eitaa logo
بېسېم چې
866 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
‏آقای همتی به جای تمسخر وصیت‌نامه شهید کوروش باباپور درباره حسینیه شدن کاخ سفید، بگویید چگونه تالار شیشه‌ای بورس را تبدیل به سرویس بهداشتی کردید؟ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
🤔 برای زندگی بهتر دیگر انتخاب نکنید... 🏢در مجتمع خود اگر مدیر ساختمانی انتخاب کردید که درست مدیریت نکرد👈 دیگر مدیر ساختمان انتخاب نکنید. 🏫در دانشگاه اگر برای درسی استاد انتخاب کردید که خوب تدریس نکرد در ترم جدید 👈دیگر استاد انتخاب نکنید. 💑در زندگی اگر همسر خوبی برای ازدواج انتخاب نکردید و طلاق گرفتید 👈دیگر ازدواج نکنید. 🥩در خرید ها اگر گوشت خریدید ولی گوشت بی کیفیتی انتخاب کردید 👈دیگر گوشت نخرید. 👆آیا این پیشنهاد ها منطقی است⁉️ 💠شما در زندگی تان هزاران انتخاب غلط می کنید ولی 🔻در جبران انتخاب های غلط 🔻به جای انتخاب نکردن 🔻به سراغ انتخاب های صحیح ودقیق می روید. ولی آیا؟ 🏳در کشور اگر رئیس جمهور خوبی نداشتید👈دیگر رئیس جمهور انتخاب نمی کنید⁉️ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«♥💣» 📒|• : 📌|• ‌ •رفیق↓ •پـاۍِآدَم‌جایۍ‌میرِه⚠ •ڪِہ‌دِلـش‌میـره,دِلـہا‌رو💟 •مُـواظِب‌باشـیم‌تا‌پاها‌جـاۍبَـد‌نَـره..🖐🏻🚶‍♂ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسارت‌میدونی‌یعنی‌چی!... غریب‌گیرآوردنش💔 آخه‌نامرداچندنفربه‌یڪ‌نفر؟!... قلبم‌به‌درداومدبادیدن‌این‌ڪلیپ!...💔🥀 بفر‌ست‌واسه‌اونایی‌که‌میگن"‌خب‌نمیبایست‌برن‌مجبورشون‌‌که‌نڪردن"!... چرااتفاقایه‌چیزےمجبورش‌ڪرد!... اونم‌غیرتشون‌بود!... ناموسشون‌بود!... 💔🕊🥀 فڪرشوکن‌وقتی‌خانواده‌شون‌این‌ڪلیپ‌هارومیبینن‌چی‌میکشن!...😭💔 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
مداحی_آنلاین_به_خودت_قسم_که_پر_از_غمم_علیمی.mp3
7.67M
❤️ 🎶 به خودت قسم 🎤 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
🎬 جنگـ بࢪنده ندارھ،اونایے توجنگ برنده ان کہ اسلحہ میفروشـن،اونا میـخـوان از تـنـگـہ رد شن، اما نمیدوننـ! باید اول از رو جنازھ ما رد بـشـن...! ¦تنگہ ابوقریب¦ ✊🏼🌱 ⇠چنلمونہ↯🌿 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
به وقت رمان🌱
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل منتظر در اتاقش، نشسته بود،یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که، برای دستگیری رضایی،رفته بودند،می گذشت. با صدای در سریع از جایش بلند شد، امیرعلی وارد اتاق شد و گفت: ــ سلام،رضایی رو آوردیم،الان اتاق بازجوییه ــ سلام،چته نفس نفس میزنی امیرعلی نفس عمیقی کشید! ــ فهمید از کجا اومدیم پا به فرارگذاشت، فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش! ــ پس از چیزی ترسیده که فرار کرده ــ آره ــ باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی امیرعلی سری تکان داد، و خودش را روی صندلی پرت کرد.کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند، پس از ورود، اشاره ای به احمدی کرد تا شنود، و دوربین را فعال کند، خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست‌، رویا سرش را بالا آورد، و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد. کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت، او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد. کمیل ــ رویا صادقی،۲۸سال،فوق لیسانس کامپیوتر، دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش، به ایران برگشتید،همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید. نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ درست گفتم؟؟ رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود. ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟ ــ م.... من ندیدم.!😥 کمیل با اخم و صدای عصبی گفت: ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم باهاشون بحث کردید😠 عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت. ــ این مگه شما نیستید؟؟ کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا، استفاده کرد، و دوباره او را مخاطب قرار داد؛ ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه، با اینکه شما خودتون رشته اتون کامپیوتر بوده، و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده رویا دیگر نمی دانست چه بگوید، تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد، و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود. ــ چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه، اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود.! من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم، منتظر جوابم. کمیل می دانست رویا ترسیده، و مردد هست،پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت: ــ میدونید، با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم😏 رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانس گفت: ــ چی؟😰😳 ــ آره گرفتیمش، اعتراف کرد، گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده‌، و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد‌‌، با برنامه ریزی شما انجام می شده، و طبق مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره، پس جایی برای انکار نمیمونه. رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند، احساس می کرد سرش داغ شده، و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود، فکر اینکه دوباره، از مهیار رو دست خورده بود، داغونش می کرد، چشمانش را محکم بر روی هم فشرد، که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد، با صدای بغض داری گفت: ــ همه چیز از اون روز شروع شد...😭😞 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل ــ کدوم روز ــ برای بیماری کاوه، همسرم، رفته بودیم آمریکا، البته دکترا گفتن که باید بریم، چند روز زیر نظر دکترا بود، حالش بهتر شده بود، اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند، و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود، پول ماهم ته کشید، کسی هم نبود که کمکمون کنه، کاوه گفت برگردیم اما قبول نکردم، حالش داشت تازه خوب می شد، نمیتونستم بیخیال بشم. دستی به صورتش کشید، و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد: ــ با مهیار، همون سهرابی، تو بیمارستان آشنا شدیم، فهمید ایرانی هستم، کنارم نشست، و شروع کرد حرف زدن، من اونموقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم، اونم بعد کل دلداری شمارمو گرفت، و گفت کمکم میکنه،بعد از چند روز بهم زنگ زد، و یک جایی قرار گذاشت، اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود، و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم، که مهیار گفت او پول های درمان همسرمو میده، اما در عوض باید براش کار کنم.اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد. ــ اون موقع نپرسیدید کار چی هست، همسرتون نپرسید پول از کجاست؟ ــ نه، من اونموقع، اونقدر به پول احتیاج داشتم، که چیزی نپرسیدم،به همسرم گفتم که یک خیّری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده. ــ ادامه بدید. ــ منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم، اصلا عقایدمون عوض شده بود، خیلی بهمون میرسیدن، کلا من اونجا عوض شده بودم، بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم، همسرم بعد از برگشتمون، فوت کرد، فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند! رویا با صدای بلند، گریه می کرد، و خودش را سرزنش می کرد، کمیل سکوت کرد، احساسش به او دروغ نمی گفت‌،مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت. ــ من احمق رو دست خورده بودم، با مهیار دعوام شد، اما تهدیدم کردند،منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم، مجبور بودم‌. کمیل اجازه داد، تا کمی آرام بگیرد،به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد، احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت، رویا تشکری کرد، و آرام آرام آب را نوشید. ــ ادامه بدید ــ فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت،تا اینکه سمانه و صغری، وارد کار دفتر شدند، صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا‌، خیلی دقیق بود، و کارها رو پیگیری می کرد، منو مهیار خیلی نگران بودیم، مهیار چند باری خواست، که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه، اما بالایی ها گفتن بزارید، تا استتاری برای کارامون باشه. ــ بشیری چی؟اون باهاتون همکاری می کرد؟؟ ــ نه ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ نه اصلا،اون هم بسیجی بود، فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد، و همین باعث شد، سمانه به اون شک کنه‌، ما هم کاری کردیم که به یقین برسه‌ ــ دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟ ــ بشیری به منو مهیار شک کرده بود، اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست، و اینجارو آروم کنه، به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به آدرسی که بهم میگه،منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش،دیگه هم ندیدمش، باور کنید. ــ بشیری الان تو کماست ــ چی ؟تو کما؟ کمیل سری تکان داد و گفت: ــ بله تو کما،خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟ ــ ما مشکلی با سمانه نداشتیم، و از اول تصمیم گرفته شد، این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن، اما بالایی ها خبر دادن، و تاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن. مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود، اعتراض کرد، اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم‌، حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن، اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر،ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود. کمیل از شنیدن، علاقه ی مردی دیگر به سمانه، اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند، و عصبی گفت: ــ پیامکو کی ارسال کرد؟😠 ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر، سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق، مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد، و بلاکشون کرد، تا حتی جوابی ندن، وقتی سمانه رفت، خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چی دم دستش بود شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم، و دوست داشتم بیشتر درگیرش کنم، وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده، اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم، تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید. ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟ ــ نه هر چی بود رو گفتم ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم. رویا خیره به چشمان کمیل ماند،😳 کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد . قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت پوزخندی زد و گفت: ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره.😞 چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد: رویا_ فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم، اما شما زودتر دست به کار شدید، دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته، فقط انتقام من که نه، اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که این گروهو خوردنو بگیرید! کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت. رویا سرش را روی میز گذاشت، باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت، می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست، اما هر چه باشد، بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است. باورش نمی شد، همه چیز تمام شد، در باز شد، با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد: ــ همه چیز تموم شد همه چیز😞 امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت: ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده کمیل که باورش نمی شد، روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید و لبخندی بر لبش نشست: ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه ــ باورت بشه پسر ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم، این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم، ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد، از این به بعد میتونی با آرامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی ــ خداروشکر، فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از اینجا بره😊 ــ چشم قربان همین الان میرم😉 چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت. کمیل سریع پیامکی برای محمد نوشت 📲"سلام،سمانه فردا آزاد میشه" سریع ارسال کرد . سرش را به صندلی تکیه ‌داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت...😇 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه با تعجب به کمیل خیره شد، و با تعجب زیر لب زمزمه کرد: ــ یعنی چی نمیاید؟ ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟ سمانه با استرس گفت : ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای! کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد. ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم. ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟ من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون، حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم، اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم، تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن، شما لازم نیست چیزی بگید. ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن. ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون، یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید سمانه به علامت تاییدسری تکان داد. ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه سمانه از جایش بلند شد، چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت با دیدن امیرعلی، که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد، نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت: ــ آقا کمیل‌،خیلی ممنون بابت همه چیز، واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم، اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد، امیدوارم که بتونم جبران کنم. از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛ ــ خواهش میکنم این چه حرفیه‌،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه. سمانه خودش هم نمی دانست، که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد، لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد. ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید ــ حتما ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد. کمیل خیره به ماشینی، که هر لحظه از او دور می شد، ماند. احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست. نگاهی به ساعتش انداخت، و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود، با اینکه حدس می زد، که ممکنه باز هم به سراغش بیایند، اما دیگر او نمی گذارد سمانه را در مخمصه ای بیندازند.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت نگاهش را به بیرون دوخته بود، همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود.😅 سرش را به صندلی تکیه داد، و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد، باورش خیلی سخت بود، که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است، اعتراف می کرد، روز های آخر دیگر ناامید شده بود، خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت. با آمدن اسم کمیل، ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید‌،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش، با یادآوری حرف ها و تهمت هایی، که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد...😑 با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد! ــ بفرمایید سمانه نگاهی به خانه شان انداخت، باورش نمی شد، سریع از ماشین پیاده شد، و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت: ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است سمانه خداحافظی گفت، و دوباره به طرف خانه رفت، و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد، در با شتاب باز شد، و محسن در چارچوب در نمایان شد، تا می خواست عکس العملی نشان دهد، سریع در آغوش برادرش کشیده شد، بوسه های مهربانی، که محسن بر سرش می نشاند، اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.😢 با صدای محمد به خودشان امدند: ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو محسن با لبخند از سمانه جدا شد، سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند، و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد. فرحناز خانم، دخترکش را محکم در آغوش گرفت، و سر و صورتش را بوسه باران می کرد، سمانه هم، پابه پای مادرش گریه می کرد، محمود آقا، هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش، مدام زیر لب ذکر می گفت، و خدا را شکر می کرد. سمانه به طرف بقیه رفت، و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت: ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم همه باهم به داخل خانه برگشتند، مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند، سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود، فرحناز خانم دست سمانه را، محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود، سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند، حرفی نمی زد، و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد. به نیلوفر نگاهی انداخت، که مشغول صحبت با صغرا بود و صغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد، متوجه خاله اش شد، که کلافه با گوشی اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد: ــ خاله چیزی شده سمیه خانم لبخندی زد، و بوسه ای بر گونه اش نشاند: ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته ــ حتما کار داره ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم، همیشه همینطوره و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت. بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ کمک نمیخواید خانما... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه گرم مشغول صحبت، با صغری بود، و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد، صغری سوال های زیادی می پرسید، و سمانه به بعضی ها جواب می داد، و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد. با صدای در ،سمانه گفت: ــ کیه نیلوفر دستانش را، سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت: ــ فک کنم آقا کمیل باشند همزمان اخمی، بر پیشانی سمانه و صغری افتاد، نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت، و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد، و به دنبالش رفت. باصدای" یا الله" کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد، بر روی صندلی نشست، نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت، خودش هم از این حالش خنده اش گرفته بود، لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد، صدای احوالپرسی، و قربون صدقه های فرحناز خانم، برای خواهر زاده اش، کل فضا را پر کرده بود. سمانه وارد پذیرایی شد، و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود، با صدای سمانه، دوباره سر پا ایستاد: ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر سمانه متعجب، از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد، و به آشپزخانه برگشت، زهره تند تند دستور می داد، و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج شده بود، لب به اعتراض باز کرد: ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛ ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا صغری با حالت گریه کنان، لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت: ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم سمانه و فرحناز خانم با صدای بلند میخندیدند، که کمیل یا الله گویان، به آشپزخونه آمد. با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت: ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر سمانه از اینکه کمیل، توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت: ــ از خواهرتون بپرسید کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت: ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره زهره که دیگر نتوانست، جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد وگفت: ــ خدا نکشتت دختر کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد: ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده و تا سمانه و صغری، می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت. کمیل با کمک محسن و یاسین، مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود، دوست داشت هر چه زودتر، سمانه این روزها را فراموش کند، و زندگیش را شروع کند. خانما بقیه غذاها را آوردند، و در سفره چیدند، با صدای محمود آقا، که همه را برای صرف غذا دعوت می کرد کم کم همه بر روی سفره نشستند... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت همه دور سفره نشسته بودند، و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند. صغری دست از غذا خوردن کشید، و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت: ــ سمانه سمانه لبوان دوغ را برداشت، و قبل از اینکه بنوشد گفت: ــ جانم ــ اینی که ازت بازجویی کرد، چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود. دوغ در گلوی سمانه پرید،و شروع کرد به سرفه کردن، سمیه خانم، محکم بر کمر سمانه می زد،محمد که خنده اش گرفته بود، به داد سمانه رسید. ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد. سمانه که بهتر شده بود، نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند، انداخت. ــ چی میگی صغری،مگه منو ساواک گرفته بود؟ صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت: ــ از کجا بدونم،یه چیزایی شنیده بودم ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی اینبار سمیه خانم، لب به اعتراض گشود؛ ــ بگم خدا چیکارشون کنه‌،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز، رنگ و رو نمونده برات، معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون. سمانه که خنده اش گرفته بود،😆 "خدا نکنه ای "آرام گفت. ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید، نیست محمد به داد سمانه و کمیل رسید، و با صدای بلندی گفت: ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها، قدر نمیدونید چرا؟😁 زهره با اعتراض، محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت، دیگر کسی حرفی نزد، سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت، و ریز خندید، کمیل سر را بلند کرد، و با سمانه چشم در چشم شد،خودش هم خنده اش گرفت، بیچاره مادرش، نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند. سمانه که خنده ی کمیل را دید، هر دو خندیدند، همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند، اما آن ها سر به زیر میخندیدند. ــ به چی می خندید مادر؟ کمیل با اخمی روبه مادرش گفت: ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید😁 سمانه اینبار نتونست نخندد، برای همین این بار برنج در گلویش پرید، که یاسین لب به اعتراض باز کرد: ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره سمانه با دست اشاره کرد، که چیزی نیست،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت. دیگر کسی حرف نزد... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کم کم همه قصد رفتن کردند، در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت، سمانه نگاهی، به خانه و آشپزخانه انداخت، همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند، حدسش زیاد سخت نبود، می دانست، کار زهره و ثریا و مژگان است. به اتاقش رفت، دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود، روی تختش نشست، و دستی بر روتختیِ نرم کشید، به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد، این عکس را در شلمچه گرفته بودند، محو چشمان سرخ از گریه شان، شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست. تقه ای بر در اتاق خورد، سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید" ی گفت،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در، آقا محمود وارد اتاق شد. به سمت دخترش رفت و کنارش نشست! ــ چیه فکر میکردی مادرته؟ ــ آره ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی،تا خوابید من اومدم پیشت سمانه ریز خندید ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند، سمانه می دانست آن ها نگران بودند، با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت: ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته، ساواک که نیست، میدونم کاری به کارت نداشتن، اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم.. سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد، ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم، یا باید یکم آتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید.😁 با دیدن لبخند پدرش، بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد: ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود، خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم ــ خدا خیرش بده‌،من چیزی از قضیه نمیپرسم، چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم ــ ممنون بابا ــ بخواب دیگه،شبت بخیر ــ شب بخیر محمود آقا بوسه ای، بر سر دخترکش نشاند، و از اتاق بیرون رفت، سمانه روبه روی پنجره ایستاد، باران نم نم می بارید، پنجره را باز کرد، و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد، دلش برای خانه شان، اتاقش، و این پنجره تنگ شده بود، این دلتنگی را الان احساس میکرد، خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز، دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده، کمیل دیگر برایش، آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه کرده بود. با یادآوردی بحث سر سفره، نفرین های خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید. نفس عمیقی کشید، که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد، آرام زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ یعنی چی مامان؟ فرحناز خانم، دیگ را روی اجاق گاز گذاشت، و با عصبانیت روبه سمانه گفت: ــ همینی که گفتم،چادرتو از روی سرت دربیار،بیا پیشم بشین ــ مامان میخوام برم کار دارم ــ کار بی کار ،پاتو بیرون از این خونه نمیزاری سمانه کیف را روی میز کوبیدو گفت: ــ کارم مهمه باید برم ــ حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری،فهمیدی؟؟ ــ اما کارام.. ــ بس کن کدوم کارا؟ها،؟؟ همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده سمانه با صداب معترضی گفت: ــ اِ مامان،اونجا وزارت اطلاعاته، خراب شده چیه دیگه؟بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟؟چندتا سوال پرسیدن همین. فرحناز خانم روی صندلی نشست، و سرش را بین دستانش گرفت و زیر لب زمزمه کرد: ــ تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه،الانم برو تو اتاقت سمانه دیگر حرفی نزد، می دانست بیشتر طولش دهد، سردرد مادرش بدتر می شود،برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت. به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت، احساس زندانی را داشت، آن چند روز، برایش کافی بود،و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند. گوشیش را از کیف دراورد، نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ،روی اسم صغری را لمس کرد،اما سریع قطع کرد،صغری که از چیزی خبر نداشت،به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد، فکری به ذهنش رسید، سریع شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته،اما دیر شده بود.😑 صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید: ــ الو سمانه خانم سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت: ــ سلام،خوب هستید ــ خوبم ممنون شما خوب هستید؟اتفاقی افتاده ــ نه نه اتفاقی نیفتاده ــ خب خداروشکر سمانه سکوت کرد، نمی دانست چه بگوید،محکم بر پیشانی اش کوبید، و در دل به خودش غر می زد که چرا به او زنگ زده بود.😑 ــ چیزی شده؟ ــ نه نه،چطور بگم آخه ــ راحت باشید بگید چی شده. ــ مثل اینکه دایی و محسن خیلی برای مامانم بد توضیح دادن دستگیر شدنِ منو، ــ خب؟ ــ مامانم نمیزاره برم بیرون ــ خوب کاری میکنه سمانه که اصلا فکر نمی کرد کمیل همچین جوابی بدهد،حیرت زده پرسید: ــ یعنی چی؟😧 ــ یعنی که نباید برید بیرون😊 _یعنی چی و عصبی گفت: ــ متوجه هستید دارید چی میگید؟من به خاطر چند نفر که هنوز دستگیر نشدن باید تو خونه زندانی بشم کمیل نفس عمیقی کشید، تا حرفی نزند که سمانه ناراحت شود. ــ هرجور راحتید‌،زنگ زدید اینو گفتید منم جوابمو گفتم ــ اصلا تقصیر من بود که تماس گرفتم.خداحافظ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
شرمنده که دیر شد 😞 ان شاءالله جبران می کنم🌹
•||☔🌻||• 💜 . هر‌وقت‌ڪسی‌جایۍ‌گیر‌میڪردیا‌ مشڪلش‌حل‌نمۍ‌شد‌حسین‌بہش‌ 🌷میگفٺ: اگہ‌جایۍ‌گیرڪردی‌یہ‌‌تسبیح‌📿 بردار‌و‌ذڪر بگوبی‌بی‌ خودش‌حلش‌میکنہ..!🖐🏻🙃 🌻 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
🧡🔗°. 🌿🕊 اگرشمااهلݪِ‌شہآدت،باشید💔 یقینا‌هرکجا‌کہ‌باشید وموعدش‌برسد شمارادرآغوش‌میگیرد (:" - پ.ن↯ چہ‌درجبهہ‌ ... چہ‌درسوریہ ... چہ‌درکوچہ‌پس‌کوچہ‌هاۍتہران💔 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
•°🌱💛 فرش‌هاےحرم ࢪازداࢪترێن‌هآھستڹد...! تمام‌درددل‌هارا سجده‌هارا دعاهارا حࢪف‌هارآ شنیدھ‌اند...! آنهامحرم‌زائرینند...🌿• 💔(:" 🚶🏻‍♂ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
●° ◇دیـدم‌همھ‌جا‌بردرودیوارحریمٺ جایۍ‌ننوشتھ‌اسٺ‌گنھڪار‌نیـٰاید💔🥺:)◇ ♥️ 💚 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
سرنوشت کسانی که میخواستن ایران عزیزراسرنگون کنن... التماس تفکر😊