#قسمت_بیست_و_ششم
👆....مردم به قدری این ور و اونور میرفتن وگرد و غبار به هوا کرده بودن که آسمون سیاه شده بود🌑 منم که سرگردون بودم به خودم گفتم بهتره برم پیش ✨عمه زینبِ مهربان
🕊 پرواز کردم به سمت عمه زینب که دیدم ایشون با ماتم و بغصی شدید شعر میخونن و اشک میریزن 😪رفتم روی سنگی کنارشون نشستم تا با شعرهایی که میخونن گریه کنم و دلمو یکم خالی کنم...😥
عمه جان میخوندن و من تو دلم تکرار میکردم🥀🥀
که مارو به اجبار در شهرها و بیابونا میگردونید در حالیکه به پدر ما وحی نازل میشد 🕊🕊 به خدای عرش و پیامبرش کافر شدید ....طوری که انگار پیامبری ندیده اید‼
امروز ما گریه میکنیم و فردای قیامت، صدای گریه شما بلند است🥶
مردم ناراحت 😔 به قدری با مامورا کشمکش کردن که نزارن اون سر مبارک به شهرشون وارد شه 🗣 اما این کار ساده ای نبود چون سربازا هم مقاومت میکردن. بالاخره دو شب متوالی گذشت تا اینکه شب سوم، مردم تونستن با تهدید و اجبار سربازارو بیرون کنن و نذارن اون آدم های پلید اسرا و سر مبارک حضرت رو به شهرشون وارد کنن💪
#ادامه_دارد..