eitaa logo
بېسېم چې
713 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
9هزار ویدیو
292 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
°بسم الله الرحمان الرحیم° 📚| 🌱| ~فصل اول:شهادت حتی اشک مادر😭😭 چنان مهبوت بود که جیغ های مبینا هم نمی توانست او را متوجه کند😭😓  آنقدر در میان هق هق هایش قطع و وصل می شد که واقعا نامفهوم بود. _دا...دا...دادا... داشم!😭😭😭 جوان گوشی راقطع کرد و به سرعت خودش را به منزل علی رساند👨🏃  این مدت آنجا برای همه رفقا پاتوق بود و یک جور دلگرمی، مادر علی شده بود مادر همه بچه ها، اصلا هیچکس جز به بودن علی فکر نمیکرد؛ مادر همچنان مبهوت بود و پسرک بر روی دستانش آرام خوابیده بود.😔 _یواش!یواشتر!بچم بیدار می شه، تازه خوابیده!😔😭 جوان نمی دانست چه کار کند، قلبش داشت از جا کنده می شد بغض راه گلویش را بسته بود 😓 هیچوقت مادر را اینطور ندیده بود. کم کم باورش شده بود علی خوابیده ، رفت و صدایش کرد. _علی !علی آقا!😥😰 اما مامان به نشانه اخم ابروهایش را کمی جمع کرد😡 و انگشت سبابه اش را روی بینی گذاشت و آرام گفت: _هیس!ساکت!گفتم که خوابیده😔. ادامه دارد....
دکتر در حالیکه ماسک خود را پایین می کشید و عرق پیشانی اش را پاک میکرد گفت:" خوشبختانه عملش موفق بود." و با لبخندی دوستان علی و مادر را مطمئن کرد. دوستان علی و مادر اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود،و خدا را بابت حفظ کردن و زنده ماندن علی هزاران هزار بار شکر شکر کردند، انگار دیگر خبری از غم و غصه نبود،انگار برای مادر شنیدن اینکه پسرش زنده است و نفس میکشد آبی بود بر آتش اضطراب و نگرانی اش. مادر به سجده شکر رفت و تا نفس داشت خدا را صدا میزد و شکر نعمت هدیه دادن مجدد پاره ی تنش را به جا می آورد و اشک شوق می ریخت. علی بعد از عمل در ICU بود و تنها مادر اجازه داشت بالای سرش بماند. مادر، بالای سر علی اکبر جوانش ایستاده بود، و با هر نگاهی که به چهره ی جانش می کرد خدا را هزاران هزار بار شکر میکرد. علی در کما بود،اما مادر امیدوار بود به قدرت و رحمت خدای منان. مدت زیادی نگذشته بود که خبر چاقو خوردن علی،به تمام دوستان و اساتیدش رسید. مادر در کنار علی بود که پرستاری او را صدا زد. _خانم خلیلی علی آقا مهمون دارن. مادر در حالیکه اشک چشمانش را به سختی و با دستانی لرزان پاک میکرد گفت:" کیه؟ کیه مهمون علی ؟! پرستار گفت :" حاج آقا صدیقی . مادر،با زدن لبخندی به پرستار سعی کرد تا خود را آرام نشان دهد. مادر بیرون اتاق رفت و با حاج آقا صدیقی سلام و احوال پرسی کرد. حاج آقا که از پشت در شیشه ای ICU حال و روز علی را دیده بود رو به سمت مادر علی کرد و گفت:علی مقاومتر از این حرفهاست که براش اتفاقی بیفته ." حاج آقا صدیقی مادر را دلداری می داد اما آهسته اشک های گوشه ی چشمش را پاک می کرد. مادر از حاج آقا بابت آمدن و عیادتش از علی تشکر کرد . دیگر روز به ساعات پایانی خود نزدیک و نزدیک تر می شد و اولین روز بیهوشی علی سپری شد. و حالا در مادر مانده بود و علی و سکوت و آرامش شب. ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده 🦋{@bi3imchi}🦋