Γ🤍🕊ꜛꜜ
داشته های خود را ببین و قدر بدان...
از نعمات زندگیت لذت ببر
قدر شناسی و لذت بردن ، یک قابلیت است...
چه بسا آنچه تو داری؛
اوج آرزوی دیگری باشد🙂☝🏻
گفت: راستی جبهه چطور بود؟
گفتم : تا منظورت چه باشد .🙃
گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔
گفتم : آری.
گفت : در چی؟ 😳
گفتم :در خواندن نماز شب.😊
گفت: حسادت بود؟
گفتم: آری.
گفت: در چی؟ 😮
گفتم: در توفیق شهادت.😇
گفت: جرزنی بود؟ 😳
گفتم: آری.
گفت: برا چی؟
گفتم: برای شرکت در عملیات .😭
گفت: بخور بخور بود؟😏
گفتم: آری .☺️
گفت: چی میخوردید؟ 😏
گفتم: تیر و ترکش 🔫
گفت: پنهان کاری بود ؟
گفتم: آری .
گفت: در چی ؟
گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞
گفت: دعوا سر پست هم بود؟
گفتم: آری .
گفت: چه پستی؟؟ 🤔
گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂♂️
گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙
گفتم: آری .
گفت: چه آوازی؟
گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل .
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫
گفتم: آری .
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ 😏
گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠️
گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧
گفتم: آری ...
گفت: کجا؟
گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟
گفتم: آری .
گفت: کجا؟
گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه.
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ 🙄
گفتم: آری
گفت: کی براتون برمی داشت؟😏
گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .😞
گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟😏😏 گفتم: آری
خندید و گفت: با چی؟
گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😔
سکوت کرد و چیزی نگفت...💔
<💚🌿>
- چقدر،ازمردنمیترسیدند!!
_چقدرشیفتہشهادتبودن♥️
عزیزےمیگفت:
ڪهخاڪازشلمچهاوردم
مادرمعصبانے شد😦😠
گفتاینخاکا،شیمیایےانوفلان
ریختخاڪو،تو باغچه
ودرختسیبے🌳کہسالهامیوهنمیداد
اونسال سیب هاش🍎عطرگلمحمدے میدادن...
گریهمیکرد💔
سیب ها 🍏رو،بغلمیگرفتومیخوابید !!
<🖤🔍>
عاشق "خدا" شدن سخت نيست،
مقدمهۍ آن دشوار است.
مقدمهۍ عشق بھ خدا،
دلبريدنازدنيا و ديگران است.
مقدمهۍ عشق بھ خدا،
گذشتن از خود و سپردن امور بھ اوست.
#استادپناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤حـࢪم...حـࢪم...
🖤حـࢪم آبـࢪومـه
🖤حـࢪم آࢪزومـه
#یـا_حـسـیـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همینقدرتباه😏
#تباهیات👌
😐😐😐
همه ببیننن🛑😳😱😱😱😱😱
سواد رسانه ای داشته باشید📵🛑🛑❗️
رسانه ها اینجوری به احساساتتون ضربه میزنن‼️
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۱
نگاهی به تابلو روبرویش انداخت:
( کلینیک روانشناسی المهدی )
پزشک حامد خرمی دارای فوق تخصص روانشناسی بالینی.
اصلا دوست نداشت برود پیش روانشناس.
از همان بچگی یک قانون در ذهن خود داشت:
هیچوقت مشکلتو به کسی نگو حتی اگه داشتی میمردی.
اگر هم مشکلش خیلی حاد بود آن را با پدر و مادرش حل میکرد.
ولی حالا پدر و مادری در کار نبود و این جوان مغرور باید پا روی قانونش میگذاشت و مشکلش را به یک غریبه میگفت.
غریبه ای به نام روانشناس.
لگدی به در ماشین زد ، طوری که صدای ونگ ونگ مازراتی قرمزش در آمد ، ولی برایش مهم نبود ، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود ، از همان سه ماه پیش که پدر و مادرش جلوی چشمش جان دادند ، همه دنیایش رنگ باخت.
دیگر نه ماشینش برایش مهم بود ، نه دوست دختر های لوسش که ادعای عاشقی میکردند.
خسته شده بود،از دنیا، از زندگی،از همه چیز،حتی ثروت زیاد.
دلش یک زندگی ساده میخواست.
آهی کشید و به سمت مطب رفت.
مطب دکتر حامد خرمّی.
بعد معرفی کردن خودش و گفتن اینکه دیروز نوبت گرفته وارد اتاق پزشک شد.
البته بعد از در زدن،بی ادبی را یاد نگرفته بود.
به محض ورودش به مطب دکتر جوان از جا برخاست:
سلام..خوش اومدین..بفرمایید.
نگاهی به صورت دکتر کرد به نظر۲۲_۲۳ ساله می آمد،چشم های خاکستری اش زیادی به چشم می آمد ولی جذابیت آن به چشم های همرنگ آسمان شب پسرک نمیرسید.
جواب سلام دکتر حامد نام را داد و روی مبل دقیقا روبروی او نشست.
قبل از اینکه حامد دهن باز کند خودش شروع کرد:
راشا حیدری هستم،نوزده سالمه،از بچگی تو ناز و نعمت زندگی کردم،اونم نه تو ایران تو آمریکا و
تقریبا ۵ ساله اومدم ایران.
با مامان و بابام در کمال آرامش و آسایش زندگی میکردم ولی خیلی زود آرامشم تموم شد.
سه ماه پیش مامان و بابام توی یه تصادف جلو چشام جونشونو از دست دادن و ...
ولی بابام قبل مرگش بهم گفت تو بچه مانیستی.
گفت..تو رو تو حرم پیدا کردیم برو خونواده اصلیتو پیدا کن...
و این آخرین باری بود که من صدای بابامو شنیدم.
فشار زیادی روم بود.
هم پدرم و هم مادرم تک فرزند بودن مثل پدربزرگ و مادربزرگم.
هیچکس نبود که این غمو باهاش تقسیم کنم.
تنها بودم..خیلی تنها..
از تنهایی به جنون رسیده بودم و به عبارتی روانی شده بودم.
میخواستم خودکشی کنم ولی خب...به دلایلی نکردم و به جاش تصمیم گرفتم برم پیش روانشناس که این افتخار نصیب شما شد.
پوزخند زد اما پزشک روبرویش گرم لبخند زد:
بله افتخار دادین.... منور فرمودین.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۲
پوزخند راشا پررنگ شد و حامد ادامه داد:
خب آقا راشا ، شما که تو آمریکا بزرگ شدی ، دینت چیه؟
سعی کرد کوتاه جواب بدهد:
مثلا مسلمونم.
با تردید تکرار کرد:
مثلا؟؟چرا مثلا؟؟
_چون فقط اسم مسلمونو یدک میکشم.
نماز نمیخونم ، روزه نمیگیرم ، حتی اسم امامارو نمیدونم.
دو سوم دوستام دخترن ، همشونم مثل خودم قرتی.
از کل دین فقط یه خدارو میشناسم یه امام حسین(علیه السلام)
تو محرمم به حرمت امام با دوست دخترام حرف نمیزنم.
یعنی حرف میزنم ولی دل و قلوه بینمون رد و بدل نمیشه😜
بعدشم حق نداری راجع به من فکر بد بکنی ، که میزنم خورد و خاکشیرت میکنم.
من و دوست دخترام فقط دوستیم. فقط دوست.
پزشک جوان دستهایش را بالای سرش گرفت به نشانه تسلیم:
چشم آقا راشا...نزن مارو
من غلط بکنم فکر بد کنم راجع به شما.
شما فقط دوستین...فقط دوست.
حالا بگو شاغلی؟
سرش را به معنای مثبت تکان داد و باز هم لب زد:
مثلا.
دکتر هم با حوصله تکرار کرد:
چرا مثلا؟؟
_مثلا رئیسم ، شاید ماهی یکبار یه سر به شرکت بزنم .
_خب شغلت رو دوست داری؟؟
نمیدانست چرا ولی از هم صحبتی با این دکتر لذت میبرد:
نه ، از بچگی دوست داشتم پلیس بشم ولی چون تک فرزند بودم و عزیز دوردونه ، مامان و بابام گفتن خطرناکه و مخالفت کردن ، و به دلیل اینکه اونا اولویت زندگیم بودن قبول کردم و نرفتم دنبال علاقم.
_خب الآن چی؟؟ الآنم نمیخوای بری دنبال شغل مورد علاقت؟؟
راشا به فکر فرو رفت و با خود تکرار کرد:
*سرگرد راشا حیدری*
لبخند زد:
عالیه روش فکر میکنم.
_ الحمدالله خوب فکراتو بکن انشاءالله در آینده یه پلیس موفق میشی.
در حال حاضر تنها زندگی میکنی؟؟
با غمی عجیب چشم هایش را روی هم گذاشت:
آره ، سه ماهه تنهام.
_توی دوستات...توی دوستات غیر از دخترا کسی نیستش که بیاد چند وقتی باهات زندگی کنه؟؟
با لبخندی تصنعی جواب داد:
نچ ، خوشم نمیاد ازشون.
سوالات حامد تمامی نداشت:
نمیتونی خونتو عوض کنی؟؟
یا مثلا بدیش اجاره.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۳
راشا به فکر فرو رفت:
اون خونه برا من پر از خاطرست نمیشه...نمیتونم.
_ببین تو بخوای تو خونه ای که برات پر از خاطرست تنها زندگی کنی بدون شک دچار افسردگی میشی.
پس یا یه همخونه برا خودت پیدا کن یا خونتو عوض کن.
آیا میتوانست خانه ای که برایش پر از خاطره بود را ترک کند؟؟
جوابش نه بود ، اما دکتر نیامده بود تا لجبازی کند:
باشه ، رو این یکی هم فکر میکنم ، شاید دادمش اجاره.
سوالات حامد تمامی نداشت:
برای تفریح کجا میری؟؟
راشا با خود گفت وات دِ فاز آقای دکتر؟؟ به تفریح من چیکار داری؟؟
ولی در ظاهر جدی جواب داد:
تفریح...بیشتر اوقات بیکاری میرم باشگاه بدنسازی ، اسکیت ، کاراته و گاهی اوقاتم شنا.
_من میخوام جلسه بعدی جایی باشه که تو دوست داری ، کجا باشه خوبه؟؟
راشا حرف حامد را توی هوا قاپید:
ایول با پارک ملت موافقی؟؟
حامد با حرکت سر موافقتش را اعلام کرد و راشا ایستاد:
با اجازت مستر جان ما رفع رحمت کنیم.
حامد هم متقابلا ایستاد:
آقای رحمت فارسی را پاس بدار.
_ما با جماعت پاسدارا آبمون تو یه جوب نمیره.
حالا اجازه هست؟؟
_به سلامت اخوی.
چهره راشا درهم شد:
اَییشش به من نگو اخوی ، با مستر راحت ترم.
حامد بلند خندید:
نمیشه برادر ما فارسی را پاس میداریم.
راشا سرش را به معنای تاسف تکان داد و خارج شد در همان حال گفت:
گود بای مستر خرمی.
بدون توجه به منشی عجیب و سربه زیر حامد از مطب خارج شد.
تقریبا ۳۰ دقیقه از حرکتش گذشته و نزدیک خانه اش بود که تلفن همراهش زنگ خورد.
نگاهی به صفحه موبایل انداخت
"هستی"
رد تماس داد ولی چند ثانیه بعد دوباره نام هستی روی صفحه موبایل خودنمایی کرد.
برای بار سوم و چهارم هم تلفن را قطع کرد.
ولی هستی دست بردار نبود.
دوباره زنگ زد ، اینبار راشا جواب تلفنش را داد:
سلام..چیشده؟ چته؟؟ چرا انقد زنگ میزنی؟؟
_دلم برات تنگ شده عشقم❤
واقعا حوصله ابراز علاقه نداشت:
هستی جان الآن اصلا حوصله ندارم ، خودت منو میشناسی حوصله که ندارم اعصاب مصابم ندارم پس فعلا.
نگذاشت دختر دلباخته پشت تلفن حرفی بزند و تلفن را قطع کرد:
نمیذارن دو دقیقه حالت خوب باشه.اَه
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت۴
حال این روزهایش برای خودش هم عجیب بود.
مسیرش را تغییر داد ، حوصله خانه را نداشت.
همیشه هنگامی که حال خوشی نداشت ، به خیابان های شهر پناه می آورد ، صدای موسیقی اش را زیاد میکرد و بدون هدف در خیابان ها میچرخید.
تا جایی که گم میشد و با پرسیدن آدرس خانه اش را پیدا میکرد.
حال هم همینطور ، درجایی خلوت و بسیار پرت گم شده بود و به دنبال آدمیزادی میگشت برای پرسین آدرس اما..
دریغ از یک عدد آدم.
وارد کوچه ای شد و با خود گفت:
نگا کن خر پر نمیزنه.
در جستجوی یک انسان با دقت اطرافش را نگاه میکرد که ناگهان.....
صدای وحشتناکی از پشت سرش آمد.
فوری دنده عقب گرفت و از کوچه تنگ خارج و وارد خیابان اصلی شد.
اما دیر شده بود.
ماشین آبی رنگ از تیررس نگاه راشا خارج شده و پسر جوانی پر از خون گوشه خیابان افتاده بود.
به معنای واقعی کلمه هنگ کرده بود.
باید چه میکرد؟؟
بدون فکر جوان را سوار ماشین کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد تا زودتر جوان را به بیمارستان برساند.
***************
چشم هایش را گشود ، درد بدی در سرش پیچید.
بوی تند الکل ، سقف سفید رنگ و پای درون گچش کافی بود برای اینکه بفهمد در بیمارستان است.
اما...چرا؟؟؟
کمی فکر کرد و به یاد آورد:
کوچه خلوت.... خستگی.... آوارگی...درماندگی... تصادف.... و سیاهی.
آیا در لغتنامه دهخدا کلمه ای برای توصیف حال این جوان وجود دارد؟؟
برای جوانی که خسته شده از نامردی دنیا ولی نا اُمید نه.
برای جوانی که چشم امیدش به خداست و معنای نا اُمیدی را نمیداند.
هدفش را میشناسد و یقین دارد روزی به آن میرسد.
زیر لب الحمدالله گفت و از ته دل خدارا شکر کرد.
******************
راشا درب اتاق را باز کرد و وارد آن شد.
جوان به هوش آمده و با چشمانی بسته در آغوش تخت خوابیده بود.
جلوتر رفت و سلام کرد ، جوان چشم گشود و متعجب جوابش را داد.
چه چیز در راشا باعث تعجب او شده بود؟؟
ابرو های برداشته شده اش؟؟
مو های فشن شده اش؟؟
اسکلت های روی لباسش؟؟
شاید هم شلوار جذب پاره پاره اش.
هر کدام از این ها جداگانه برای این جوان
حزب اللهی عجیب بود .
اما او یاد گرفته بود از روی ظاهر قضاوت نکند.
لبخندی زد و از جوان عجیب نامش را پرسید:
میشه خودتونو معرفی کنین؟؟ شما کی هستین؟؟
راشا جلوتر رفت و به دیوار تکیه داد:
راشا هستم ، ناجی جنابعالی.
وشما؟؟؟
جوان بیمار لبخند زد .
حدس میزد اینطور باشد:
منم علی اَم ، سید علی.
ممنون بابت کمکتون ، انشاءالله جبران میکنم.
در سکوت به یکدیگر خیره شدند.
علی به اسکلت های لباس ناجی اش و راشا به دکمه بسته شده یقه علی.
واقعا دوست داشت بداند که او اینگونه خفه نمیشود؟؟
طاقت نیاورد و سوالش را پرسید:
میتونم یه سوال بپرسم؟؟
علی مهربان پاسخ داد:
جانم؟؟بفرمایید.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
🔰 #سیره_شهدا | #بخشندگی
🌟تیکه کلامش این بود: خدا بزرگه میرسونه...
یه نیسان داشت که با اون روزیشو در می آورد پشتِ دخلِ نان بربری هم می رفت تا اگه مستمندی رو میشناسه نان مجانی بهش بده...
عجیب دست و دلباز بود و اگه مستمندی رو می دید هر چی داشت بهش می بخشید، فکر نمی کرد شاید یه ساعت بعد خودش بهش نیاز پیدا کنه
گاهی یه روز کلی با نیسانش کار می کرد اما روز بعد پول بنزینشو از من میگرفت!!
ته و توی کارشو درمی آوردم می فهمیدم کل پولو بخشیده...
🌷شهید مجید قربانخانی🌷
@bi3imchi
💔 این خبر را برسانید به عشاق نجف
💔بوی سجاده خونین علی میآید
🌙 #ماه_مبارک_رمضان
🌙 #ماه_رمضان
🌺 #شب_قدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مرا به گوشهی آغوش خویش دعوت کن
مگر به جز تو کسی گوشهی دلم دارم؟!💔
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله🖐🏿
#حرم
Ayda:
°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزمان
@bi3imchi