eitaa logo
بېسېم چې
853 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم عسل خوران غواصان لشکر ۲۵ کربلا قبل از عملیات والفجر هشت بهمن ۱۳۶۴. @bi3imchi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بېسېم چې
#پشت_سنگر_شهادت #پارت۸ چند نفس عمیق کشید و وارد خانه شد. خواب از سرش پریده بود. میدانست اگر خانه بم
۹ متعجب اطرافش را کنکاش کرد. خانه ای نقلی، ساده و دلنشین، که به دوقسمت کوچک تقسیم شده بود: آشپزخانه و پذیرایی. کوچک بود و ساده. واین سادگی عجیب به دل مینشست. با اصرار زیاد قبول کرده بود میهمان خانه ی ساده ، دلنشین و کوچک علی بشود. در مرکزی ترین نقطه خانه ایستاده و اطرافش را نگاه میکرد. صاحبخانه ، راشا را به نشستن دعوت کرده و خود به آشپزخانه رفت. راشا نشست، کلاهش را برداشته و با انگشت موهای مشکی اش را مرتب کرد: تنها زندگی میکنی؟؟ مامان و بابات کجان؟؟ برای پاسخ دادن مردد بود. چه میگفت؟؟ آیا باید میگفت در پرورشگاه بزرگ شده و هیچ اطلاعاتی از پدر و مادرش ندارد؟؟ کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره پاسخ داد: آره تنهام، از روزی که چشمامو باز کردم تو پرورشگاه بودم. درد هم را میفهمیدند؟؟ یکی سه ماه بود پدر و مادرش را از دست داده و دیگری ۱۹ سال بدون پدر و مادر در پرورشگاه بزرگ شده بود. _ نمیتونم بگم درکت میکنم. ولی منم مامان و بابا ندارم. سه ماه پیش تصادف کردن،مامانم درجا تموم کرد، ولی بابامو بردن بیمارستان ۳ روز تو کما بود . روز چهارم اونم تنهام گذاشت و رفت پیش مامانم . سکوت کردند. سرنوشت هردو تنهایی بود. تنهایی علی سرشار از حسرت و تنهایی راشا سرشار از دلتنگی. علی در حسرت آغوش گرم مادر، گرمای دستان پدر هنگام نوازش و هزار و یک حسرت دیگر. ولی علی خدا را داشت. حسرت میخورد اما ناشکری نمیکرد. راضی بود. راضی بود به رضای خدا. راشا امّا دلتنگ بود. حسرت نداشت اما دلتنگ بود. دلتنگ خنده های پدرش. اخم های مصنوعی مادرش هنگامی که مسخره بازی در می آورد. دلش تنگ شده بود برای آن روزهایی که پدرش بود. روزهایی که مادرش بود. روزهایی که احساس خوشبختی میکرد و خوشحال بود.
۱۰ راضی کردن علی یک هفته تمام وقت برده بود. و حال راشا چشم به ساعت دوخته و در انتظار بود تا علی از راه برسد. حس خوبی داشت. دیگر تنها نبود. حس میکرد این خانه غم گرفته با آمدن علی رنگ و بوی زندگی به خود میگیرد . ************** زنگ در را فشرد. تا دیروز برای قبول کردن یا نکردن پیشنهاد راشا مردد بود. با اینکه دنبال خانه بود و پیشنهاد راشا برایش گزینه ای بهتر، از بهترین گزینه اش بود ، نمیتوانست پیشنهاد او را قبول کند. گیر کرده بود... بدجور..... به خانه نیاز داشت امّا نه خانه ای به بزرگی خانه راشا. در این شرایط استخاره برایش بهترین گزینه بود. استخاره کرده و جوابش خوب آمد. و اینگونه بود که علی پیشنهاد راشا را قبول کرد. هرچند میدانست کل حقوقش هم برای زندگی کردن در خانه ای به این بزرگی کم است اما با هزار و یک دردسر راشا را راضی کرده بود که. مبلغی را در حد توانش ، هرچند کم به عنوان اجاره پرداخت کند. طنین بفرمایید راشا در گوش هایش پیچید و بلافاصله درب سفید رنگ، زیبا و بزرگ روبرویش گشوده شد. قدم درون حیاط سرسبز گذاشت. دفعه پیش که به اینجا آمده هوا تاریک بود و جای خورشید ، ماه در آسمان جولان میداد. و قطعا روشنایی ماه نمیتوانست حیاط زیبا و سرسبز این خانه را همانند خورشید زیبا جلوه دهد. از روی سنگ فرش ها گذشت. چند قدم مانده به پله ها گل رز سفید رنگی نظرش را جلب کرد. جلوتر رفت و روبری گل روی دو پایش نشست. خم شد ، نفس عمیقی کشید. بوی خوش گل مشامش را نوازش داد.
۱۱ سینی کوچک را روی میز عسلی گذاشت: طبقه بالا سه تا اتاق هست ، اتاق وسطی از بقیش کامل تره ، میتونی وسیله هاتو بزاری اونجا. _چشم.ممنون _فقط زود بیا ، قهوت سرد میشه. _بازم چشم. از پله های مارپیچ بالا رفت. طبق گفته راشا سه اتاق آنجا بود. در اتاق وسط برخلاف اتاق های دیگر سفید بود. در را گشود: یاالله. وارد شد. ساکش را گوشه ای گذاشت و کنکاش اتاق را به وقتی دیگر موکول کرد. تلفن همراهش زنگ خورد. از اتاق خارج شد و همانطور که از پله ها پایین میرفت پاسخ داد: الو. _سلام حجت السلام و المسلمین علی آقای گل. خندید:علیکم السلام آقای آیت الله.خوبی؟ _خوب هستم ولی آقای آیت الله نیستم. آقای آیت الله شما هستی برادر ، شما. امّا الآن مهم نیست کی آقای آیت الله ِ. _آهان اونوقت چی مهمه؟؟ _اینکه کلاغا خبر آوردن خونه یافتی. خبراشون درسته؟؟ _کلاغا خبرا رو کامل نرسوندن.ماجراش خیلی طولانیه. _ایول. دعوتم کن بیام خونت و اونجا خبر کلاغارو کامل کن. _پیشنهاد شما درست. اما اینم در نظر بگیر که در این خونه غیر از من یک فرد دیگر وجود داره که صاحب خونس. پس باید بهش بگم و ازش اجازه بگیرم. _خب بگیر، اصلا گوشی رو بده بهش خودم یاریت کنم😜 _لازم نکرده یاری کنی.خودم میگم. _باشه پس من میرم حاضر شم. آدرسو واسم بفرس. خندید: من که از پس تو بر نمیام. برو حاضر شو. به راشا بگم آدرسو واست میفرستم. _باش، خدافظ. _خدافظ نیست.خداحافظِ. _باشه همون.خداحافظ. _آفرین . مواظب خودت باش . یاعلی. با فشار دادن دکمه قرمز رنگ به مکالمه شان پایان داد. دو پله باقی مانده را طی کرد و روبروی راشا نشست. _مثلا گفتم زود بیا. دندان نما لبخند زد: زود اومدم دیگه. راشا چپ چپ نگاهش کرد و فنجان قهوه را به دستش داد. کم نیاورد و لبخند زد: دکتر خرمّی یه داداش داره اسمش محمدِ. اون اولا که تازه منشی حامد شده بودم، یه روز محمد اومد مطب با حامد کار داشت. حامدم مریض داشت و تا تموم شدن نوبت مریضش نیم ساعت مونده بود. تو اون نیم ساعت ، محمد انقدر سوال پرسید و حرف زد مغز منو خورد. ولی خب همونجا جرقه رفاقت ما زده شد، و حالا یه سالی میشه که باهم دوستیم. این آقا محمد ما یه کوچولو زیاد پررویه. الآن که بالا بودم زنگ زد و خودشو دعوت کرد. از اونجایی که شما صاحب خونه هستی . بنده باید برای دعوت کردن مهمون ازت اجازه بگیرم. اجازه هست آقا محمد رو دعوت کنم؟؟ فنجانش را روی عسلی گذاشت و رو به جلو خم شد: ببین.تو الآن تو این خونه زندگی میکنی. یعنی چی؟؟ یعنی اینجا خونه خودته. آدم توی خونه خودش برای دعوت کردن دوست یا هرکس دیگه ای نیاز به اجازه نداره.درست؟؟؟ _آخه.... _گفتم درست؟؟ _بله درست.الآن من بگم بیاد؟؟ _یک ساعته دارم برا دیوار سخنرانی میکنم.خب بگو بیاد دیگه. _چشم. چرا میزنی؟؟ تلفن همراهش را برداشت و به محمد پیامک داد: خیابان فلسطین، ..............
۱۲ خنده ها و شیطنت های محمد او را به گذشته میبرد. به روزهایی که گریه هایش همه بهانه بود و خنده هایش همه از ته دل. روزهایی که لبخند همیشه میهمان صورتش بود و معنای غصه را نمیدانست. اما حال........ حال غم و غصه همدم لحظه به لحظه زندگیش بود. همدمی که به او این اجازه را نمیدهد که واقعی لبخند بزند. واقعی بخندد و همانند گذشته واقعی قهقهه بزند. امروز امّا ، روز خوبی بود. امروز روزی بود که او پس از سه ماه غم برای اولین بار..... واقعی خندید؟؟؟ نه. تنها لبخند زد ، اما واقعی. شیطنت ها، نه. ساده تر بگویم ، مسخره بازی های محمد او را وادار به لبخند زدن کرده بود. _خب.... خانوم ها، آقایان، دانشجویان و دبیران محترم. صدای محمد او را از دنیای خیال خارج کرد. کارت صورتی رنگ کوچکی روی میز گذاشت: پس فردا دامادیِ حامدِ و شما رو شخص شاخص داماد شخصا دعوت کرده. کارت را برعکس کرد و نوشته پشتش را خواند: آقا راشای گل و علی آقای عزیز . شما مهمان های ویژه ی این جشن هستید. خواهشمندیم با حضور گرمتان مجلسمان را نورانی کنید. _اما........ محمد فرصت اعتراض به علی نداد: اما و اگر و ولی نداریم ، آقای داماد شخصا دعوتتون کرده ، پس هردوتاتون باید بیاین. با اجازه ای گفت و کارت را برداشت: 🌸❤حامد و دوشیزه کیخا❤🌸 خوب است و قشنگ اینکه دلگیر شویم. در دام دل شکسته زنجیر شویم. ای عشق ، همیشه از خدا میخواهم، در کنار من باشی و پا به پای هم پیر شویم. زمان: ۱۳۸۹/۰۹/۰۴ مکان: ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ کارت را جای اولش برگرداند: خب. اما و ولی و اگر نداریم. فقط شما یدونه دلیل برا من بیار و بگو چرا داداشت باید منو تو دامادیش دعوت کنه؟؟ درحالی که هنوز یک ماه نمیشه شناختمش و شاید ۵ بار دیده باشمش. محمد مثل همیشه حاضر جواب بود: ما این پنج بار دیدارو نادیده میگیریم . ولی شما به عنوان دوست داداش داماد باید تو عروسی حضور داشته باشی. _آقا کی دوست داداشش رو تو دامادیش دعوت میکنه؟؟؟ _حالا حامد دوست داشته دعوت کنه. یه دونه داداش بیشتر نداره منم فقط یه دونه علی دارم یه دونه راشا پس طبیعیه شما دعوت شده باشین. از اول به حامد اطمینان داده بود که این دونفر را راضی میکند و حال مطمئن بود که می آیند . اما خبر نداشت راشا به این سادگی ها راضی بشو نیست: حرفت درست.ولی علی میاد دیگه.من نیام بهتره. علی چشم گرد کرد: اِاِاِ از من چرا مایه میذاری؟؟ آقا اصلا من میخوام با راشا بیام. راشا رو راضی کنی من پایه اَم. دستهایش را در هم قفل کرد: بعله. پس اوکی شد دیگه.من مطمئنم راشا دلش نمیاد حرف منو حامد رو رد کنه. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
۱۳ خم شد و سنگ قبر پدرش را بوسید. از سرمای سنگ سرش تیر کشید. اشک هایش روی نام پدر ریخت: سلام بابا عباس🥺 آیا دلتنگی گناه است؟؟؟ حامد دلتنگ بود. دلتنگ پدرش: دلم برات تنگ شده بابا🥺 چرا نیستی؟؟🥺 چرا رفتی؟؟ چرا نموندی تا دامادی پسرتو ببینی؟؟ بابا فردا شب دامادیمه. بلند شو ببین ، حامدت ، پسر بُزُرگَت داره داماد میشه درسته که تو نباشی🥺 جات خالیه بابا جات خیلی خالیه🥺 بغض سنگین روی سینه اش شکست. بد شکست. طوری که صدای هق هقش تا چند متر آن طرف تر هم رفت.😭 در این شرایط آیا غرورش مهم بود؟؟ نه نبود. حاضر بود غرورش را تکه تکه کند ، چند ثانیه ، تنها چند ثانیه پدرش را ببیند. غرور که هیچ ، حاضر بود تمام دنیایش را بدهد و یک بار دیگر لبخند گرم پدر را ببیند . اما........ ******************** تلفن همراهش را روی تخت انداخت. حوصله اش به شدت سر رفته بود: اوووووووووووف به پذیرایی رفت: علی.. جوابی نشنید،صدایش را بلند تر کرد: علی.. کجایی؟؟ با غرغر از پله ها بالا رفت: کشته شدی؟؟؟ چند تقه به در اتاق علی زد. باز هم جوابی نشنید. با اجازه ای گفت و در را باز کرد. حدسش درست از آب در آمد. علی در حال نماز خواندن بود. همان جا جلوی در به تماشای علی نشست. از نگاه کردن به نماز علی لذت میبرد. نمازش آرامش داشت‌ و حس خوبی به راشا القا میکرد. اما حسی در درونش منکر این حال خوب میشد و تماشا کردن علی را صرفا جهت بیکاری میدانست. راشا اما کاری به دلیل نشستنش نداشت. دنبال آرامش بود و این آرامش را با تماشای نماز علی به دست می آورد. علی انگار حال راشا را فهمیده باشد و نخواهد آرامشش را بگیرد ، پس از اتمام نمازش قرآن کوچکش را برداشت و شروع به خواندن کرد. چند آیه کوتاه را با صوت دلنشین عربی قرائت کرد. قرآن را بست و چهار طرفش را بوسید: چرا اونجا نشستی؟؟ بیا تو . راشا از خدا خواسته ایستاد و روی تخت نشست: چرا نماز میخونی؟؟ چه فایده ای برات داری؟؟ قرآن را روی میز گذاشت و کنار راشا نشست: خب ، ببین یه چیزایی هستن که حال آدمو خوب میکنن قبول داری؟ چیزایی که آدم اگه از اونا باخبر باشه ، نگاهش به خیلی چیزا تغییر میکنه. خدا هم یه سری حال خوب کن معنوی برا ما آدما گذاشته که همیشه به کارمون میاد ، حتی اون موقعی که هیچ بازی ، خنده ، تفریح و دوست و رفیقی به دردمون نمیخوره. خوندن نماز توی ساعتای مشخصی از شبانه روز یکی از همون چیزاست که حال آدمو خوب میکنه و اگه با باور قلبی باشه نمک معنویت نماز به قدری نمک گیرت میکنه که دیگه به هیچ عنوان حاضر نیستی نماز رو ترک کنی. آدم هم با مراقبت دائمی از نمازهاش میتونه خودشو بالا بکشه و برسونه به دوستی و رفاقت با خدا و دریافت میلیارد ها ثروت معنوی تو هر نماز. تا حالا نماز خوندی؟؟ سربالا انداخت:نچ _دوست نداری امتحان کنی؟ امتحان کردنش ضرری داشت؟؟ قطعا نه. به فکر فرو رفت و پاسخی به علی نداد. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد.
۱۴ گرم حامد را در آغوش گرفت: خوشبخت بشی داداش،ببخش دیگه راشا نتونست بیاد تازه خونوادشو از دست داده هنوز داغداره. به دل نگیر انشاءالله دامادی محمّد با هم دیگه میایم جبران میشه. محمّد دندان نما لبخند زد: بله ، بله . دامادی من نیاین که خفتون میکنم ، منتها اونجا هم تو هم راشا باید با خانواده تشریف بیارید.😁 علی چپ چپ نگاهش کرد: کله پاچه! محمد دندان هایش را به نمایش گذاشت و پاسخی به علی نداد. صدای بوق تاکسی زرد رنگ از پشت سرشان بلند شد. _من برم دیگه خداحافظ. _به راشا سلام برسون. خدانگهدار. _چشم بزرگیتو میرسونم . یاعلی. دست تکان داد و با قدم های بلند از دوبرادر دور شد. _میگم این قضیه راشا چیه؟؟ مامان و باباش چیجوری فوت شدن؟؟ _داستانش طولانیه از راشا رضایت بگیر شاید بعدا برات گفتم. _اووووویَ علی هم میخواست داستان طولانیه هم خونه شدنش با راشا رو واسم بگه.ولی نگفت. _جدای از اینکه ۶ ساعته بیرونیم و دامادم و وقت خوبی برای توضیح نیست باید بگم که دکتر باید راز دار باشه و راز بیمارشو فاش نکنه هروقت از راشا رضایت گرفتی بهم خبر بده تا برات توضیح بدم. *************** دستش را روی گونه اش کشید: مامان جون، میبینی پسرت چقدر تنهاست؟؟؟ خونه رو می بینی چقدر سوت و کوره؟؟ میگن مادر چراغ خونس وقتی بره انگار هزار نفر رفتن قدرشو بدونین.🥺 ولی مامان... من ، تو و بابا رو با هم از دست دادم. به فکر من نبودین باهم دیگه رفتین؟؟ سه ماهه رفتین🥺 سه ماهه نیستین🥺 سه ماهه تنهام بابا جون🥺 دلم براتون تنگ شده بی معرفتا😭 ناگاه حرف آخر پدر به خاطرش آمد: تو بچه ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم. سر گیجه گرفت: بچه ی ما نیستی. نمیتوانست جلوی اکوی این جمله در مغزش را بگیرد: بچه ی ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم. میتوانست این حقیقت را قبول کند؟؟ ۱۹ سال زندگی... ۱۹ سال خاطره.... ۱۹ سال هم نفس بودن..... ۱۹ سال عشق بین مادر و فرزند ، پدر و پسر... چیز کمی است؟؟ میشود ۱۹ سال خاطره را تنها با دو جمله فراموش کرد؟؟؟ نفس عمیقی کشید و دستش را روی سرش گذاشت: نه! اینا دروغه! بابام داشته هزیون میگفته.. من راشا حیدری اَم ، مامانم آتوسا مردان حسینیِ و بابام محسن حیدری. هر حرفی که این حقیقت رو تکذیب کنه دروغه. دروغ محض. داغ دلش بسیار بود. تا حدی از مرگ پدر و مادرش غمگین بود که فرصت نکرده بود حرف آخر پدرش را تجزیه و تحلیل کند: بچه ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم. خواب برای رهایی از این افکار بهترین گزینه بود. قبلا غیر از غم پدر و مادرش دغدغه دیگری نداشت اما حال نگران میشد. نگران علی. نگران غریبه ای آشنا. _کلید داره خودش. چشم بست و سعی کرد افکارش را درون سطل زباله ذهنش خالی کند. اما این جمله رهایش نمیکرد: بچه ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم.... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد.
سلام‌علیکم👀🍂 شبتون‌بخیر میگمااا از رمانمون خوشتون میاد؟! کسی هست که بخونتش؟!!! نظراتتونو میخونیم🙏🏼🌸✨
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ابراهیم هنوزهم ساکن اینجاست:)♡