهی عهد شکن که عهد شکستند و در آتش جنگ برافروختند؟ آیا میترسید از انان در حالیکه خدا سزاوار تر است برای ترسیدن اگر که مومنید! آکاه باشید! ای اهل مدینه! من میبینم که شما به سوی تنبلی و عافیت طلبی میروید و به دنبال زندگی آرام خود هستید شما کسی را که از همه سزاوار تر برای زمامداری مسلمین بود را رها کردید و با تن پروری به گوشه ای رفتید و از تنگنای مسولیت به بی خیالی روی آوردید با اعمال سخیف و پر از نفرتتان رها کردید آنچه حفظ نموده بودید و و زندگی گوارایتان با کینه و نفرت توزی تان از بین میرود مانند کسی که آب گوارا را از دهانش بیرون بریزد! اما چه باک! اگر شما و همه اهل زمین کافر شوید به خدا زیانی نمیرسد و او حمید است و بی نیاز از همگان! آگاه باشید و بدانید! گفتم آنچه را باید میگفتم با اینکه میدانستم سستی و خواری و ترک یاری حق در وجود شما خانه کرده و خیانت و عهد شکنی با پوست و گوشت شما عجین شده است! اما گفتم سخنانی را که فوران خشم است و افشایِ رازِ دل است... سخن گفتم تا حجت را بر شما تمام کنم ! بگیرید این خلافت و آن فدک را ولی بدانید که ننگ این کار تا ابد برای شما میماند و این شتر خلافت نه به شما سواری میدهد و نه راه... داغ ننگ بر این خلافت خورده و نشان از غضب خدا دارد که شما حق وَلِیُ الله را غصب کردید! هر که به این خلافت بیاویزد در آتش خشم خدا که قلب ها را احاطه کرده خواهد افتاد و بدانید آنچه میکنید در محضر و نگاه خداست! پس بکنید هر چه میخواهید و منتظر باشید که ما منتظر می مانیم...! پناه بر خدا از این مردمان که اگر انعام و احشام جایشان بودند امید فایده بیشتر بود... اینان پست اند و سست! اینان همان ظالمین و خاسرین هستند! اصلا من گمان میکنم همه کلماتی که در قرآن بوی خشم میدهد در وصف این مردمان و خلیفه هایشان نازل شده است! وای بر این موجوداتی که پست تر اند از انعامیان و شیطانیان از خلیفه اینان درس کینه توزی و فتنه را می آموزند...! سخت است شنیدن تاریخی که دخت پیامبر کوثر حیدر خطبه ای خواند که نظیرش در تاریخ نیست و پاها نجنبید برای ایستادن و دست ها جا به جا نشد به اندازه مشت شدن و رگ غیرت باد نکرد برای بانویِ تنهایِ عالم...
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• آرامش سحرگاهی فرصت خوبی بود تا مادر کم کم به یاد تنهایی دخترش مبینا در خانه بیفتد اما. صدای در اتاق سکوت و آرامش مادر را در هم شکست. دکتر جراح علی آمده بود تا هم اوضاع مریض بد حالش را بعد از عمل ببیند و هم مادر را از طوفان ویران کننده ای که بر سرش آمده بود با خبر کند. دکتر با لبخند گفت:" سلام مادر،صبحتون بخیر. _سلام آقای دکتر، صبح شما هم بخیر،خدا خیرتون بده، ان شاءالله هر چی از خدا میخوایین بهتون بده . دکتر به نشانه تشکر لبخندی زد و چشمانش را به جوان نحیف که به عشق لبخند مولایش امر به معروف کرده بود دوخت. دکترگفت:" خانم خلیلی،زنده موندن پسرتون اون هم بعد از خون زیادی که در ساعت های اول از بدنش رفته بود واقعا معجزه ی خداست و باید سپاسگزار خدا باشین . مادر با چشمانی لبریز از شوق گفت:" بله آقای دکتر، من هم هر لحظه خدا رو شکر می کنم." دکتر نگاهش را به زمین دوخت،نمی دانست از کجا و چطور شروع کند. نگاه های ناراحت دکتر، مادر را نگران کرد. دکتر گفت:" خانم، شما وضع پسرتون رو قبل از عمل دیدین درسته؟! مادر گفت:" بله. دکتر ادامه داد:" متاسفانه با توجه به خون شدیدی که از پسرتون رفته، عوارضی به وجود اومده که همه آنها در گذر زمان خوب میشن به جز یک مورد." مردمک چشمان مادر از شدت نگرانی لرزید.😨 دکتر با دیدن حال مادر سرش را به نشانه تاسف تکان داد.😔او آمده بود تا مادر را با واقعیت رو به رو کند. مادر خود را برای شنیدن مشکلاتی که برای پاره ی تنش پیش آمده بود آماده کرد.دو کف دستش را بالا اورد ،سرش را به چپ و راست تکان داد و به دکتر فهماند که آماده شنیدن است، اما صدای قطع و وصل شدن نفس هایش دکتر را نگران کرد،اما چاره ای نبود. دکتر گفت:" سکته مغزی ،پسرتون در همون ساعات اولیه حادثه بر اثر خونریزی شدید،دچار سکته مغزی شد،فلج حنجره، فلج سمت چپ فک و دهان ،و...😔" برای لحظاتی سکوتی سنگین حاکم شد،مادر منتظر شنیدن عارضه ای بود که هیچ گاه حل نخواهد شد. دکتر که با نگاه پرسشگر مادر رو به رو شد سرش را پایین انداخت و گفت:" قطع شدن صدا، متاسفانه تارهای صوتی آسیب جدی دیده و قطع شده ،پسرتون دیگه نمی تونن حرف بزنن.😔 " مادر مات و مبهوت شد،یعنی،دیگر نمی توانست مامان گفتن های علی اش را بشنود؟!! 😥 باز سکوت همه جا را فرا گرفت،انگار دیگر حرفی برای گفتن نبود و مادر هم دیگر یارای شنیدن نداشت. دکتر سکوت را شکست :" توکلتون به خدا باشه،ما فقط وسیله ایم." و مادر را با جانش تنها گذاشت .اما مادر..😳 انه ی خود بود. مادر با دیدن دخترش نفس عمیقی کشید و با دستان لرزانش شانه هایش را نوازش کرد. مبینا ترسید 😱.اما سرش را که برگرداند صورت پر چین و چروک و چشمان پر از اشک مادرش را دید. معلوم بود مادر خیلی گریه کرده،چشمانش مثل کاسه ی خون شده بود. بغض کودکانه ای که سه روز تمام گلویش را می فشرد با دیدن مادر ترکید و اشک امانش نداد. مادر،مبینا را در آغوش گرفت‌ و هر دو با صدای بلند گریه کردند. 😭😭😭 مبینا پرسید:" مامان، داداش علی چی شده؟! دلم برای داداشی تنگ شده 😔😭" مادر در حالیکه صورت دخترش را نوازش می کرد و اشک را از روی گونه های خیسش پاک می کرد با لبخند کمرنگی گفت:" داداشی حالش خوبه، طبقه بالا خوابیده ،بیدار شد زود زود میاییم با هم خونه، تو هم جایی نری دختر خوشگلم باشه؟!" مادر دلش گرفت 😔 ای کاش واقعا علی خواب بود و زود بیدار می شد و با شیطنت همیشگی اش می گفت:" دیدین اتفاقی نیوفتاده☺️😁." ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده 🦋{@bi3imchi}🦋
🌼 +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم +مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟ +سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌. نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم . می‌دویدم و تند تند خدا رو شکر میکردم . همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق . سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو خوندم ... ____ قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌ از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام. درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم . همینجور میبستم ولی تمومی نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت. بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم . همه ی موهامو ریختم تو شال . بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم ‌. کیف پول، قرآن ،آینه و... عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم . رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم . به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم ‌با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌) _بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟ _دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟بیام دنبالت؟ (ایندفعه محکم تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . +چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده..دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌...تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟+هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگوگوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته... 💞🦋 @bi3imchi