هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان : #قصه_آن_عطر_خوشبو
قسمت دوم
🔸پیرمرد خوب به چشم های معصوم او زل زد و گفت: من تا به حال تو را در شهر #حله ندیده بودم، من حلی ها را خوب میشناسم از کدام طایفه ایی؟🤔
🔹مرد جوان برگشت و به ته جاده نگاه کرد بعد با نگرانی به پیرمرد نگاه کرد و گفت: من یک حمامی هستم، الان هم نمیدانم چه بر سر خانواده ام اماده!🙁
🔹او راه افتاد و رفت اما باغبان پیر دنبالش راه افتاد و گفت تو فامیل #ابوراجح هستی؟🤔
مرد جوان ایستاد و خندید😁: من خود #ابوراجح هستم 😉 بعد به راه خود ادامه داد.
مرد باغبان با خودش غرق فکر شد، پشت دست خود زد و گفت: اما ابوراجح حمامی را من میشناسم، او که جوان نبود، زیبا و خوش رو و خوش بو نبود🙃
مرد جوان دوان دوان🚶♂ رفت تا به #حله رسید از دو طرف چشمانش اشک تازه ایی بیرون زد با خودش گفت: ای ابوراجح! تو امروز صبح میانسال بودی❗️، موهایت کم بودند و سفید❗️، پاهایت کم طاقت بودند و رنجور❗️ اما حالا چه؟
اسبی🐴 که به سرعت می تاخت به او رسید ، مرد جوان ایستاد، اسب هم ایستاد، پیرمرد باغبان که سوار ان بود پایین پرید، افسار اسب🐴 را به او داد و گفت: ای مرد جوان من ابوراجح حمامی را میشناسم، او مثل تو جوان و زیبا نیست🙃، نکند تو یک ابوراجح دیگر هستی! 😊به من بگو تو که هستی و این بوی خوش💫 که همراه توست از کجاست🤔
مرد جوان دست و صورت پیرمرد را بوسید😘 و گفت: قصه من قصه عجیبی است، باید به خانه ام بیایی تا برایت تعریف کنم، اما الان عجله دارم نگران همسر و فرزندانم هستم!😒
پیرمرد گفت: بیا سوار اسب من شو تا زودتر برسی❗️
🔹مرد جوان گفت: نه باید با پای پیاده بروم، ابوراجح شوق دارد با پاهای جوانش تا خانه بدود😄
🌕روز دیگری پیرمرد باغبان به خانه #ابوراجح رفت، مردم ان شهر خوشحال 😁بودند هرکس از راه میرسید او را میبویید و با تعجب نگاه میکرد❗️
ابوراجح در میان میهمانانش ایستاد و قصه اش را تعریف کرد:
✨همه میدانید که من در شهر #حله یک حمامی شیعه بودم💐، حمام من محل رفت و امد ادم های زیادی بود، به حاکم که دشمن شیعیان 😏بود ، خبر دادند که من از من از اهل بیت ع ⭐️حرف میزنم و انها را تبلیغ میکنم👌
🌝 یک روز ماموران مرجان صغیر👺 یا همان حاکم مرا دست بسته پیش او بردند تا میتوانستند کتکم زدند😦، بیشتر دندان هایم شکست و من از حال رفتم😨، زبانم را سوراخ کردند😣 و نوک بینی ام را بریدند 😞بعد ریسمان به گردنم انداختند و مرا توی کوچه ها گرداندند ، تا اینکه شب توی خرابه ایی تاریک🌑 افتادم، کسی نبود زبانم برای حرف زدن نمیچرخید 🙄
تا اینکه در دلم #امام_زمان_عج🌟 را صدا زدم ناگاه دیدم دیدم دور تا دورم روشن شد😍نگاه کم جانم به مردی افتاد که با مهربانی❣ به طرفم امد، دستی به صورتم کشید و گفت: برخیز خداوند تو را شفا داد🤩
🔸وقتی بلند شدم حس کردم جوان🌷، زیبا و سالم شده ام🌺، پیراهنم پر از بوی عطر🌸 شده بود و دندان هایم سالم🌼 شده بودند
امام عزیزم را صدا زدم ولی از او خبری نبود اه...
#پایان_داستان_قصه_ان_عطر_خوشبو
📚 داستان هایی از زندگی امام زمان عج نوشته مجید ملا محمدی