03.Ale.imran.012.mp3
2.25M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت ۱۲ | سوره آلعمران | قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَتُحْشَرُونَ إِلَىٰ جَهَنَّمَ ۚ وَبِئْسَ الْمِهَادُ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: ۵min
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
صبح یعنی پرواز !
قد کشیدن در باد
چه کسی می گوید
پشت این ثانیه ها
تاریک است ؟
گام اگر برداریم
روشنی نزدیک است...
🖌سهراب سپهری
🆔 @bibliophil
برای امیرالمؤمنین مالی از اصفهان رسید. حضرت برخاست تا به کاروان اموال رسید. مردم نیز ازدحام کرده بودند.
حضرت چند نخ گرفت و آنها را به هم گره زد و به دور اموال کشید و فرمود:(هیچ کس حق ندارد داخل این محدوده بیاید!)
کوفه در آن زمان هفت محله و هفت امیر داشت. حضرت سران محلهها را فراخواند و با کمک آنها اموال را به هفت قسمت تقسیم کرد. حتی نانی که در میان اموال بود را به هفت قسمت تقسیم کرد و تکهای از آن نان را برای هر قسمت قرار داد.
سپس با قرعهکشی هر سهم را به یک محله اختصاص داد. علی (عليهالسلام) بین دو تپه طلا و نقره ایستاده بود. اموال را بین مردم تقسیم کرد تا هیچ از آن باقی نماند. و خودش دست خالی به خانه برگشت.
📒 کتاب ترجمهی الغارات/ سید محمود زارعی/ انتشارات بیان معنوی
#امیرالمؤمنین
#امام_علی
🆔 @bibliophil
🖌اگر افسردگی دارید این روایت را نخوانید!
هیچکس دوست ندارد بقیه از زندگی شخصیاش باخبر شوند؛ مخصوصا آن قسمتی از زندگی که با اختلال روانی دست و پنجه نرم کرده. اختلال سوگ در دسته اختلالات افسردگی قرار دارد. دردی که شبیه هیچکدام از دردهایی که قبلا تجربه کردم نبود و نیست. اشتغال ذهنی شدید به فردی که دوستش داری، مقصر دانستن خودت در از دست دادنش و بیخیالی و کرختی به آینده.
تا بابا زنده بود و هر روز او را میدیدم فکر نمیکردم نبودن و ندیدن او مرا تا مرز افسردگی شدید بکشاند. دانشجوی سال دوم کارشناسی ارشد رسانه بودم با رتبه عالی در دانشگاهی خوب در تهران که بورسیه دکتری را هم برای تحصیل در مالزی گرفته بودم.
بهار ۹۶ بود چند روزی همقدم بودم با بچههای اردوی جهادی اهواز که مستند بسازم از این اردو. دوستی داشتم که همراه او به این سفر رفته بودم.
از اهواز که برگشتم دهم فرودین بود و بابا حال خوبی نداشت. نه غذا میخورد نه زیاد حرف میزد. خودش و ما فکر میکردیم سرماخوردگی است. وقتی با التماسم راهی دکتر و بعد بیمارستان شدیم، دکتر سرزنشم کرد که پدرت سکته کرده و خیلی زمان گذشته چهطور نفهمیدی؟ چهطور انقدر دیر آمدهاید؟ کاری از دست ما ساخته نیست.
تقصیر من و همهی اعضای خانوادهام این بود که گرفتگی صدا، بی اشتهایی و سرفه کردنهای مکرر را سرماخوردگی شدید فرض کرده بودیم.
تقصیر من بود که بابا و مامان را عید تنها گذاشتم و رفتم اهواز.
همین بهانه شد که هر روز بعد از سحر چهاردهم فروردین که بابا رفت، خودم را سرزنش کنم. دائم برگههای بیمارستان و امضا خودم برای بستری شدن بابا جلوی چشمم میآمد و این امضا عذابم میداد.
جنگی بود در وجودم که فقط خودم میدانستم. جنگی که روایت کردنش و یادآوری آن آزارم میدهد ولی هر انسانی ممکن است زبانم لال با اختلال سوگ بعد از دست دادن عزیزی درگیر شود. چاره چیست؟!
یک سال گذشت و زمان ارائه پایاننامه تمام شد، زمان استفاده از بورسیه هم تمام شد و کار پایاننامهام رسید به سنوات و التماس از آموزش و استاد راهنما. التماسی که هیچ وقت نکردم. دنیا و تحصیل و تمام هستی برایم بیارزش بود. انسان برای چیزی التماس میکند که ارزشمند باشد.
پرستاری از مامان باارزشترین کار زندگیم بود و تنها دلیل زنده بودنم این روی قشنگ ماجرا بود. میخواستم سرزنش دکتر را برای خودم حل کنم. نمیخواستم روزی مامان را هم با نفهمیدن فرق سرماخوردگی و سکتهقلبی از دست بدهم. انقدر خوب نقش پرستار مامان را بازی میکردم که مامان هم از مالزی نرفتنم ناراحت نبود. فقط گاهی تذکر میداد که پایاننامهات را هم بنویس. وقتی نمیخواهی دکتری بخوانی پایاننامه ارشد نوشتن چه ضرورتی دارد؟!
اختلال سوگ نوعی بیماریست که فرد را نسبت به آینده بیعلاقه میکند و این در شدیدترین مرحلهی بیماری اتفاق میافتد.
شاید فکر کنید که افسردگی یعنی نخندیدن. برعکس همه را با شوخی و خنده رد میکردم و فقط خودم میدانستم که اینها ظاهر ماجراست. بگذار بقیه فکر کنند چقدر خوب با مرگ پدرش کنار آمده. در این اختلال افسردگی نزدیکانی که قدیمی فکر می کردند هم بی تاثیر نبودند. اجازه نمیدادند سر مزار گریه کنم. گریهای که میتوانست کمی از رنجهایم را بیرون بریزد به بهانههای خرافاتی که جلوی اهل محل خوب نیست، خشک میشد. بابا حق نداشت وصیت کند که ما کرج باشیم و او شمال دفن شود. مزار آرامم میکرد ولی خیلی دور بود. نزدیکان همان زمان کم را با دلسوزی کمتر میکردند. مثلا غروب اجازه رفتن به مزار نداشتم، مثلا اجازه تنها رفتن نداشتم و...
یک سال اینگونه گذشت و روزی مدیرگروه دانشگاه که همهی شما او را میشناسید تماس گرفت. با صدایی که خرمشهر شهر خون آزاد شد را خوانده بود، میخواست از این بیماری آزادم کند. صدایم کرد خانم قاسمپور بیاید دفتر که میخواهم شما را ببینم.
به دفتر استاد رفتم، چایی ریخت و کنار من نشست. توصیهام کرد به امید و دوباره بلند شدن. میخواست پدرانه مشکلم را حل کند ولی سوگ بیشتر در وجودم بالا آمد وقتی فهمیدم استاد همسن و سال پدرم است، من آن روزها همه جا پدرم را میدیدم. فقط به احترام او گفتم که پایاننامه را مینویسم ولی ننوشتم. از دفترش که بیرون آمدم تا خود ایستگاه مترو پیاده رفتم و گریه کردم. من نیاز به پدر جدیدی داشتم، پدری که جبران روزهای بیپدریم باشد. من زندگی بدون پدر را یاد نگرفته بودم.
در همین روزهای کسالت بار که شاید خواندنش هم ملالآور باشد؛ دوستی که بالاتر گفتم اردوی جهادی اهواز را باهم رفته بودیم کنارم کشید و گفت: تو آن محدثه سابق نیستی! دختری که کوهها را جابه جا میکرد. یک نامه خداحافظی بنویس و کار را تمام کن. همیشه با پدری که میدیدی حرف میزدی حالا برای پدری حرف بزن که نمیبینی! به او بگو بابا دوستت دارم ولی خداحافظ! من باید بروم سر زندگی خودم.
تو را دوست دارم ولی این بیاحترامی نیست که روزی بیاید و به تو فکر نکنم. این بیاحترامی نیست که فکر میکنی همه جا باید به او فکر کنی.
بگذارد ذهنت بفهمد که او رفته و تو مقصر نیستی. محدثه تو مقصر نیستی. شانهام را تکان داد و گفت: ۱۰۰ بار بنویس که تو مقصر نیستی.
من نوشتم و او بلیط مشهد را توی دستم گذاشت و گفت: حالا برو به این پدر جدیدت سلام کن!
با آن خداحافظی و آن سلام از پدری که دیده بودم به پدری که هیچگاه او را ندیدهام، اختلال سوگ کولهبارش را بست. شاید کامل کامل نه شاید دوباره برگردد. ولی مدیون دوست امام رضاییام هستم که ردیف آخر جلسهی دفاع پایاننامه وقتی نمره کامل را شنید ایستاد و برایم دست زد. دوستی که پرده را از جلوی چشمم کنار زد که پدر نادیده را ببینم.
🆔 @bibliophil
متن بالا در گروه ناداستان قرار میگیرد.
ناداستان یا روایت قالبی است که در سالهای اخیر طرفداران بسیاری پیدا کرده است.
ناداستان دلنوشته نیست. خاطره نیست ولی از همهی این قالبها استفاده میکند.
سه مورد باید در یک جستار، روایت یا ناداستان وجود داشته باشد:
یک) من، خود نویسنده و افشاکردن بخشی از خود برای صمیمت با خواننده. گفتن از زندگی شخصی خون روایت است ولی اینکه چقدر از آن را تعریف کنیم بستگی به حریمشخصی دارد که برای خودمان ساختهایم.
دو) فکت یا واقعیت علمی، سیاسی، اجتماعی و...(در نوشته بالا تعریف افسردگی و اختلال سوگ)
سه) تحول و تغییر هرچند آن تغییر خیلی کوچک باشد. این تغییر ممکن است سوالی به وجود آورده باشد و دعوت به تفکر باشد.
در حقیقت روایت قرار است خواننده را به فکر کردن وادار کند. یعنی فقط احساسات در آن نقش ندارد بلکه دعوت تفکر نقش بزرگی را بازی میکند.
مثلا در نوشته بالا ما از خیلی از اتفاقات احساسی عبور کردهایم.
🆔 @bibliophil