هدایت شده از کانال فرهنگی پیروان امام علی(ع)
#داستان
زندگی #حضرت_محمد_ص
#روز_زیارتی
#شنبه
🍃 این داستان :ما خیلی گرسنه هستیم!
پسرک داشت از کنار نخلستانی 🌴میگذشت که صدایی شنید، ارباب ان نخلستان با صدای بلند به نوکر هایش میگفت" یالا زودتر ان جعبه های📦 بزرگ را بار شتر 🐪کنید،اگر کارتان را تا غروب تمام نکنید، مجبورتان میکنم تا صبح در باغ نخلم بمانید و از روی نخل ها🌴 خرما بچیینید،
نوکر ها که حسابی خسته شده بودند تند تند کار میکردند، شتر های 🐪زیادی هم از اول نخلستان🌴 تا اخر ان به صف شده بودند، پسرک انها را یکی یکی شمرد اما وقتی به پنجاه رسید، خسته شد چون عقب تر ازانها را نمیدید، پسرک خندید اما خنده اش خشک و خالی بود🙁، تازه بخاطر گرسنگی توان نداشت بلند بلند بخندد، او به کفش های کهنه👞 و لباس های ساده ایی👕 که بر تنش بود نگاه کرد، بعد به اسمان خیره شد
اه کشید و گفت: ای خدای عزیز چه میشد پدرم الان زنده بود، و ما گرسنه نبودیم، کاش ما هم مثل این ارباب باغ بزرگ خرما داشتیم، البته پدرم همیشه مهربان🌺 بود و به کسی زور نمیگفت🌻
🍀وقتی در خانه بود به مادرش گفته بود: بروم و ببینم غذایی پیدا میکنم، هرچه باشد من مرد خانه هستم.😌
هوا گرم بود و مردم عرق ریزان و بی حوصله ،در کوچه ها رفت و امد میکردند، ان روز ها براب مردم #حجاز روز های بدی بود بخاطر اینکه بیشتر مسلمانان بخاطر جنگ با کفار در سختی بودند غذا و اذوقه کم بود و ثروتمندان در فکر فقیران نبودند.😒
پسرک به مسجد🕌 رسید، جلو رفت و خوب گوش داد، صدای #حضرت_محمد_ص🌟 مثل نسیم خوش بویی💫 ،از درون مسجد🕌 بیرون امد، او بار ها همراه پدرش برای دیدن پیامبر خدا به مسجد رفته بود😍
جلو رفت سرش را داخل مسجد برد و خوب نگاه کرد ناگهان #حضرت_محمد_ص 🌟ساکت شد، بعد با اشاره دست گفت بیا!🌷
پسرک با خوشحالی کفش هایش را دراورد و به داخل مسجد🕌 رفت وقتی جلو پیامبر رسید سلام🖐 کرد، پیامبر ✨دستش را گرفت او را بوسید😘 و بغل کرد، معاذ هم که او را میشناخت دستی بر سرش کشید و گفت: چه شده پسر جان هرچه میخواهی به پیامبر خدا ⭐️بگو ایشان مثل پدر هستند🌺
پسرک سرش را اهسته جلو برد و پیامبر گفت: ای پیامبر خدا مادر و خواهرم گرسنه اند مااز دیروز تا حالا چیزی نخورده ایم.😣
#حضرت_محمد خیلی غمگین😔 شد ، فوری یکی از دوستانش را صدا زد و اهسته به او چیزی گفت،مرد با عجله از مسجد🕌 بیرون رفت، و چند دقیقه بعد با ظرف خرما برگشت، چشم های پسرک از خوشحالی برق زد 🤩
#حضرت_محمد فرمود: پسرم در این ظرف بیست و یک دانه خرماست، هفت تا برای خودت، هفت تا برای مادرت و هفت تا برای خواهرت💚
🔹پسرک با شوق زیاد😄 کاسه را گرفت و تشکر کرد و به طرف خانه راه افتاد. او خوب میدانست غذای خانه پیامبر خدا💫 هم هم کم است اما این خرما ها را به او بخشیده است، 👌
با رفتن او پیامبر 🌟به معاذ گفت:
💫ای معاذ هرکس به یتیمی کمک کند و دست نوازش بر سرش بکشد ، خداوند به اندازه مو هایی که زیر دستش هست به او پاداش میدهد، و گناهانش را میبخشد.😍
معاذ خوشحال شد ، چون او هم انروز به پسرک یتیمی مهربانی کرده بود😇
📚 داستان هایی از زندگی حضرت محمد، نوشته مجید ملا محمدی
🍎🍃🍎🍃🍎🍃
هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان : #قصه_آن_عطر_خوشبو
قسمت دوم
🔸پیرمرد خوب به چشم های معصوم او زل زد و گفت: من تا به حال تو را در شهر #حله ندیده بودم، من حلی ها را خوب میشناسم از کدام طایفه ایی؟🤔
🔹مرد جوان برگشت و به ته جاده نگاه کرد بعد با نگرانی به پیرمرد نگاه کرد و گفت: من یک حمامی هستم، الان هم نمیدانم چه بر سر خانواده ام اماده!🙁
🔹او راه افتاد و رفت اما باغبان پیر دنبالش راه افتاد و گفت تو فامیل #ابوراجح هستی؟🤔
مرد جوان ایستاد و خندید😁: من خود #ابوراجح هستم 😉 بعد به راه خود ادامه داد.
مرد باغبان با خودش غرق فکر شد، پشت دست خود زد و گفت: اما ابوراجح حمامی را من میشناسم، او که جوان نبود، زیبا و خوش رو و خوش بو نبود🙃
مرد جوان دوان دوان🚶♂ رفت تا به #حله رسید از دو طرف چشمانش اشک تازه ایی بیرون زد با خودش گفت: ای ابوراجح! تو امروز صبح میانسال بودی❗️، موهایت کم بودند و سفید❗️، پاهایت کم طاقت بودند و رنجور❗️ اما حالا چه؟
اسبی🐴 که به سرعت می تاخت به او رسید ، مرد جوان ایستاد، اسب هم ایستاد، پیرمرد باغبان که سوار ان بود پایین پرید، افسار اسب🐴 را به او داد و گفت: ای مرد جوان من ابوراجح حمامی را میشناسم، او مثل تو جوان و زیبا نیست🙃، نکند تو یک ابوراجح دیگر هستی! 😊به من بگو تو که هستی و این بوی خوش💫 که همراه توست از کجاست🤔
مرد جوان دست و صورت پیرمرد را بوسید😘 و گفت: قصه من قصه عجیبی است، باید به خانه ام بیایی تا برایت تعریف کنم، اما الان عجله دارم نگران همسر و فرزندانم هستم!😒
پیرمرد گفت: بیا سوار اسب من شو تا زودتر برسی❗️
🔹مرد جوان گفت: نه باید با پای پیاده بروم، ابوراجح شوق دارد با پاهای جوانش تا خانه بدود😄
🌕روز دیگری پیرمرد باغبان به خانه #ابوراجح رفت، مردم ان شهر خوشحال 😁بودند هرکس از راه میرسید او را میبویید و با تعجب نگاه میکرد❗️
ابوراجح در میان میهمانانش ایستاد و قصه اش را تعریف کرد:
✨همه میدانید که من در شهر #حله یک حمامی شیعه بودم💐، حمام من محل رفت و امد ادم های زیادی بود، به حاکم که دشمن شیعیان 😏بود ، خبر دادند که من از من از اهل بیت ع ⭐️حرف میزنم و انها را تبلیغ میکنم👌
🌝 یک روز ماموران مرجان صغیر👺 یا همان حاکم مرا دست بسته پیش او بردند تا میتوانستند کتکم زدند😦، بیشتر دندان هایم شکست و من از حال رفتم😨، زبانم را سوراخ کردند😣 و نوک بینی ام را بریدند 😞بعد ریسمان به گردنم انداختند و مرا توی کوچه ها گرداندند ، تا اینکه شب توی خرابه ایی تاریک🌑 افتادم، کسی نبود زبانم برای حرف زدن نمیچرخید 🙄
تا اینکه در دلم #امام_زمان_عج🌟 را صدا زدم ناگاه دیدم دیدم دور تا دورم روشن شد😍نگاه کم جانم به مردی افتاد که با مهربانی❣ به طرفم امد، دستی به صورتم کشید و گفت: برخیز خداوند تو را شفا داد🤩
🔸وقتی بلند شدم حس کردم جوان🌷، زیبا و سالم شده ام🌺، پیراهنم پر از بوی عطر🌸 شده بود و دندان هایم سالم🌼 شده بودند
امام عزیزم را صدا زدم ولی از او خبری نبود اه...
#پایان_داستان_قصه_ان_عطر_خوشبو
📚 داستان هایی از زندگی امام زمان عج نوشته مجید ملا محمدی
#روز_دانش_آموز
#شهادت_محمد_حسین_فهمیده
🌸سلام بچه های نازنین
✨میخوایم یه داستان قشنگ براتون بگیم از یه پسرِ دلیر و شجاع که بخاطرِ حفظِ اسلام و کشور عزیزمون ایران با نهایتِ قدرت رو به روی دشمنان ایستادگی کرد...💪😊
❣#محمد_حسین_فهمیده فقط ۱۲ سال داشت و زمانی که صدامِ ملعون به ایران حمله کرد، محمد حسین تلاش کرد تا به جبهه بره. چون سن و سال کمی داشت، اولش اجازه نمیدادن ولی محمد حسین اینقدر اصرار کرد تا بالاخره اجازه دادن که بره...اونقدر شجاع💪 بود که یکبار تونسته بود با دستِ خالی یکی از نیروهای دشمن 👺رو به تنهایی اسیر کنه و تحویل فرمانده بده...وقتی فرمانده دید خیلی شجاع و زرنگه، اون رو به خطِ مقدمِ جبهه فرستاد.🤗
زمانی که دشمنا😈 شهر خرمشهر 🕌رو محاصره کردن و با تانک هاشون میخواستن از پلِ شهر عبور کنن و وارد شهر بشن، محمد حسین شجاعِ ما فکر کرد که اگه تانک ها رو منفجر کنه، نمیتونن از روی پل عبور کنن. برای همین یه کمربند نارنجک به کمرش بست و رفت روی پل و خودش رو انداخت زیر تانکی که داشت از روی پل عبور میکرد.😞
👌بله بچه های قشنگ، محمد حسین عزیز ما💔 جون خودش رو فدا کرد و شهید شد تا نذاره دشمنا وارد شهر بشن...از همون زمان مردم ایران روز ۸ آبان رو که روز شهادت شهید محمد حسین فهمیده هست رو گرامی میدارن و اسم این روز رو، روز نوجوان گذاشتن🎈🎉
🦋ما این روز رو به تمامِ نوجوونای امام زمانی تبریک میگیم...👏😍چه خوبه ما هم از این دلاور مرد کوچک ایران یاد بگیریم و در راه امام زمان عزیزمون شجاع باشیم و تا آخرین لحظه ایستادگی کنیم.☺️
28.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن #شجاع_مرد_کوچک
به مناسبت روز دانش اموز💐
بر اساس زندگی شهید #حسین_فهمیده 🌷
قسمت اول
هدایت شده از کانال فرهنگی پیروان امام علی(ع)
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐کلیپ زیبا به مناسبت روز دانش آموز
🌷🌷دانش آموزان عزیز روزتان مبارک👏👏👏💐
🇮🇷👊 #استکبارستیزی
هدایت شده از کانال فرهنگی پیروان امام علی(ع)
💥🌈🌈دانش آموزان عزیز ‼️
#روزتون_مبارک👏👏👏💥💥🌈🌈
💐💐💐💐💐❤️❤️💐💐💐💐💐
هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#دانستنی_های_قرآنی
#آیات_مهدوی
✨دانستنی های مهدوی مناسب کودکان و نوجوانان_۳۵
سلاممممم به بچه هایِ خوشگل با یه آیه ی جدید اومدیم پیشتون👇بخونیدش:
✨این هفته: آیات ۱۵ تا ۱۷ سوره طارق
📖إِنَّهُمْ يَكِيدُونَ كَيْدًا وَأَكِيدُ كَيْدًا فَمَهِّلِ الْكَافِرِينَ أَمْهِلْهُمْ رُوَيْدًا
{آنان پیوسته حیله گری می کنند و (من نیز) در برابر آنها دست به چاره (نیرنگ)می زنم. پس به کافران مهلت ده و به حال خود واگذار(تا به سزای اعمالشان برسند)}
🌱امام صادق(علیه السلام) فرمودند: منظور از مهلت به کافران این است که تا زمان خروج و ظهور امام زمان، به آنان مهلت داده میشود
👌بچه ها یعنی اینکه درسته بعضی آدما الان دارن کارهای بدی انجام میدن و به دیگران ظلم و ستم میکنن مثل آمریکا و اسرائیل👹👿 ولی این وضع همیشگی نیست. خدای بزرگ چون خیلی مهربونن😍به این افراد فرصت دادن تا هرچه سریع تر توبه کنن و کارهای بدشون رو جبران کنن. اگر خیلی آدمهای ظالمی باشن و نخوان خودشون و اصلاح کنن و به ظلمشون ادامه بدن وقتی امام زمان ظهور کنن به مجازات اعمالشون میرسونن چونکه امام مهدی علیه السلام دوست دارن آدمها همیشه شاد باشن و همیشه عدالت و آرامش توی کل دنیا وجود داشته باشه ان شاءالله 🤗🤩
هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
قسمت اول:
محمد تقی حلی را میشناسید⁉️
گناه من چیست من دلی پاک و صفحه هایی سفید داشتم، اما وقتی ان نوشته ها بر سینه ام نشستند و قلبم را سیاه کردند من شدم گمراه و خطرناک😒
شیخ عربی دانشمند بزرگی نبود و چیزهای زیادی نمیدانست فقط در بعضی علوم استاد بود، وقتی دستش به من رسید و نوشته هایم را از اول تا اخر خواند، لبهایش به خنده تلخی باز شد و گفت:
چه جالب این کتاب📚 علیه شیعیان نوشته شده است من باید با این کتاب کمر شیعه ها را بشکنم و مردهای بیسوادشان را به گمراهی بکشم.
او پیر بود ، شیخ قد کوتاهی که ریش بلندی داشت، به هرکس که میرسید و جلویش خم و راست میشد، قربان صدقه اش میرفت و تا میتوانست دعا 🤲میکرد اما وقتی تنها میشد میگفت: عجب دکانی راه انداخته ام از پیر و جوان و کودک عاشق من شده اند ، دوستم دارند و فکر میکنند من پیامبر خدا هستم😏
او یک کتابخانه بزرگ داشت با کتابهای 📚زیاد از روی انها به طلبه ها درس میداد ، اما خبر نداشت یکی از شاگردانش طلبه زیرکی بود به اسم "محمد تقی حّلی" .
محمد تقی درس های او را به خوبی میگرفت و گاهی با او به بحث مینشست، و با سوال هایش او را به جایی میرساند که بگوید: فعلا چیزی یادم نمیاد، بروم و کتابهایم را نگاه کنم!.🙃
حالا او خبر داشت که محمد تقی خیلی باهوش و درس خوان است 👏و هرکتابی📚 که به دستش میرسد خوب میخواند، و بخاطر حافظه قویش حفظ میکند.👌
اما شیخ عربی نمیدانست که محمد تقی حلی شیعه💚 است، شیعه ایی که عشق زیادی به امام علی ع واهل بیت 💐دارد، و همه ی درس خواندنش برای این است که وقتی استاد شد نام انها، حرفشان و علومشان را زنده کند، 👏
شیخ عربی خندان و خوشحال نگاهش میکرد:
لابد پیش خودش فکر میکرد از میان ان همه طلبه بی سواد، یک طلبه دانشمند دارم که او را به رخ استاد های دیگر بکشم و بگویم زیر دست من یک عالم تربیت میشود و بعد از چند سال بزرگترین دانشمند عراق میشود بعد به برکت کتاب ها📚 و حرف هایش همه شیعیان گمراه سر عقل می ایند😏 و دور و بر عالمای کافرشان را خالی میکنند....
#ادامه_دارد