#قسمت_بیستم
طوقی 🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا
👆...آدمهای ظالم و ستمگر خانوادهیِ پیامبر مهربان را به خرابهی شام بردند. 😟
یادم است روز سهشنبه بود.
حضرت رقیه سه ساله در کنار عمهی مهربانش نشسته بود. 🕊من هم پرواز کردم و رفتم کنار آنها نشستم. هوا سرد بود.
دوست داشتم بالهایم را باز کنم تا سرما به این دو بانو نرسد.🌟 بچهها در شهر رفت وآمد میکردند. رقیهی سه ساله به حضرت زینب(سلاماللهعلیها) فرمود: عمه جان، این بچهها کجا میروند⁉️ 🔅 عمه زینب صبور و مهربان فرمودند: اینها به خانههایشان میروند. 🏠
حضرت رقیه سهساله فرمود: عمه جان؛ پس خانهی ما کجاست⁉️ مگر ما خانه نداریم ⁉️ 😔
عمه زینب فرمود: دخترم خانهی ما در شهر مدینه است.
وقتی عمه زینب، این را فرمود: رقیه به فکر فرو رفت. یاد خاطرات خوبش با بابا حسینش افتاد.
دختر کوچولوی سه ساله فرمود: عمه جان، بابا حسینم کجاست ⁉️
عمه زینب فرمود: بابا حسین به سفر رفته است... 🥀
کمی بعد رقیه به خواب رفت. 😴
عمه زینب را دیدم که بلند شدند تا نماز شب بخوانند. 📿
بعد از مدتی رقیه سه ساله یک دفعه از خواب پرید.
به عمه فرمود: عمه بابا حسین را میخواهم. عمه بابا حسینم را میخواهم. 😭
اشک از چشمان همه جاری شد. من هم خیلی گریه کردم... 😢
#ادامه_دارد...
@bibiroghaaye
#قسمت_بیستم
طوقی 🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا
👆...آدمهای ظالم و ستمگر خانوادهیِ پیامبر مهربان را به خرابهی شام بردند. 😟
یادم است روز سهشنبه بود.
حضرت رقیه سه ساله در کنار عمهی مهربانش نشسته بود. 🕊من هم پرواز کردم و رفتم کنار آنها نشستم. هوا سرد بود.
دوست داشتم بالهایم را باز کنم تا سرما به این دو بانو نرسد.🌟 بچهها در شهر رفت وآمد میکردند. رقیهی سه ساله به حضرت زینب(سلاماللهعلیها) فرمود: عمه جان، این بچهها کجا میروند⁉️ 🔅 عمه زینب صبور و مهربان فرمودند: اینها به خانههایشان میروند. 🏠
حضرت رقیه سهساله فرمود: عمه جان؛ پس خانهی ما کجاست⁉️ مگر ما خانه نداریم ⁉️ 😔
عمه زینب فرمود: دخترم خانهی ما در شهر مدینه است.
وقتی عمه زینب، این را فرمود: رقیه به فکر فرو رفت. یاد خاطرات خوبش با بابا حسینش افتاد.
دختر کوچولوی سه ساله فرمود: عمه جان، بابا حسینم کجاست ⁉️
عمه زینب فرمود: بابا حسین به سفر رفته است... 🥀
کمی بعد رقیه به خواب رفت. 😴
عمه زینب را دیدم که بلند شدند تا نماز شب بخوانند. 📿
بعد از مدتی رقیه سه ساله یک دفعه از خواب پرید.
به عمه فرمود: عمه بابا حسین را میخواهم. عمه بابا حسینم را میخواهم. 😭
اشک از چشمان همه جاری شد. من هم خیلی گریه کردم... 😢
#ادامه_دارد...