#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۳
راشا به فکر فرو رفت:
اون خونه برا من پر از خاطرست نمیشه...نمیتونم.
_ببین تو بخوای تو خونه ای که برات پر از خاطرست تنها زندگی کنی بدون شک دچار افسردگی میشی.
پس یا یه همخونه برا خودت پیدا کن یا خونتو عوض کن.
آیا میتوانست خانه ای که برایش پر از خاطره بود را ترک کند؟؟
جوابش نه بود ، اما دکتر نیامده بود تا لجبازی کند:
باشه ، رو این یکی هم فکر میکنم ، شاید دادمش اجاره.
سوالات حامد تمامی نداشت:
برای تفریح کجا میری؟؟
راشا با خود گفت وات دِ فاز آقای دکتر؟؟ به تفریح من چیکار داری؟؟
ولی در ظاهر جدی جواب داد:
تفریح...بیشتر اوقات بیکاری میرم باشگاه بدنسازی ، اسکیت ، کاراته و گاهی اوقاتم شنا.
_من میخوام جلسه بعدی جایی باشه که تو دوست داری ، کجا باشه خوبه؟؟
راشا حرف حامد را توی هوا قاپید:
ایول با پارک ملت موافقی؟؟
حامد با حرکت سر موافقتش را اعلام کرد و راشا ایستاد:
با اجازت مستر جان ما رفع رحمت کنیم.
حامد هم متقابلا ایستاد:
آقای رحمت فارسی را پاس بدار.
_ما با جماعت پاسدارا آبمون تو یه جوب نمیره.
حالا اجازه هست؟؟
_به سلامت اخوی.
چهره راشا درهم شد:
اَییشش به من نگو اخوی ، با مستر راحت ترم.
حامد بلند خندید:
نمیشه برادر ما فارسی را پاس میداریم.
راشا سرش را به معنای تاسف تکان داد و خارج شد در همان حال گفت:
گود بای مستر خرمی.
بدون توجه به منشی عجیب و سربه زیر حامد از مطب خارج شد.
تقریبا ۳۰ دقیقه از حرکتش گذشته و نزدیک خانه اش بود که تلفن همراهش زنگ خورد.
نگاهی به صفحه موبایل انداخت
"هستی"
رد تماس داد ولی چند ثانیه بعد دوباره نام هستی روی صفحه موبایل خودنمایی کرد.
برای بار سوم و چهارم هم تلفن را قطع کرد.
ولی هستی دست بردار نبود.
دوباره زنگ زد ، اینبار راشا جواب تلفنش را داد:
سلام..چیشده؟ چته؟؟ چرا انقد زنگ میزنی؟؟
_دلم برات تنگ شده عشقم❤
واقعا حوصله ابراز علاقه نداشت:
هستی جان الآن اصلا حوصله ندارم ، خودت منو میشناسی حوصله که ندارم اعصاب مصابم ندارم پس فعلا.
نگذاشت دختر دلباخته پشت تلفن حرفی بزند و تلفن را قطع کرد:
نمیذارن دو دقیقه حالت خوب باشه.اَه
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۴
حال این روزهایش برای خودش هم عجیب بود.
مسیرش را تغییر داد ، حوصله خانه را نداشت.
همیشه هنگامی که حال خوشی نداشت ، به خیابان های شهر پناه می آورد ، صدای موسیقی اش را زیاد میکرد و بدون هدف در خیابان ها میچرخید.
تا جایی که گم میشد و با پرسیدن آدرس خانه اش را پیدا میکرد.
حال هم همینطور ، درجایی خلوت و بسیار پرت گم شده بود و به دنبال آدمیزادی میگشت برای پرسین آدرس اما..
دریغ از یک عدد آدم.
وارد کوچه ای شد و با خود گفت:
نگا کن خر پر نمیزنه.
در جستجوی یک انسان با دقت اطرافش را نگاه میکرد که ناگهان.....
صدای وحشتناکی از پشت سرش آمد.
فوری دنده عقب گرفت و از کوچه تنگ خارج و وارد خیابان اصلی شد.
اما دیر شده بود.
ماشین آبی رنگ از تیررس نگاه راشا خارج شده و پسر جوانی پر از خون گوشه خیابان افتاده بود.
به معنای واقعی کلمه هنگ کرده بود.
باید چه میکرد؟؟
بدون فکر جوان را سوار ماشین کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد تا زودتر جوان را به بیمارستان برساند.
***************
چشم هایش را گشود ، درد بدی در سرش پیچید.
بوی تند الکل ، سقف سفید رنگ و پای درون گچش کافی بود برای اینکه بفهمد در بیمارستان است.
اما...چرا؟؟؟
کمی فکر کرد و به یاد آورد:
کوچه خلوت.... خستگی.... آوارگی...درماندگی... تصادف.... و سیاهی.
آیا در لغتنامه دهخدا کلمه ای برای توصیف حال این جوان وجود دارد؟؟
برای جوانی که خسته شده از نامردی دنیا ولی نا اُمید نه.
برای جوانی که چشم امیدش به خداست و معنای نا اُمیدی را نمیداند.
هدفش را میشناسد و یقین دارد روزی به آن میرسد.
زیر لب الحمدالله گفت و از ته دل خدارا شکر کرد.
******************
راشا درب اتاق را باز کرد و وارد آن شد.
جوان به هوش آمده و با چشمانی بسته در آغوش تخت خوابیده بود.
جلوتر رفت و سلام کرد ، جوان چشم گشود و متعجب جوابش را داد.
چه چیز در راشا باعث تعجب او شده بود؟؟
ابرو های برداشته شده اش؟؟
مو های فشن شده اش؟؟
اسکلت های روی لباسش؟؟
شاید هم شلوار جذب پاره پاره اش.
هر کدام از این ها جداگانه برای این جوان
حزب اللهی عجیب بود .
اما او یاد گرفته بود از روی ظاهر قضاوت نکند.
لبخندی زد و از جوان عجیب نامش را پرسید:
میشه خودتونو معرفی کنین؟؟ شما کی هستین؟؟
راشا جلوتر رفت و به دیوار تکیه داد:
راشا هستم ، ناجی جنابعالی.
وشما؟؟؟
جوان بیمار لبخند زد .
حدس میزد اینطور باشد:
منم علی اَم ، سید علی.
ممنون بابت کمکتون ، انشاءالله جبران میکنم.
در سکوت به یکدیگر خیره شدند.
علی به اسکلت های لباس ناجی اش و راشا به دکمه بسته شده یقه علی.
واقعا دوست داشت بداند که او اینگونه خفه نمیشود؟؟
طاقت نیاورد و سوالش را پرسید:
میتونم یه سوال بپرسم؟؟
علی مهربان پاسخ داد:
جانم؟؟بفرمایید.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
بېسېم چې
#پشت_سنگر_شهادت #پارت۴ حال این روزهایش برای خودش هم عجیب بود. مسیرش را تغییر داد ، حوصله خانه را ند
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۵
انگشت اشاره اش را روی گردنش گذاشت و سوالش را پرسید:
این دکمه اینجارو میبندی.
اکسیژن کم نمیاری؟؟
علی با لبخند دندان نمایی پاسخ داد:
من که با همین یدونه دکمه عشق میکنم ولی شما رو نمیدونم.
میخوای یه بار امتحان کن ببین چطوره!
تنها یک کلمه در ذهن راشا نقش بست (خل) .
حس کرد اگر حرفش را نزند خفه میشود:
من از این لباسا بپوشم دکمشم ببندم؟؟
مگه دیوانه اَم؟؟
اگر کسی همین حرف هارا به خودش میزد رسما طرف را پودر میکرد .
ولی ، علی جای عصبانیت لبخند زد ، دستهایش را به سوی آسمان گرفت و زیرلب چیزی گفت.
عجیب نیست اینکه علی در ذهن راشا عجیب نام بگیرد؟؟؟
حرکاتش باعث تعجب راشا شده بود.
اوج تعجب راشا لحظه ای بود که علی هنگام خداحافظی پیشانی اش را بوسید و گفت:
خدا غفاره ، هروقت بری به سمتش آغوششو برات باز میکنه.
این آغوش پر از آرامشو از دست نده😉
*****************
دست بر روی قلبش گذاشت و به امام عرض سلام و احترام کرد.
اشک از چشمانش جاری شد ، هر بار حرم می آمد همین بود.
نائب الزیاره پدر شهیدش میشد و اشک میریخت.
دستی بر گونه هایش کشید و به سمت برادرش رفت.
او هم دست کمی از حامد نداشت.
اشک همانند قطرات باران بر گونه هایش جاری بود.
درد داشت.
درد داشت نبودن پدر .
محمد نوجوان بود ، نیاز به تکیه گاه داشت ، تکیه گاهی به نام پدر.
حامد خوب بود ، ولی مگر برادر ، پدر میشود؟؟
دلتنگ بود ، دلتنگ پدر.
دلتنگ پدری که دوسال پیش در همین روز به آرزویش رسید و پس از ۱۰ سال به رفقای شهیدش پیوست.💔
حامد جلو رفت ، روبروی برادرش ایستاد و اشک هایش را پاک کرد:
بسه دیگه ... بریم زیارت کنیم ، باید بریم دنبال مامان.
دست در دست یکدیگر به صحن انقلاب رفتند .
نماز زیارت خوانده و بالاجبار حرم را ترک و به سوی خانه روانه شدند.
بېسېم چې
#پشت_سنگر_شهادت #پارت۵ انگشت اشاره اش را روی گردنش گذاشت و سوالش را پرسید: این دکمه اینجارو میبندی
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۶
پس از اتمام مراسم سالگرد حامد و محمد کنار مزار پدر نشسته و در لاک خود فرو رفته بودند.
بغضشان برای شکستن پافشاری میکرد.
ولی........ نه
حامد و محمد مرد بودند ، اشک می ریختند ، اما در خلوت ، گاهی هم برادرانه و در آغوش هم.
اما حال باید مرحمی میشدند بر دل داغ دیده خواهر و مادرشان.
خواهری که بالای مزار پدر زانوانش را در بغل گرفته و غریبانه اشک میریخت💔
مادری که سر بر روی سنگ قبر سرد گذاشته و اشک هایش دل فرزندانش را آتش میزد💔.
حامد هم مانند دیگر اعضای خانواده غمگین بود اما میدانست مادرش نیاز به تنهایی دارد.
نیاز دارد به خلوت با همسر شهیدش.
خم شد و در گوش برادرش نجوا کرد:
به هدی بگو بیاد بریم پیش شهدای گمنام ، مامان نیاز به تنهایی داره.
برادر کوچک سر تکان داد و نزدیک خواهرش شد:
آبجی ، پاشو بریم مزار شهدای گمنام .
حامد میگه مامان باید تنها باشه.
هدی امّا نای ایستادن نداشت.
دستی به سمتش دراز شد.
از انگشتر عقیق پدر با حکاکی الهم الرزقنا شهادت متوجه شد دست برادرش حامد است.
با دیدن انگشتر پدر نیروی عجیبی گرفت ، خم شد و روی آن را بوسید.
بوی پدر میداد......
میان گریه لبخند زد و با کمک برادر مهربانش ایستاد.
ایستاد اما دست برادر را رها نکرد.
محمد هم همانند کودکی دست دیگر حامد را گرفت و هرسه باهم به سوی قطعه سرداران بی پلاک رفتند و مادر را تنها گذاشتند تا با همسر شهیدش خلوت کند.
*****************
فنجان قهوه اش را روی عسلی روبرویش گذاشت.
تلویزیون را خاموش کرده و به اتاقش رفت.
روی تخت نشست و قصد کرد دراز بکشد.
سرش به بالش نرسیده صدای اِف اِف آمد.
کلافه بالش را به سوی پنجره پرتاب کرد:
اَه کدوم خریه این وقت روز !؟
حوصله بلند شدن نداشت:
جهنم بابا ، هرکی هست خسته میشه میره دیگه.
من که کس و کار ندارم کارم داشته باشن.
خودمم که به کار کسی کار ندارم.
چشم هایش را بست ولی چند ثانیه بعد دوباره صدای اِف اِف در خانه پیچید.
اهمیت نداد امّا شخص پشت در سمج تر از این حرف ها بود:
اووووف عجب پیله ای هم هستا ، ول کن نیست.
عصبی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
تصویر فرد پشت در را که دید ، اعصاب نداشته اش به هم ریخت :
I do not understand.
میدانست هستی ول کن نیست.
کلاه آفتابی اش را برداشت و آهسته ، آهسته تا درب ورودی رفت.
درب را باز کرد و به آن تکیه زد:
سلام.
دخترک برگشت و با دیدن راشا چشم هایش ستاره باران شد.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۷
_سلام عشق هستی ، سلام قربونت برم ، خوبی؟؟
راشا چپ چپ نگاهش کرد:
لوس😕
دخترک کم نیاورد:
هستی فدای لوس گفتنات .
دلم برات تنگ شده بود💕
راشا با خود اندیشید:
من با چه امیدی با این دوست شدم؟؟ لوس نُنُر.
_بسه هستی حالت تهوع گرفتم.
لبخند دندان نمایی زد و جمله آخر راشا را نادیده گرفت:
دعوتم نمیکنی بیام تو؟؟
قاطعانه پاسخ داد:
نه ، کارتو بگو. کار دارم. میخوام برم جایی.
_عشقم کجا میخواد بره؟؟
_دلیلی واسه توضیح دادن نمیبینم.
چشم های دختر دلباخته لبریز از اشک شد:
چرا اینجوری شدی تو؟؟ اتفاقی افتاده؟؟عشق شنگول من کجاست؟؟
_عشق شنگولت مُرد.
اگه به امید شنگول شدن منی برو دیگه پشت سرتم نگاه نکن.
همون روزی که مامان و بابامو خاک کردن ، عشق شاد و شنگول تو اَم مُرد.
تو دیگه خنده های به قول خودت نفس گیرمو نمی بینی.
الآنم اگه کار داری کارتو بگو ، نداری هم به سلامت.
اشک های هستی سرازیر شد:
راشا...چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟؟
مگه من کشتمشون؟؟
تا کی میخوای اینجوری باشی؟؟؟
سه ماه گذشته دیگه.
بس کن.
راشا فریاد کشید:
دوست دارم تا آخر عمرم همینجوری باشم.
بس نمیکنم.
می فهمی با همین دو تا چشام دیدم جون دادن مامان بابامو؟؟
می فهمی چقدر درد داره سایه سرت جلوی چشمت پر بکشه؟؟
نمی فهمی.
نمیفهمی بی شعور.
همینو میخواستی؟؟؟
اومدی داغ دل منو تازه کنی ، مگه نه؟؟
هرچی تو این سه ماه واسه برگشتن به زندگی عادی تلاش کردم به باد دادی.
به هدفت رسیدی دیگه.
حالا گمشو از جلو چشام دورشو.
_من.....
بلند تر از قبل فریاد زد:
shut up get lost.
اولین بار بود راشا اینگونه بر سر کسی فریاد میزد.
هستی ترسید.
ترسید از عصبانیت عشقش.
به حدی ترسید که بدون حتی کلمه ای حرف زدن با دو از تیررس نگاه راشا خارج شود.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۸
چند نفس عمیق کشید و وارد خانه شد.
خواب از سرش پریده بود.
میدانست اگر خانه بماند ، حالش از اینکه هست بدتر میشود.
نیاز داشت با کسی صحبت کند.
اما...کی؟؟؟
ذهنش را زیرو رو کرد.
فردی غیر از حامد ، پزشک معالجش نیافت.
نوبتش برای فردا بود . اما نمیتوانست تا فردا صبر کند .
به اتاقش رفته و پس از تعویض لباس با برداشتن سوویچ ماشین از خانه خارج شد.
*************
وارد مطب شد.
خالی بودن غیر طبیعی مطب تعجبش را برانگیخت.
هیچکس پشت میز قهوه ای رنگ منشی ننشسته بود.
جلوتر رفت.
بی ادبی نبود اگر همانند خروسی بی محل وارد اتاق حامد می شد؟؟؟
بلاتکلیف ایستاده و اطرافش را نگاه میکرد.
صدایی شنید.
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
پسری پا شکسته را دید .
متعجب به او زل زد.
او همان بود ، همان پسر مذهبی عجیب.
آری ، منشی عجیب و سر به زیر حامد ، همان پسرک عجیب بود که راشا در بیمارستان او را دیوانه خطاب کرده بود.
در کسری از ثانیه شیطنت خاموش درونش روشن گشته و جایگزین تعجبش شد:
Hi how are you sayed AIi
علی هم کم نیاورد:
علیکم السلام اخئ ، انا بخیر.
کیف حالک؟
_ l am fIne where is the doctor?
عربی حرف بزنی میزنمت.
علی خندید و عصا زنان به سمت در رفت:
خشونت کار خوبی نیستا. علی الخصوص در برابر یک فرد مظلوم پاشکسته😜
پشت علی روانه شد:
مظلوم پاشکسته نه ، پرروی پاشکسته.
از مطب خارج شدند.
راشا تعارف کرد:
بفرمایید در خدمت باشیم.
_نه ممنون نزدیکه. خودم میرم.
اخم کرد:
با این پای شکسته دو قدمم دوره. میرسونمت خودم.
_نه متشکرم . خودم میرم.
_میگم میرسونمت ، میرسونمت دیگه .
انگار نه انگار نجاتش دادم ها.
_آخه.......
_آدم رو حرف ناجیش حرف میزنه؟؟
از در بدی وارد شده بود.
طوری که علی خلع سلاح شده و نتواند مخالفت کند:
چشم ناجی جان . چشم.
دزدگیر ماشین را زد:
آفرین پسر خوب ، بفرما بشین
بېسېم چې
#پشت_سنگر_شهادت #پارت۸ چند نفس عمیق کشید و وارد خانه شد. خواب از سرش پریده بود. میدانست اگر خانه بم
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۹
متعجب اطرافش را کنکاش کرد.
خانه ای نقلی، ساده و دلنشین، که به دوقسمت کوچک تقسیم شده بود: آشپزخانه و پذیرایی.
کوچک بود و ساده.
واین سادگی عجیب به دل مینشست.
با اصرار زیاد قبول کرده بود میهمان خانه ی ساده ، دلنشین و کوچک علی بشود.
در مرکزی ترین نقطه خانه ایستاده و اطرافش را نگاه میکرد.
صاحبخانه ، راشا را به نشستن دعوت کرده و خود به آشپزخانه رفت.
راشا نشست، کلاهش را برداشته و با انگشت موهای مشکی اش را مرتب کرد:
تنها زندگی میکنی؟؟ مامان و بابات کجان؟؟
برای پاسخ دادن مردد بود.
چه میگفت؟؟
آیا باید میگفت در پرورشگاه بزرگ شده و هیچ اطلاعاتی از پدر و مادرش ندارد؟؟
کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره پاسخ داد:
آره تنهام، از روزی که چشمامو باز کردم تو پرورشگاه بودم.
درد هم را میفهمیدند؟؟
یکی سه ماه بود پدر و مادرش را از دست داده و دیگری ۱۹ سال بدون پدر و مادر در پرورشگاه بزرگ شده بود.
_ نمیتونم بگم درکت میکنم.
ولی منم مامان و بابا ندارم.
سه ماه پیش تصادف کردن،مامانم درجا تموم کرد،
ولی بابامو بردن بیمارستان ۳ روز تو کما بود .
روز چهارم اونم تنهام گذاشت و رفت پیش مامانم .
سکوت کردند.
سرنوشت هردو تنهایی بود.
تنهایی علی سرشار از حسرت و تنهایی راشا سرشار از دلتنگی.
علی در حسرت آغوش گرم مادر، گرمای دستان پدر هنگام نوازش و هزار و یک حسرت دیگر.
ولی علی خدا را داشت.
حسرت میخورد اما ناشکری نمیکرد.
راضی بود.
راضی بود به رضای خدا.
راشا امّا دلتنگ بود.
حسرت نداشت اما دلتنگ بود.
دلتنگ خنده های پدرش.
اخم های مصنوعی مادرش هنگامی که مسخره بازی در می آورد.
دلش تنگ شده بود برای آن روزهایی که پدرش بود.
روزهایی که مادرش بود.
روزهایی که احساس خوشبختی میکرد و خوشحال بود.
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۱۰
راضی کردن علی یک هفته تمام وقت برده بود.
و حال راشا چشم به ساعت دوخته و در انتظار بود تا علی از راه برسد.
حس خوبی داشت.
دیگر تنها نبود.
حس میکرد این خانه غم گرفته با آمدن علی رنگ و بوی زندگی به خود میگیرد .
**************
زنگ در را فشرد.
تا دیروز برای قبول کردن یا نکردن پیشنهاد راشا مردد بود.
با اینکه دنبال خانه بود و پیشنهاد راشا برایش گزینه ای بهتر، از بهترین گزینه اش بود ، نمیتوانست پیشنهاد او را قبول کند.
گیر کرده بود...
بدجور.....
به خانه نیاز داشت امّا نه خانه ای به بزرگی خانه راشا.
در این شرایط استخاره برایش بهترین گزینه بود.
استخاره کرده و جوابش خوب آمد.
و اینگونه بود که علی پیشنهاد راشا را قبول کرد.
هرچند میدانست کل حقوقش هم برای زندگی کردن در خانه ای به این بزرگی کم است اما با هزار و یک دردسر راشا را راضی کرده بود که. مبلغی را در حد توانش ، هرچند کم به عنوان اجاره پرداخت کند.
طنین بفرمایید راشا در گوش هایش پیچید و بلافاصله درب سفید رنگ، زیبا و بزرگ روبرویش گشوده شد.
قدم درون حیاط سرسبز گذاشت.
دفعه پیش که به اینجا آمده هوا تاریک بود و جای خورشید ، ماه در آسمان جولان میداد.
و قطعا روشنایی ماه نمیتوانست حیاط زیبا و سرسبز این خانه را همانند خورشید زیبا جلوه دهد.
از روی سنگ فرش ها گذشت.
چند قدم مانده به پله ها گل رز سفید رنگی نظرش را جلب کرد.
جلوتر رفت و روبری گل روی دو پایش نشست.
خم شد ، نفس عمیقی کشید.
بوی خوش گل مشامش را نوازش داد.
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۱۱
سینی کوچک را روی میز عسلی گذاشت:
طبقه بالا سه تا اتاق هست ، اتاق وسطی از بقیش کامل تره ، میتونی وسیله هاتو بزاری اونجا.
_چشم.ممنون
_فقط زود بیا ، قهوت سرد میشه.
_بازم چشم.
از پله های مارپیچ بالا رفت.
طبق گفته راشا سه اتاق آنجا بود.
در اتاق وسط برخلاف اتاق های دیگر سفید بود.
در را گشود: یاالله.
وارد شد.
ساکش را گوشه ای گذاشت و کنکاش اتاق را به وقتی دیگر موکول کرد.
تلفن همراهش زنگ خورد.
از اتاق خارج شد و همانطور که از پله ها پایین میرفت پاسخ داد:
الو.
_سلام حجت السلام و المسلمین علی آقای گل.
خندید:علیکم السلام آقای آیت الله.خوبی؟
_خوب هستم ولی آقای آیت الله نیستم. آقای آیت الله شما هستی برادر ، شما.
امّا الآن مهم نیست کی آقای آیت الله ِ.
_آهان اونوقت چی مهمه؟؟
_اینکه کلاغا خبر آوردن خونه یافتی. خبراشون درسته؟؟
_کلاغا خبرا رو کامل نرسوندن.ماجراش خیلی طولانیه.
_ایول. دعوتم کن بیام خونت و اونجا خبر کلاغارو کامل کن.
_پیشنهاد شما درست. اما اینم در نظر بگیر که در این خونه غیر از من یک فرد دیگر وجود داره که صاحب خونس.
پس باید بهش بگم و ازش اجازه بگیرم.
_خب بگیر، اصلا گوشی رو بده بهش خودم یاریت کنم😜
_لازم نکرده یاری کنی.خودم میگم.
_باشه پس من میرم حاضر شم. آدرسو واسم بفرس.
خندید:
من که از پس تو بر نمیام. برو حاضر شو.
به راشا بگم آدرسو واست میفرستم.
_باش، خدافظ.
_خدافظ نیست.خداحافظِ.
_باشه همون.خداحافظ.
_آفرین . مواظب خودت باش . یاعلی.
با فشار دادن دکمه قرمز رنگ به مکالمه شان پایان داد.
دو پله باقی مانده را طی کرد و روبروی راشا نشست.
_مثلا گفتم زود بیا.
دندان نما لبخند زد:
زود اومدم دیگه.
راشا چپ چپ نگاهش کرد و فنجان قهوه را به دستش داد.
کم نیاورد و لبخند زد:
دکتر خرمّی یه داداش داره اسمش محمدِ.
اون اولا که تازه منشی حامد شده بودم، یه روز محمد اومد مطب با حامد کار داشت.
حامدم مریض داشت و تا تموم شدن نوبت مریضش نیم ساعت مونده بود.
تو اون نیم ساعت ، محمد انقدر سوال پرسید و حرف زد مغز منو خورد.
ولی خب همونجا جرقه رفاقت ما زده شد، و حالا یه سالی میشه که باهم دوستیم.
این آقا محمد ما یه کوچولو زیاد پررویه.
الآن که بالا بودم زنگ زد و خودشو دعوت کرد.
از اونجایی که شما صاحب خونه هستی .
بنده باید برای دعوت کردن مهمون ازت اجازه بگیرم. اجازه هست آقا محمد رو دعوت کنم؟؟
فنجانش را روی عسلی گذاشت و رو به جلو خم شد:
ببین.تو الآن تو این خونه زندگی میکنی.
یعنی چی؟؟ یعنی اینجا خونه خودته.
آدم توی خونه خودش برای دعوت کردن دوست یا هرکس دیگه ای نیاز به اجازه نداره.درست؟؟؟
_آخه....
_گفتم درست؟؟
_بله درست.الآن من بگم بیاد؟؟
_یک ساعته دارم برا دیوار سخنرانی میکنم.خب بگو بیاد دیگه.
_چشم. چرا میزنی؟؟
تلفن همراهش را برداشت و به محمد پیامک داد:
خیابان فلسطین، ..............
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۱۲
خنده ها و شیطنت های محمد او را به گذشته میبرد.
به روزهایی که گریه هایش همه بهانه بود و خنده هایش همه از ته دل.
روزهایی که لبخند همیشه میهمان صورتش بود و معنای غصه را نمیدانست.
اما حال........
حال غم و غصه همدم لحظه به لحظه زندگیش بود.
همدمی که به او این اجازه را نمیدهد که واقعی لبخند بزند.
واقعی بخندد و همانند گذشته واقعی قهقهه بزند.
امروز امّا ، روز خوبی بود.
امروز روزی بود که او پس از سه ماه غم برای اولین بار.....
واقعی خندید؟؟؟
نه.
تنها لبخند زد ، اما واقعی.
شیطنت ها، نه.
ساده تر بگویم ، مسخره بازی های محمد او را وادار به لبخند زدن کرده بود.
_خب.... خانوم ها، آقایان، دانشجویان و دبیران محترم.
صدای محمد او را از دنیای خیال خارج کرد.
کارت صورتی رنگ کوچکی روی میز گذاشت:
پس فردا دامادیِ حامدِ و شما رو شخص شاخص داماد شخصا دعوت کرده.
کارت را برعکس کرد و نوشته پشتش را خواند:
آقا راشای گل و علی آقای عزیز .
شما مهمان های ویژه ی این جشن هستید.
خواهشمندیم با حضور گرمتان مجلسمان را نورانی کنید.
_اما........
محمد فرصت اعتراض به علی نداد:
اما و اگر و ولی نداریم ، آقای داماد شخصا دعوتتون کرده ، پس هردوتاتون باید بیاین.
با اجازه ای گفت و کارت را برداشت:
🌸❤حامد و دوشیزه کیخا❤🌸
خوب است و قشنگ اینکه دلگیر شویم.
در دام دل شکسته زنجیر شویم.
ای عشق ، همیشه از خدا میخواهم،
در کنار من باشی و پا به پای هم پیر شویم.
زمان: ۱۳۸۹/۰۹/۰۴
مکان: ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
کارت را جای اولش برگرداند:
خب. اما و ولی و اگر نداریم. فقط شما یدونه دلیل برا من بیار و بگو چرا داداشت باید منو تو دامادیش دعوت کنه؟؟
درحالی که هنوز یک ماه نمیشه شناختمش و شاید ۵ بار دیده باشمش.
محمد مثل همیشه حاضر جواب بود:
ما این پنج بار دیدارو نادیده میگیریم .
ولی شما به عنوان دوست داداش داماد باید تو عروسی حضور داشته باشی.
_آقا کی دوست داداشش رو تو دامادیش دعوت میکنه؟؟؟
_حالا حامد دوست داشته دعوت کنه.
یه دونه داداش بیشتر نداره منم فقط یه دونه علی دارم یه دونه راشا پس طبیعیه شما دعوت شده باشین.
از اول به حامد اطمینان داده بود که این دونفر را راضی میکند و حال مطمئن بود که می آیند .
اما خبر نداشت راشا به این سادگی ها راضی بشو نیست:
حرفت درست.ولی علی میاد دیگه.من نیام بهتره.
علی چشم گرد کرد:
اِاِاِ از من چرا مایه میذاری؟؟ آقا اصلا من میخوام با راشا بیام.
راشا رو راضی کنی من پایه اَم.
دستهایش را در هم قفل کرد:
بعله.
پس اوکی شد دیگه.من مطمئنم راشا دلش نمیاد حرف منو حامد رو رد کنه.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۱۳
خم شد و سنگ قبر پدرش را بوسید.
از سرمای سنگ سرش تیر کشید.
اشک هایش روی نام پدر ریخت:
سلام بابا عباس🥺
آیا دلتنگی گناه است؟؟؟ حامد دلتنگ بود.
دلتنگ پدرش:
دلم برات تنگ شده بابا🥺
چرا نیستی؟؟🥺
چرا رفتی؟؟
چرا نموندی تا دامادی پسرتو ببینی؟؟
بابا فردا شب دامادیمه.
بلند شو ببین ، حامدت ، پسر بُزُرگَت داره داماد میشه
درسته که تو نباشی🥺
جات خالیه بابا
جات خیلی خالیه🥺
بغض سنگین روی سینه اش شکست.
بد شکست. طوری که صدای هق هقش تا چند متر آن طرف تر هم رفت.😭
در این شرایط آیا غرورش مهم بود؟؟
نه نبود.
حاضر بود غرورش را تکه تکه کند ، چند ثانیه ، تنها چند ثانیه پدرش را ببیند.
غرور که هیچ ، حاضر بود تمام دنیایش را بدهد و یک بار دیگر لبخند گرم پدر را ببیند .
اما........
********************
تلفن همراهش را روی تخت انداخت.
حوصله اش به شدت سر رفته بود:
اوووووووووووف
به پذیرایی رفت:
علی..
جوابی نشنید،صدایش را بلند تر کرد:
علی.. کجایی؟؟
با غرغر از پله ها بالا رفت:
کشته شدی؟؟؟
چند تقه به در اتاق علی زد.
باز هم جوابی نشنید.
با اجازه ای گفت و در را باز کرد.
حدسش درست از آب در آمد. علی در حال نماز خواندن بود.
همان جا جلوی در به تماشای علی نشست.
از نگاه کردن به نماز علی لذت میبرد.
نمازش آرامش داشت و حس خوبی به راشا القا میکرد.
اما حسی در درونش منکر این حال خوب میشد و تماشا کردن علی را صرفا جهت بیکاری میدانست.
راشا اما کاری به دلیل نشستنش نداشت.
دنبال آرامش بود و این آرامش را با تماشای نماز علی به دست می آورد.
علی انگار حال راشا را فهمیده باشد و نخواهد آرامشش را بگیرد ، پس از اتمام نمازش قرآن کوچکش را برداشت و شروع به خواندن کرد.
چند آیه کوتاه را با صوت دلنشین عربی قرائت کرد.
قرآن را بست و چهار طرفش را بوسید:
چرا اونجا نشستی؟؟ بیا تو .
راشا از خدا خواسته ایستاد و روی تخت نشست:
چرا نماز میخونی؟؟ چه فایده ای برات داری؟؟
قرآن را روی میز گذاشت و کنار راشا نشست:
خب ، ببین یه چیزایی هستن که حال آدمو خوب میکنن قبول داری؟
چیزایی که آدم اگه از اونا باخبر باشه ، نگاهش به خیلی چیزا تغییر میکنه.
خدا هم یه سری حال خوب کن معنوی برا ما آدما گذاشته که همیشه به کارمون میاد ، حتی اون موقعی که هیچ بازی ، خنده ، تفریح و دوست و رفیقی به دردمون نمیخوره.
خوندن نماز توی ساعتای مشخصی از شبانه روز یکی از همون چیزاست که حال آدمو خوب میکنه و اگه با باور قلبی باشه نمک معنویت نماز به قدری نمک گیرت میکنه که دیگه به هیچ عنوان حاضر نیستی نماز رو ترک کنی.
آدم هم با مراقبت دائمی از نمازهاش میتونه خودشو بالا بکشه و برسونه به دوستی و رفاقت با خدا و دریافت میلیارد ها ثروت معنوی تو هر نماز.
تا حالا نماز خوندی؟؟
سربالا انداخت:نچ
_دوست نداری امتحان کنی؟
امتحان کردنش ضرری داشت؟؟
قطعا نه.
به فکر فرو رفت و پاسخی به علی نداد.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۱۴
گرم حامد را در آغوش گرفت:
خوشبخت بشی داداش،ببخش دیگه راشا نتونست بیاد تازه خونوادشو از دست داده هنوز داغداره.
به دل نگیر انشاءالله دامادی محمّد با هم دیگه میایم جبران میشه.
محمّد دندان نما لبخند زد:
بله ، بله . دامادی من نیاین که خفتون میکنم ، منتها اونجا هم تو هم راشا باید با خانواده تشریف بیارید.😁
علی چپ چپ نگاهش کرد:
کله پاچه!
محمد دندان هایش را به نمایش گذاشت و پاسخی به علی نداد.
صدای بوق تاکسی زرد رنگ از پشت سرشان بلند شد.
_من برم دیگه خداحافظ.
_به راشا سلام برسون. خدانگهدار.
_چشم بزرگیتو میرسونم . یاعلی.
دست تکان داد و با قدم های بلند از دوبرادر دور شد.
_میگم این قضیه راشا چیه؟؟ مامان و باباش چیجوری فوت شدن؟؟
_داستانش طولانیه از راشا رضایت بگیر شاید بعدا برات گفتم.
_اووووویَ علی هم میخواست داستان طولانیه هم خونه شدنش با راشا رو واسم بگه.ولی نگفت.
_جدای از اینکه ۶ ساعته بیرونیم و دامادم و وقت خوبی برای توضیح نیست باید بگم که دکتر باید راز دار باشه و راز بیمارشو فاش نکنه هروقت از راشا رضایت گرفتی بهم خبر بده تا برات توضیح بدم.
***************
دستش را روی گونه اش کشید:
مامان جون، میبینی پسرت چقدر تنهاست؟؟؟
خونه رو می بینی چقدر سوت و کوره؟؟
میگن مادر چراغ خونس وقتی بره انگار هزار نفر رفتن قدرشو بدونین.🥺
ولی مامان...
من ، تو و بابا رو با هم از دست دادم.
به فکر من نبودین باهم دیگه رفتین؟؟
سه ماهه رفتین🥺
سه ماهه نیستین🥺
سه ماهه تنهام بابا جون🥺
دلم براتون تنگ شده بی معرفتا😭
ناگاه حرف آخر پدر به خاطرش آمد:
تو بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
سر گیجه گرفت:
بچه ی ما نیستی.
نمیتوانست جلوی اکوی این جمله در مغزش را بگیرد:
بچه ی ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
میتوانست این حقیقت را قبول کند؟؟
۱۹ سال زندگی...
۱۹ سال خاطره....
۱۹ سال هم نفس بودن.....
۱۹ سال عشق بین مادر و فرزند ، پدر و پسر...
چیز کمی است؟؟
میشود ۱۹ سال خاطره را تنها با دو جمله فراموش کرد؟؟؟
نفس عمیقی کشید و دستش را روی سرش گذاشت:
نه!
اینا دروغه!
بابام داشته هزیون میگفته..
من راشا حیدری اَم ، مامانم آتوسا مردان حسینیِ و بابام محسن حیدری.
هر حرفی که این حقیقت رو تکذیب کنه دروغه.
دروغ محض.
داغ دلش بسیار بود.
تا حدی از مرگ پدر و مادرش غمگین بود که فرصت نکرده بود حرف آخر پدرش را تجزیه و تحلیل کند:
بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
خواب برای رهایی از این افکار بهترین گزینه بود.
قبلا غیر از غم پدر و مادرش دغدغه دیگری نداشت اما حال نگران میشد.
نگران علی.
نگران غریبه ای آشنا.
_کلید داره خودش.
چشم بست و سعی کرد افکارش را درون سطل زباله ذهنش خالی کند.
اما این جمله رهایش نمیکرد:
بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.