هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
داستان #تولد_تا_امامت_امام_زمان_عج
🌿قاصدک 🌛ماه شب دوازدهم به بعد را خیلی دوست داشت. 😍چون هر شب، روشن و روشنتر میشد و قاصدک تا مدتهای طولانی به ماه نگاه میکرد و با او حرف میزد.😌
☘قاصدک بعدازظهر روز #چهاردهم در خانه نشسته بود و منتظر بود تا 🌛ماه به آسمان بیاید و او دوباره به ماه نگاه کند و حرفهایی که دیشب ناتمام مانده بود را ادامه دهد.☺️
🍃همین فکرها بود که درِ خانه به صدا درآمد. بعد از لحظاتی قاصدک بسیار خوشحال شد، چون دید عمه خانم به خانه میآید.😃
🌚آن شب وقتی ماه 🌛به آسمان آمد، قاصدک دوست نداشت با ماه صحبت کند و دلش هوای عمه خانم را کرده بود.😉
🍀قاصدک وقتی خود را به پنجره اتاق رساند، شنید که عمه خانم برای رفتن خداحافظی👋 میکند که ناگهان صدایی آمد: عمه جان! امشب اینجا بمان!😇
قاصدک تعجب کرد، مگر امشب چه خبر است🤔
اینکه ماه🌛 در آسمان بالاآمده و کاملاً بزرگ و نورانی بود، اما قاصدک توجهی به آن نداشت، فقط با خودش میگفت: چرا عمه خانم باید امشب که شب نیمه ماه است، اینجا بماند؟🤔
🌾قاصدک در همین فکرها بود که ناگهان شنید قرار است امشب در این خانه، نوزادی 👶به دنیا بیاید. بسیار تعجب کرد. کسی به دنیا بیاید که آخرین امام روی زمین است.❤️
✨عمه خانم پرسید: از چه خانم خوشبختی قرار است این نوزاد👶 به دنیا بیاید، من کسی را که نشانه بچهدار شدن را داشته باشد اینجا نمیبینم؟
پدر نورانی، عروس خانم را به عمه خانم نشان داد.☺️
#ادامه_دارد...
هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#والدین_بخوانند
خانه تان طوری باشد که محیطی دوستانه و امن برای اکتشاف بچه ها باشد. شنیدن همیشگی اصطلاحاتی مثل ” بهش دست نزن” و ” ازش دور شو” می تواند باعث از بین رفتن استقلال شود.
هر چه قدر خانه ی شما برای بازی و اکتشاف بچه ها امن تر باشد کمتر نه می گویید. و هر چه قدر کمتر به او نه بگویید به طور چشمگیری کشمکش های بین شما و او کاهش می یابد.
کودکی که در خانه آزاد است کمتر لجبازی میکند و همکاری بهتری با والدینش خواهد داشت!
هدایت شده از سربازکوچک
شعر بچه شیعه.mp3
4.86M
#شعر بچه شیعه
✅دوستای خوبم خوب گوش کنید و شعر رو حفظ کنید
🔷🔸💠🔸🔷
هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
🍁قاصدک دید که عمه خانم بهطرف عروس خانم که حالا مادر نوزاد نورانی❤️ بود، رفت و بر او سلام کرد و کنارش نشست و گفت: تو بانوی من و بانوی همه ما هستی!😍
قاصدک بسیار خوشحال شد، چون اولین قاصدکی بود که این خبر را شنید و در دنیای قاصدکها، کسی که اولین خبر را داشته باشد، خیلی مهم است.
البته خیلیها از قبل شنیده بودند که قرار است در این خانه بچهای به دنیا بیاید که همه چشمها منتظر او هستند و حتی این خبر به گوش آدمهای بدجنس هم رسیده بود. به همین خاطر به آن خانه سر میزدند که اگر خانمی نشانه بچهدار شدن را دارد، او را از بین ببرند؛ اما خداوند کاری کرد که معلوم نباشد که مادر
نوزاد نورانی چه کسی است.
قاصدکها هم شبها میخوابند، اما آن شب، قاصدک تا به صبح نخوابید، از بس خبری که شنیده بود مهم بود، آن خبر این بود که امشب در این خانه، آخرین نوزاد نورانی به دنیا میآید.
قاصدک کنار عمه خانم بود، او را دید که نماز📿 خواند و افطار🥛 کرد و بعد آرام در بستر خود خوابید.
نیمههای شب، عمه خانم از خواب بلند شد و نماز خواند، اما خیلی نگران بود، چون مادر نوزاد در خواب بود، اما بعد از لحظاتی مادر نورانی بلند شد و نماز خواند و دوباره خوابید.😇
قاصدک به آسمان نگاه کرد، نزدیکیهای صبح بود که پدر صدا زد «عمه جان تولد نزدیک است!»😍 عمه خانم، مادر نورانی را در آغوش گرفت و او را دلداری داد.
قاصدک از اینکه اولین قاصدکی بود که صدای آن نوزاد نورانی را میشنید، بسیار خوشحال بود، نوزادی که در سجده بود.😘
عمه خانم نوزاد را در اغوش کشید ، چ نوزاد تمیز و زیبایی❣❣
هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
#داستان_تولد_تا_امامت_امام_زمان
🍃قاصدک با خودش فکر میکرد چه خبر خوشی را از فردا برای تمام قاصدکهای دنیا دارد.😍
پدر صدا زد: عمه جان، پسرم را نزد من بیاور😘
پدر گفت: پسرم سخن بگو.🗣
قاصدک شنید که پسر، لب به سخن گشود و گفت:….
قاصدکها وقتی به هم میرسند و جمعشان جمع میشود، برای همدیگر حکایتهای شنیدنی تعریف میکنند و اصلاً قاصدک یعنی همین.😄
🍃قاصدک در جمع قاصدکها، تولد نوزاد نورانی👶 را به آنها خبر داد و همه آنها خوشحال شدند و از قاصدک به خاطر اینکه خبر به این مهمی را برای آنها آورده بود، تشکر کرد.
🍁یکی از قاصدکها از حکایتهای قاصدکهای زمانهای خیلی دور تعریف کرد؛ از مرد مغروری که خود را خدای مردم میدانست و مردم فقیر و بیچاره را خیلی اذیت میکرد.😑
⛔️آن مرد مغرور شنید که میگویند در آیندهای نزدیک پسربچهای👦 به دنیا میآید که وقتی بزرگ شد او را نابود میکند، به همین خاطر دستور داد هر پسربچهای را که به دنیا میآید بکشند.😒
قاصدکهای آن زمان خیلی ناراحت شدند،😢 چون همین نوزادهای پسر بودند که وقتی بزرگ میشدند به صحرا میآمدند و قاصدکها را جمع میکردند و برای بازی به شهر میآوردند و قاصدکها در دست بچهها حسابی تفریح میکردند.😌
💯اما قاصدکها موقعی خوشحال شدند که صدای پسربچهای را در شهر شنیدند. وقتی بهطرف صدا رفتند، خیلی تعجب کردند، بله درست بود، پسربچهای زیبا متولدشده بود و مأموران ستمگر متوجه آن نشده بودند.😉
آن پسربچه زيبا بعد که بزرگ شد، پیامبر خوب خدا شد و مردم را از دست ستمگران و آدمهای بدجنس نجات داد👌
هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#ادامه_داستان_دریا_و_پیامبر_رحمت_2
یک روز که خواب🌊 بودم، خورشید خانم 🌞با شوق و ذوق من رو صدا زد:
دریا 📣📣 دریا📣📣
از خواب پریدم. گفتم: چه شده⁉️ خورشید خانم اتفاقی افتاده⁉️
خورشید خانم🌞 گفت: بله، خبر خبر، آمادهای بشنوی. با تعجب گفتم: چه شده⁉️ گفت: امروز محمد مهربان☀️ و عمویش جناب ابوطالب ☀️دارند به اینجا میآیند.
شوکه شدم. نمیدانستم که چکار کنم. فقط بالا و پایین پریدم و گفتم: هورااااااااااا🌊 یعنی من دارم به آرزویم میرسم. خدایا شکرت🙏
از طرفی من در جایی بودم که مردمش خیلی نادان بودند. آنها بتهای بی جان را میپرستیدند. فرزندان و خانوادهی خود را برای بتها قربانی میکردند. آن روز که حضرت محمد مهربان☀️ به سرزمین ما آمد، مردم چند نفر را برای قربانی لبهی من گذاشته بودند. آنجا بت بزرگ را قرار داده بودند. قربانیان را کنار بت بزرگ نشانده بودند.
من چشمم به راه بود. ناگهان دیدم که مردی از دور میآید. دقت کردم. یکدفعه خورشید خانم🌞 گفت: دریاجان🌊 حضرت محمد آمد. خیلی خوشحال شدم و از خوشحالی بالا و پایین پریدم🌊💦💦 محمد مهربان نزدیکتر شد.
دید که قربانیان کنار بت هستند. به دست و پای آنها طناب بسته شده است. او طنابها را باز کرد. بعد نگاهی به من انداخت. به من فرمود: به امر خدا شدیدتر شوم و بت بزرگ آن مردم را بشکنم. با اشارهی محمد☀️ خروشان شدم. بت شکست
#ادامه_دارد...
هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#والدین_بخوانند
تکنیک های ارتباط با نوجوانان
✅ با هم غذا بخورید.
سعی کنید همگی موقع غذاخوردن لپتاپ و موبایلتان را کنار بگذارید و دستکم چند بار در هفته با هم به غذاخوردن و صحبتکردن بپردازید. اگر نمیتوانید با هم غذا بخورید، بنشینید یک لیوان چای بخورید و حرف بزنید.«موضوع مهم درباره رسانههای اجتماعی این نیست که نوجوانان وقتی در آنها هستند چه کارهایی میکنند، بلکه مهم این است که وقتی در آنها هستند چه کارهایی نمیکنند. و آن شامل وقتی هم میشود که صرف گفتگو با پدرومادر و خواهروبرادر خود نمیکنند؛ کاری که لازم است انجام دهند.»
✅با رسانههای آنها همراه شوید.
خودتان را با دنیای آنها تنظیم کنید و دربارهاش سوال کنید.
✅به تماشای فیلمی بهانتخاب آنها بروید.
وبسایتهایی را بگردید که آنها میبینند،
کنارشان بنشینید و با هم برنامه تلویزیونی موردعلاقهشان را ببینید.
نکته مهم بهدست آوردن درکی است از تصاویر، برنامهها و رسانههایی که میبینند تا بتوانید با آنها وارد گفتگو شوید. خود گفتگوست که مهم است .مراقب باشید از کنار آنچه مصرف و دریافت میکنند بهسادگی نگذرید. از ایشان بخواهید به پیامهایی فکر کنند که در پشت چیزهایی است که تماشا میکنند.
هدایت شده از کانال فرهنگی پیروان امام علی(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐ویژه #ولادت_حضرت_محمد (ص)
🔷زندگی حضرت #محمد (ص)
🔶قسمت اول : تولد تا پنهان کردن
هدایت شده از کانال فرهنگی پیروان امام علی(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐ویژه #ولادت_حضرت_محمد (ص)
🔷زندگی حضرت #محمد (ص)
🔶قسمت دوم
📜#شناسنامه و #مشخصات
🌷#امام_جعفرصادق (ع)
🔶 رئیس مذهب شیعه
🔷نام:جعفر(ع)
🔷لقب:صادق(ع)
🔷کنیه:ابوعبدالله(ع)
🔷نام پدر:محمد(ع)
🔷نام مادر:ام فروه
🔴تاریخ ولادت:17 ربیع الاول
🔴سال ولادت:83 قمری
🔴محل ولادت:مدینه منوره
🔴مدت امامت:34 سال
🔴مدت عمر شریف:65 سال
⚫️تاریخ شهادت:25 شوال
⚫️سال شهادت:148 هجری
⚫️محل شهادت:مدینه
⚫️سبب شهادت:مسمومیت به دستور منصور دوانیقی
⚫️محل دفن:قبرستان بقیع
◼️نام قاتل:منصور دوانیقی
🔶تعداد فرزندان:7 پسر و 3 دختر
🔶خلیفه زمان ولادت:ولید بن عبد الملک
🔶خلیفه زمان شهادت:منصور دوانیقی
هدایت شده از کیفسرای سلاله الزهرا💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝خورشید عشق را، ره شام و زوال نیست
🎊🎉🎈
💝بر هر دلی که تافت، در آن دل ضلال نیست
🎈🎉🎊
💝در آسمان دلبری و آستان عشق
🎊🎉🎈
💝نور جمال دلبر ما را مثال نیست
🎉🎊🎈
💝هر دم چو مهر نور فشاند به خاطرم
🎈🎊🎉
💝تا شوق اوست، جان و دلم را ملال نیست
🎈🎊🎉
💝با نام احمد است که دل زنده میشود
🎊🎉🎈
💝دل را بیازمای که کاری محال نیست
🎈🎊🎉
💝💝خجسته میلاد پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق (ع) برهمه شما خوبان مبارڪ😘😘😍😍😍
هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
#داستان_تولد_تا_امامت_امام_زمان
🌿قاصدک فردا که به اتاق نوزاد نورانی👶 آمد، دید عمه خانم نزد پدر آمد و سلام🤚 کرد، داخل اتاق شد اما هرچه نگاه کرد و هرچه گشت، نوزاد نورانی👶 را پیدا نکرد🙄
♨️ به همین خاطر به پدر گفت: برای نوزاد نورانی اتفاقی افتاده است😧
✨پدر گفت: عمه جان، او را به خدایی سپردم که مادر موسی (ع)، موسی (ع) را به او سپرد.💫
🌾قاصدکها میگویند: موقعی که موسی (ع) به دنیا آمد، مادرش از این میترسید که دشمنان و آن مرد مغرور👹 که خود را خدا میدانست،😵 او را اذیت کند؛ به همین خاطر مادر موسی (ع) موسی (ع) را که نوزادی👶 چندروزه بود، بهفرمان خدا داخل صندوقی📦 قرار داد و او را بر روی آب رودخانه🌊 گذاشت و او را به خدا سپرد.👌
👮♀سربازان آن مرد که ادعای خدایی میکردند صندوق📦 را از آب🌊 گرفتند و خواستند که فرزند داخل آن را بکشند😧. ولی همسر آن مرد که ادعای خدایی میکرد، زن باایمان و خوبی بود😇به همین خاطر نگذاشت او را اذیت کنند و او را به قصر🏰 برد. آن نوزاد👶 شروع به گریه 😭کرد و از هیچ زنی شیر نمیخورد😢 تا اینکه مادر موسی بهطور ناشناس😎 آمد و به کودک شیر داد 🤱و بعدازآن هرروز به قصر میآمد و به نوزاد شیر میداد.😊
🍀قاصدک خیلی ناراحت 😪بود، دوست داشت هر روز ان نوزاد👶 نورانی و زیبا❣ را ببینید ، ولی او را پیدا نمیکرد، تا اینکه چند روز گذشت...
هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#ادامه_داستان_دریا_و_پیامبر_رحمت_3
این را میدانستم که مردم آن شهر خیلی وقت است که غذای خوبی نخوردند. حضرت محمد مهربان☀️دستهاشون را به آسمان بلند کردند. دعا کردند تا برکت به سمت آن مردم سرازیر شوند. بعد به من اشاره کرد. بیاختیار هر چی ماهی🐬🦈🐟🐠 درون من بود به طرف او آمد. همه به طرف خشکی پرتاب شدند. مردم شهر شروع به جمع کردن ماهیها کردند.
قدمهای حضرت محمد مهربان☀️ برای آنها برکت آورد. خیلی از آنها به او و خدای مهربان ایمان آوردند و دیگه بتهای بیجان را نپرستیدند.آن مردم در کنار حضرت محمد مهربان، به شادی پرداختند.☺️ پایان
🌿بچه ها جون دیدید که پیامبر چقدر مهربون بودن 😍 امام زمان علیه السلام هم که فرزند پیامبر هستن مثل ایشون خیلیییییی مهربونن☺️
پس بیاین هر روز برای سلامتی و ظهور ایشون دعا کنیم
#والدین_بخوانند
#تربیت_نوجوان
قسمت دوم
💠 چه كنيم تا كلام و نصيحتمان در #فرزندان یا#نوجوان تاثيرگزار باشد❓
1. به مقدار ضرورت بسنده كنيد. #نصيحت پي در پي، سبب لجاجت فرزندان نوجوان مي شود و رفتار ناشايست را در آنان تثبيت مي كند.
🔹توجه داشته باشيد كه حتي بزرگسالان نيز پند را به سختي مي پذيرند.
2. اول خودتان به موعظه هايتان عمل كنيد بعد به فرزندتان توصيه كنيد .
🔹 در روايات آمده است:
ان العالم إذا لم يعمل بعلمه زلّت موعظته عن القلوب كما يزلّ المطر عن الصفا
اگر عالم به دانش خود عمل نكند، موعظه اش از قلب ها مي لغزد؛ همان گونه كه قطره آب از روي سنگ فرو مي ريزد.
3. براي تأثير نصيحت، بايد بين خود و فرزندانتان رابطه اي قلبي و عاطفي برقرار سازيد. دل فرزند به والديني روي مي آورد كه با آنان انس داشته باشد.
4. هنگام پند دادن، خوشرو باشيد. ترشرويي، جلو تأثير پند را مي گيرد.
5. از لحني نرم استفاده كنيد و به آرامي تذكر دهيد.
وقتي خداوند بزرگ، موسي و هارون را به سوي فرعون فرستاد، به آنها فرمود كه با او به نرمي سخن بگويند:
فقولا له قولاً ليناً.
6. نصيحت هاي شما به ويژه براي نوجوان بايد پنهاني باشد. نوجوان با توجه به ويژگي شخصيت طلبي اش نصيحت شنيدن در جمع را برنمي تابد.
هدایت شده از کانال فرهنگی پیروان امام علی(ع)
🌺 #23ربیع الأول سالروز ورود
#حضرت_فاطمه_معصومه (س) به شهر #قم گرامی باد.💐💐
💠 #شعر_کودکانه
تو شهر قم خانمی است🌷
که خیلی مهربونه
هر کی میاد شهر قم🌷
تو خونه اش می مونه
مهمونای آشنا🌷
از زن و مرد و دختر
حتی می بینی اونجا🌷
مهمونای کبوتر
دور حرم می گردن🌷
پرنده های دعا
دعاها رو می بردن🌷
بی صدا پیش خدا
بانوی مهربون کیست؟🌷
پیش خدا، معلومه
حالا سلامی بده🌷
به حضرت معصومه(س)🌹
هدایت شده از کانال فرهنگی پیروان امام علی(ع)
هدایت شده از کانال فرهنگی پیروان امام علی(ع)
#داستان
زندگی #حضرت_محمد_ص
#روز_زیارتی
#شنبه
🍃 این داستان :ما خیلی گرسنه هستیم!
پسرک داشت از کنار نخلستانی 🌴میگذشت که صدایی شنید، ارباب ان نخلستان با صدای بلند به نوکر هایش میگفت" یالا زودتر ان جعبه های📦 بزرگ را بار شتر 🐪کنید،اگر کارتان را تا غروب تمام نکنید، مجبورتان میکنم تا صبح در باغ نخلم بمانید و از روی نخل ها🌴 خرما بچیینید،
نوکر ها که حسابی خسته شده بودند تند تند کار میکردند، شتر های 🐪زیادی هم از اول نخلستان🌴 تا اخر ان به صف شده بودند، پسرک انها را یکی یکی شمرد اما وقتی به پنجاه رسید، خسته شد چون عقب تر ازانها را نمیدید، پسرک خندید اما خنده اش خشک و خالی بود🙁، تازه بخاطر گرسنگی توان نداشت بلند بلند بخندد، او به کفش های کهنه👞 و لباس های ساده ایی👕 که بر تنش بود نگاه کرد، بعد به اسمان خیره شد
اه کشید و گفت: ای خدای عزیز چه میشد پدرم الان زنده بود، و ما گرسنه نبودیم، کاش ما هم مثل این ارباب باغ بزرگ خرما داشتیم، البته پدرم همیشه مهربان🌺 بود و به کسی زور نمیگفت🌻
🍀وقتی در خانه بود به مادرش گفته بود: بروم و ببینم غذایی پیدا میکنم، هرچه باشد من مرد خانه هستم.😌
هوا گرم بود و مردم عرق ریزان و بی حوصله ،در کوچه ها رفت و امد میکردند، ان روز ها براب مردم #حجاز روز های بدی بود بخاطر اینکه بیشتر مسلمانان بخاطر جنگ با کفار در سختی بودند غذا و اذوقه کم بود و ثروتمندان در فکر فقیران نبودند.😒
پسرک به مسجد🕌 رسید، جلو رفت و خوب گوش داد، صدای #حضرت_محمد_ص🌟 مثل نسیم خوش بویی💫 ،از درون مسجد🕌 بیرون امد، او بار ها همراه پدرش برای دیدن پیامبر خدا به مسجد رفته بود😍
جلو رفت سرش را داخل مسجد برد و خوب نگاه کرد ناگهان #حضرت_محمد_ص 🌟ساکت شد، بعد با اشاره دست گفت بیا!🌷
پسرک با خوشحالی کفش هایش را دراورد و به داخل مسجد🕌 رفت وقتی جلو پیامبر رسید سلام🖐 کرد، پیامبر ✨دستش را گرفت او را بوسید😘 و بغل کرد، معاذ هم که او را میشناخت دستی بر سرش کشید و گفت: چه شده پسر جان هرچه میخواهی به پیامبر خدا ⭐️بگو ایشان مثل پدر هستند🌺
پسرک سرش را اهسته جلو برد و پیامبر گفت: ای پیامبر خدا مادر و خواهرم گرسنه اند مااز دیروز تا حالا چیزی نخورده ایم.😣
#حضرت_محمد خیلی غمگین😔 شد ، فوری یکی از دوستانش را صدا زد و اهسته به او چیزی گفت،مرد با عجله از مسجد🕌 بیرون رفت، و چند دقیقه بعد با ظرف خرما برگشت، چشم های پسرک از خوشحالی برق زد 🤩
#حضرت_محمد فرمود: پسرم در این ظرف بیست و یک دانه خرماست، هفت تا برای خودت، هفت تا برای مادرت و هفت تا برای خواهرت💚
🔹پسرک با شوق زیاد😄 کاسه را گرفت و تشکر کرد و به طرف خانه راه افتاد. او خوب میدانست غذای خانه پیامبر خدا💫 هم هم کم است اما این خرما ها را به او بخشیده است، 👌
با رفتن او پیامبر 🌟به معاذ گفت:
💫ای معاذ هرکس به یتیمی کمک کند و دست نوازش بر سرش بکشد ، خداوند به اندازه مو هایی که زیر دستش هست به او پاداش میدهد، و گناهانش را میبخشد.😍
معاذ خوشحال شد ، چون او هم انروز به پسرک یتیمی مهربانی کرده بود😇
📚 داستان هایی از زندگی حضرت محمد، نوشته مجید ملا محمدی
🍎🍃🍎🍃🍎🍃
هدایت شده از 🌟کانال منتظران کوچک⚘
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان : #قصه_آن_عطر_خوشبو
قسمت دوم
🔸پیرمرد خوب به چشم های معصوم او زل زد و گفت: من تا به حال تو را در شهر #حله ندیده بودم، من حلی ها را خوب میشناسم از کدام طایفه ایی؟🤔
🔹مرد جوان برگشت و به ته جاده نگاه کرد بعد با نگرانی به پیرمرد نگاه کرد و گفت: من یک حمامی هستم، الان هم نمیدانم چه بر سر خانواده ام اماده!🙁
🔹او راه افتاد و رفت اما باغبان پیر دنبالش راه افتاد و گفت تو فامیل #ابوراجح هستی؟🤔
مرد جوان ایستاد و خندید😁: من خود #ابوراجح هستم 😉 بعد به راه خود ادامه داد.
مرد باغبان با خودش غرق فکر شد، پشت دست خود زد و گفت: اما ابوراجح حمامی را من میشناسم، او که جوان نبود، زیبا و خوش رو و خوش بو نبود🙃
مرد جوان دوان دوان🚶♂ رفت تا به #حله رسید از دو طرف چشمانش اشک تازه ایی بیرون زد با خودش گفت: ای ابوراجح! تو امروز صبح میانسال بودی❗️، موهایت کم بودند و سفید❗️، پاهایت کم طاقت بودند و رنجور❗️ اما حالا چه؟
اسبی🐴 که به سرعت می تاخت به او رسید ، مرد جوان ایستاد، اسب هم ایستاد، پیرمرد باغبان که سوار ان بود پایین پرید، افسار اسب🐴 را به او داد و گفت: ای مرد جوان من ابوراجح حمامی را میشناسم، او مثل تو جوان و زیبا نیست🙃، نکند تو یک ابوراجح دیگر هستی! 😊به من بگو تو که هستی و این بوی خوش💫 که همراه توست از کجاست🤔
مرد جوان دست و صورت پیرمرد را بوسید😘 و گفت: قصه من قصه عجیبی است، باید به خانه ام بیایی تا برایت تعریف کنم، اما الان عجله دارم نگران همسر و فرزندانم هستم!😒
پیرمرد گفت: بیا سوار اسب من شو تا زودتر برسی❗️
🔹مرد جوان گفت: نه باید با پای پیاده بروم، ابوراجح شوق دارد با پاهای جوانش تا خانه بدود😄
🌕روز دیگری پیرمرد باغبان به خانه #ابوراجح رفت، مردم ان شهر خوشحال 😁بودند هرکس از راه میرسید او را میبویید و با تعجب نگاه میکرد❗️
ابوراجح در میان میهمانانش ایستاد و قصه اش را تعریف کرد:
✨همه میدانید که من در شهر #حله یک حمامی شیعه بودم💐، حمام من محل رفت و امد ادم های زیادی بود، به حاکم که دشمن شیعیان 😏بود ، خبر دادند که من از من از اهل بیت ع ⭐️حرف میزنم و انها را تبلیغ میکنم👌
🌝 یک روز ماموران مرجان صغیر👺 یا همان حاکم مرا دست بسته پیش او بردند تا میتوانستند کتکم زدند😦، بیشتر دندان هایم شکست و من از حال رفتم😨، زبانم را سوراخ کردند😣 و نوک بینی ام را بریدند 😞بعد ریسمان به گردنم انداختند و مرا توی کوچه ها گرداندند ، تا اینکه شب توی خرابه ایی تاریک🌑 افتادم، کسی نبود زبانم برای حرف زدن نمیچرخید 🙄
تا اینکه در دلم #امام_زمان_عج🌟 را صدا زدم ناگاه دیدم دیدم دور تا دورم روشن شد😍نگاه کم جانم به مردی افتاد که با مهربانی❣ به طرفم امد، دستی به صورتم کشید و گفت: برخیز خداوند تو را شفا داد🤩
🔸وقتی بلند شدم حس کردم جوان🌷، زیبا و سالم شده ام🌺، پیراهنم پر از بوی عطر🌸 شده بود و دندان هایم سالم🌼 شده بودند
امام عزیزم را صدا زدم ولی از او خبری نبود اه...
#پایان_داستان_قصه_ان_عطر_خوشبو
📚 داستان هایی از زندگی امام زمان عج نوشته مجید ملا محمدی