Mahmoud-Karimi-Heidar-Heidar.mp3
9.81M
بهفرقشکۍاثرمۍکردشمشیر
گمانمابنملجمیاعلۍگفت
زمانی که به خود آمده ام فهمیدم
خاطر آشفته و حیران تو ام یازهرا
🌷🌿🌷🌿🌷
من دعا بودم ز روز ازل برلب تو
ذکری از نیمه سوزان توام یازهرا
🌷🌿🌷🌿🌷
متولد شده عشق توام بی بی جان
آه پرورده دامان توام یا زهرا
لف نده بچه مسلمون 🙃🌹
🌺کپی باذکر صلوات📿💞
https://t.me/fatemiunasemani#
#تلگرام
♡مثل زینب♡ツ﴿ریپورتم﴾:
♥️⃟⃟🌿
دِلتَنگے
دَردِ سَختیست!
دَردے ڪھ
نِمیتوانے آن را
براےِ هیچڪَس
تعریف ڪُنے...
اللهمالرزقناحـرم...🌱
♥️|↫ #قدیمیترینرفیقمحسین
🌿|↫ #دلتنگڪربلآ
🦋ݦ⃟ثݪ زينݕ⃟🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افطار روز بیست و یکم
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنج
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند، سمانه خیره به استاد، در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین، آن ها را تعقیب می کرد، یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،😟اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری، به خودش آمد،
استاد رستگاری که متوجه شد،
سمانه به درس گوش نمی دهد، او را صدا کرد تا مچش را بگیرد، و دوباره یکی از بچه های #بسیج و #انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،
اما بعد از پرسیدن سوال ،
سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد، و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه😐
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اون بار هم خودش ضایع شد، فک کرده نمیدونیم، میخواد سوژه خنده خودش وبروبچه های سلبریتیش بشیم😠
ــ باشه تو حرص نخور حالا😊
باهم به طرف بوفه رفتند.
و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ🥤🥤 سفارش بدهند،
در یکی از آلاچیق ها، کنار هم نشستند، سمانه خیره به بخار شکلات داغش، خودش را قانع می کرد که چیزی نیست، و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد.
بعد پایان ساعت دوم،
دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را، دور خود محکم پیچانده بود، تا کمی گرم شود،
سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند،
که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد
رو به صغری گفت:
_الان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد،
و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود، و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود، کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت،
سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد.
کمیل _دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه😡🗣
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه، از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم، اگه تنها بودم به درک، خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن، من الان از وقتی پیاده شون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ دادم😡🗣
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد، نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد، برای منم اتفاق بیفته، یاعلی😡
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود،
نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند، کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!😧
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شش
کمیل لبانش را تر می کند، و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود، و سعی میکند خودش را نبازد، ارام لبخندی می زند و می گوید:
ــ سلام ،خسته نباشید، همین الان
سریع به سمت ماشین می رود، که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود،
و با گوشی📱 خودش را سرگرم میکند، تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند، که حرف هایش را شنیده.
با آمدن صغرا،حرکت میکنند،
سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد، نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود،
ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال وثروتش باشد، و نه خلافکار بود، که پلیس دنبال او باشد، احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم😊
صغراــ کجایی؟..!؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه🙁
سمانه به آینه جلو،
نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
سمانه ــ ببخشید حواسم نبود
کمیل ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا😍
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست.😊
صغری با چهره ای ناراحت،
سر جایش برگشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت، و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد، تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند، اما چیزی پیدا نکرد.
با ایستادن ماشین،
سمانه از کمیل تشکر کرد، وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست، صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید.
فرحنازخانم ــ خسته نباشی مادر
سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت
ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟
ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره😊🍵
سمانه به این مهربونی مادرش، لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛
ــ خودم میبرم☺️
ــ دستت درد نکنه😊
سمانه از خانه🏡 خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی🏠 را می زند، ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند.
سمانه ــ سلام بر اهل خانه
ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛
ــ بیا تو عزیزم
ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد😊
ــ قربونش برم،دستش دردنکنه😍😋
ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست؟😍
_مهدِ،.. محسن رفته بیارتش
ــ ببوسش، به داداش سلام برسون😊
ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی می نشستی یکم..😊
ــ ان شاء الله یه روز دیگه
سمانه به خانه برمی گردد،
به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد، چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول کارهای کمیل شده، یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،
آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم😕
و سعی کرد خودش را قانع کند،
که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود..
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #هفت
سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت، که بازویش کشیده شد، عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده، دعوایی کند.
با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ چیه؟چی می خوای😠
صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود، در حالی که نفس نفس می زد گفت:
ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره😕
سمانه_ اسمشو نیار، اینقدر عصبیم که اگه میشد همونجا حسابشو می رسیدم.!😠
صغرا ــ باشه آروم باش، بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم🙁
سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد.
پشت میز نشستند،
صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛
صغرا ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟
سمانه ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت...؟ نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه نامزدهارو خراب کنیم.😐😠
با رسیدن سفارشات..
سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت:
ــ اصلا اینا به کنار،.. این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود؟؟😐
صغرا ــ خب آره😕
ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟😐
ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند، اینقدر خودتو حرص نده😊
سمانه ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟😕
صغری که از سوال سمانه تعجب کرد، چند ثانیه فکر کرد و گفت :
ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم، و اینکه تو هم هستی
ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم، دغدغه داشتم، الان #انتخابات نزدیکه، باید #دغدغه تک تک ما انتخابات باشه😊👌
ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟☹️
ــ همین دیگه،دغدغه ی ما، باید #آروم نگه داشتن دانشگاه باشه، نه برنامه ریزی واسه #تخریب نامزدها.صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره، کاری که بشیری داره انجام میده، #بزرگترین اشتباهه بخصوص که #بااسم_بسیج داره اینکارو میکنه، اگه به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ.😥
ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد🤷♀
ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم😐✋
ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد😊
سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠#کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #هشت
سمانه ضربه ای به در زد، و با شنیدن "بفرمایید"وارد اتاق شد:
ــ سلام،خسته نباشید
اقای سهرابی ــ سلام خواهرم،بفرمایید
سمانه روی صندلی نشست و گفت؛
ــ خانم احمدی گفتن که با من کار دارید!
سهرابی ــ بله درسته،شما چون قسمت فرهنگی رو به عهده دارید،چندتا کار بوده باید انجام بدید
سمانه ــ بله حتما
سهرابی ــ این چندتا پوستر رو بدید به بچه های خودمون ،بگید ایام انتخابات از اونا استفاده کنن تو تجمعا
سمانه ــ پوسترا چی هستن؟
سهرابی ــ پوسترایی که طراحی کرده بودید و خواستید پوسترشون کنم براتون این یک نمونه برا خودتون،اینا هم بدید بین بچه های دانشگاه
سمانه ــ خیلی ممنون
سهرابی ــ تو این فلش چندتا فایل صوتی هست که روی چندتاcdبزنید و به عنوان کار فرهنگی بین بچه تا پخش کنید، مداحی هستند، یه نمونه هم با پوسترا گذاشتم، که گوش بدید
سمانه با تعجب پرسید:😟
ــ ما خیلی وقته دیگه همچین فعالیت های فرهنگی انجام نمیدیم، به نظرتون برگزاری #جلسات_بصیرتی بهتر از پخش بنر و cdنیست؟؟
ــ شک نکنید که جلسات بهتر هستند اما بخشنامه ای هستش که به دستمون رسیده.
سمانه ــ میتونم ،بخشنامه رو ببینم
آقای سهرابی برای چند لحظه سکوت کرد و بعد سریع گفت:
ــ براتون میفرستم
ــ تشکر،اگه با من کاری ندارید من دیگه برم
ــ بله بفرمایید
سمانه وسایل را برداشت،
و از اتاق خارج شد، پوستر و cd خودش را در اتاقش گذاشت، و از دفتر خارج شد.
با دیدن چند نفر از اعضای بسیج دانشگاه،
پوسترها را به آن ها داد تا بین بقیه پخش کنند، و خودش به کافی نت کنار دانشگاه رساند، و سفارش داد، تا مداحی ها را روی ۹۰تا cd برایش بزند.
ــ کی آماده میشن؟؟
ــ فردا ظهر بیاید تحویل بگیرید
ــ خیلی ممنون
از همان جا تاکسی گرفت،🚕
و به خانه رفت،امروز روز پرمشغله ای بود، سعی کرد تا خانه برای چند لحظه هم که شده، چشمانش را روی هم بگذارد، تا شاید کمی از سوزش چشمانش کاسته شود.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
#حرف_خوب
🤲 حتی نیازی نیست که بگوییم «أَسْتَغْفِرُ الله»! همین که خدا ببیند ما در دلمان پشیمان و خجالت زده هستیم، رحمت و غفرانش را شامل حال ما میکند.
📚آیتالله مجتبی تهرانی
#بیسیم _ چی
#داستانهای_آموزنده
#شب_قدر
4_5778536394032941497.mp3
752.9K
#صدای_فرمانده"📞"
[برایآخرینسحرهایماهِخدا✨]
.
2⃣توفیق خدمت ...
ولایت مداری ...
مثلِ حاج قاسم 🌱
الهی آمین😌🤲🏻
.
#شب_قدر 🖤
#ماه_مبارك_رمضان 🌙
#بیسیم _چی
➺@bi3imchi
#دعای_روز_بیست_ودوم_رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ فَضْلَکَ وأنـْزِل علیّ فیهِ بَرَکاتِکَ وَوَفّقْنی فیهِ لِموجِباتِ مَرْضاتِکَ واسْکِنّی فیهِ بُحْبوحاتِ جَنّاتِکَ یا مُجیبَ دَعْوَةِ المُضْطَرّین.
خدایا بگشا به رویم در این ماه درهاى فضلت وفرود آر برایم در آن برکاتت را وتوفیقم ده در آن براى موجبات خوشنودیت ومسکنم ده در آن وسطهاى بهشت اى اجابت کننده خواسته ها ودعاهاى بیچارگان
♥️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمّدٍ وَ آلِ مُحمّد و عجل فرجهم♥️
#اندکیتفکر•°↯
ـــــــــــــــ
شماییکهتوخیابوننامحرممیبینی
سرتروپایینمیندازی!
آفرینبھت!😁🖐🏻
ولیچجوریهکهبعضیاتونروتو
مجازیشباید📱❕
باخاکاندازازتوپیوینامحرمها
جمعتکرد؟؟!🙄
چوناونجامیشناسنتواینجامیگی
کسیمنو نمیشناسه؟!😶
یاشایدمنگاهاونبالاییروفراموش
کردیکههمچینکاریمیکنی؟!🙂🥀
﴿شماراچهشدهاستکهبرایخدا
عظمتووقارقائلنمی شوید؟﴾
#مالکملاترجونلــِللهوقارا؟🚶🏻♂‼️
♥️⃟🕊¦ #شهیدانہ
شھادت آن است
ڪه متفـاوت بھ آخر برسۍ
وگرنھ مرگ ڪھ پایان همھ قصھ هاست...🌿
#تباهیات🚶🏻♂
_نمازخوندی؟!
+نه
_میریهیئتکسیکهسرنمازشهیدشده
وبعدخودت ...
+سکوت :)!
#هیئتالکیسودینداره !!
سختاست
امّا
گذشتندازهرآنچهکه
قلبشانرا
وصلِزمین🌍
میکرد!
اینقانونِپروازاست..🕊
گذشتنبرای
رھاشدن..🌱
#شھیدمحمدهادیذوالفقاری
#زندگینامه_شهید 🖋🔗
________________________
نام: محمدهادی ذوالفقاری
محلتولد: تهران
تاریختولد: ۱۳۶۷/۱۱/۱۳
تاریخشهـادت: ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
محلشهادت: سامرا
آدرسمزار: وادیالسلام نجف
وضعیتتاهل: مجرد
کودکی:👇🏻🌿
سال 1367 بود که محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد.او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد.
وقتی تقویم را که می بینند درست مصادف است با شهادت امام هادی (علیه السلام ) بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند. عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی (علیه السلام) شد و در این راه و در شهر امام هادی (علیه السلام) یعنی سامراء به شهادت رسید.
علاقه به شهدا:👇🏻🌿
هادی علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.ودر خصلت ها خود را خیلی به شهید هادی نزدیک کرده بود.
شهادت:👇🏻🌿
و سرانجام در بیست و شش بهمن نود و سه
به آرزوی خویش رسید و بعد از شهادت در شهر های نجف و کربلا و کاظمین و سامرا
تشییع شد و بعد به خواسته خودش در وادیالسلام نجف به خاک سپرده شد .
#شھیدمحمدهادیذوالفقاری