آزادهخانم و زینبخانم آمدند جلوی جایگاه و اول از همه بغلشان کردم و بعد گلدان را گرفتم توی بغلم و رو به جمعیت تشکر کردم. شاید بهنظرشان نویسندهی گوشهگیر و خجالتی بودم، نمیدانم. هرکس این تصور را کرده حتما نمیری دختر را بخواند چون من اصلا خجالتی نیستم و فقط گاهی خودم را به موشمردگی میزنم.
دلم میخواست کمی از نگرانی محمد توی دل ما هم باشد. دلم میخواست دل نگرانیما آنقدر از گمکردن آقا بالا برود که آقا وقتی دید پیدایش نمیکنیم خودش بیاید و پیدایمان کند. دلم میخواست خون دل میخوردیم ولی این قفلهای انتظار آخرش باز میشد.
سیدزهرا توی سخنرانیاش قشنگ گفت: به امام نیاز داریم؟ ما اصلا نبود آقا را توی زندگیمان حس میکنیم؟ اگر ما باید این فاصله را کم کنیم پس چرا شروع نمیکنیم؟!
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
رونمایی از کتاب#نمیری_دختر به قلم نویسنده توانا خانم قاسمپور مربی مجموعه #بهشت_ثامن
بخشی از صحبت های ایشون رو در ادامه باهم گوش میدیم 😍
👇👇
بغض قلم
رونمایی از کتاب#نمیری_دختر به قلم نویسنده توانا خانم قاسمپور مربی مجموعه #بهشت_ثامن بخشی از صحبت ه
بازم عکسم 😂
همیشه دهنم بازه
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
33.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما که سالهاست شروع کردیم
نباید در این روزهایی که صدای
قدمهای دوست
از کوچه پس کوچههای غزه،
فلسطین و یمن میآید
در این آخرین لحظههایی که جهان
آماده شنیدن صدای آمدن موعود است
ما که السابقون ماجرا بودیم نباید جا بزنیم...
شاید سنگرهای جنگیدنما فرق کرده:
نمیری دختر روایت طنز تنها سه روز، از یکی از سفرهای دخترانه و نوجوانهی مجموعه بهشت ثامن الائمه ماست.
و اگر این همه سال این حالهای خوب امامرضایی، آن حس ناب اردوهای مشهد دانشآموزی و هیاتهای دخترانه نوشته میشد، الان چند جلد کتاب اینجا کنار نمیری دختر به تماشای ما ایستاده بود.
از همین امروز شروع کنیم.
قوی شویم.
قلم، نفس و قدمهایمان را خرج
امام زمان کنیم.
باشد که ماهم نمیریم و نامیرا شویم.
_بخشی از صحبت های خانم قاسم پور نویسنده ی کتاب نمیری دختر📒✨
#شعبان
#جشن_بزرگ_دختران_البرز
#موسسه_فرهنگی_تربیتی_دختران_بهشت_ثامن_الائمه
@beheshtesamen
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🥳🎊•
تولدت مبارک بابا مهدی !
هنوز کودک بودیم که در ریسه باران نیمه شعبان ، راه رفتن را آموختیم و کاممان با شیرینی جشن میلاد شما تازه شد ..🧁
ما قد کشیدیم و موهایمان در مسیر سبز بزرگداشت نام شما با افتخار سپید گشت و بزرگترهای منتظردر حسرت دیدار شما پر کشیدند ...🕊
و امروز نوجوان های ما با اشتیاق در جشن میلاد شما می آیند و شادی می کنند ...
#پدرانه
#جشن_دخترانه
#جشن_بزرگ_دختران_البرز
#موسسه_فرهنگی_تربیتی_دختران_بهشت_ثامن_الائمه
@beheshtesamen
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
بعد از معرفی کتاب توسط خانم قاسم پور
از کسانی که تو این مدت از خیلی چیزا گذشتن
تا این مسیر ادامه داشته باشه..تقدیر و تشکر شد
مسئول هیئت هایی که خون دل ها خورده بودند و دغدغه ی هر روزشون دخترای شهرشون بود..👀
#شعبان
#جشن_بزرگ_دختران_البرز
#موسسه_فرهنگی_تربیتی_دختران_بهشت_ثامن_الائمه
@beheshtesamen
دیروز یکی از رفقای خوش ذوق و قدیمی و مهربونم داخل جلسهی نیمهیشعبان بودند که هربار میبینمشون یه جون به جونهام اضافه میشه. سمانه جان غفوری قلم فوقالعادهای دارند. لطف کردند و ماجرای دیروز رو برامون روایت کردند.
بریم بخونیم 👇👇👇
قرار نبود پنجشنبه از اندیشه خارج بشم. شب نیمهی شعبان عمهخانم که منزلش طبقهی پایین خانهی ماست مهمان داشت و ما را هم دعوت کرده بود.
خیلی مشتاق مهمانی شلوغش آن هم توی شب نیمهشعبان نبودم اما چارهای نبود.
خواهرزادهام فاطمه که پوستر جشن را برایم فرستاد، نوشت: "خاله میاید جشن؟"
آخه فاطمه یه مدته خادم هیئت شده و مرتب مراسمات را شرکت میکند.
خیلی وقتا صداش میکنم: "تکرار خودم"
هجده سال پیش من با هیئت آشنا شدم و اونجا یه کوچولو خادمی میکردم.
اما خب بعد از ازدواج و به خصوص به دنیا اومدن بچههام، به خاطر دور بودن نسبی مسیر نمیتونستم مراسمهای جمعی هیئت رو شرکت کنم. اما از وقتی فاطمه وارد هیئت شده، بیشتر هوایی میشم که برم.
مثل همیشه وقتی آدرسش رو دیدم و اسم کرج خورد به چشمم با خودم گفتم خب خوش به حال اونایی که میرن.
بهش گفتم: بعید میدونم. من که با بچه و مسیر دور نمیتونم بیام! شب هم که مهمونیم. پس همینجا میرم مراسم مسجد و بعدش هم مهمونی اجباری خونهی عمه خانوم.
تازه دخترم زینب هم که چند روزی هست با دوستش قرار گذاشته برا پنجشنبه همدیگه رو تو مسجد ببینن پس تکلیف برنامهی اون روز مشخص شد. تو چندتا گروه دیگه هم پوستر هیئت رو گذاشتند.
زینب که تازه هم به سن تکلیف رسیده، وقتی خبردار شد گفت: بریم هیئت کرج؟
آخه چندباری تو هیئت هفتگی فردیس، پای سخنرانی راحلهخانم نشسته بود و از اون به بعد عاشق هیئت.
گفتم: پس قرارت با دوستات چی میشه؟
گوشی رو گرفت و توی شاد به دوستش پیام داد که شما برید من نمیتونم بیام.
****
پنجشنبه رسید. تصمیم گرفته بودم ساعت سه حرکت کنیم تا حدود سه و نیم که ساعت شروع برنامه است برسیم به محل برگزاری هیئت.
اما خب بعد از مراحل حاضرشدن خودم و آماده کردن دختر کوچیکم زهرا، خواب طولانی پسرکوچولوم و ناز کردن رانندگان اسنپ برای قبول سفر، ما رو نیم ساعت عقب انداخت.
لطف خدا بود که تو هوای ابری و روز پنجشنبه به ترافیک بر نخوردیم و سریع رسیدیم.
وارد که شدیم چند دختر کوچیک رو پشت یه میز دیدم که همون اول کار یکی شون بلند و با لحن قاطع گفت: چند نفرید؟ من حس کردم جا نیست یا اشتباهی اومدم.
کارتهای باریکی با نوشتهی امامزمانی رو به من و زینب داد.
گفتم: بسه به زهرا نمیخواد بدید.
باز با همون قاطعیت گفت: نه همه باید بگیرن.
انصافا ناظم خوبی میشد!
من یکی که ازش حساب بردم و کارت رو گرفتم. به زهرا دادم.
یکی از بچههای هیئت که زیاد دیدمش و هر دفعه هم اسمش رو پرسیدم و باز یادم رفته!! علی رو نگه داشت تا بتونم کفشهای خودم و زهرا رو دربیارم. کفشها رو داخل کیسه گذاشتیم و وارد هیئت شدیم. صدای راحله
خانم رو شنیدم که پشت میکروفن داشتن صحبت میکردند. فکر کردم وسط سخنرانی رسیدم.
خواهرم، مامانِ همان فاطمهای که خادم بود، اومد کمک تا جا پیدا کنیم و بشینیم. مامانم هم اومده بود. کنارش روی صندلی جا بود. نشستم. از روی صندلی دائم نگاهم میچرخید دنبال آشنا. آزاده خانوم رو دیدم که داشتند پسرکوچولوشون رو روی پاشون میخواباندند. از همون فاصله با چشمامون همدیگه رو بغل کردیم.
سمیه نورمحمدی رو دیدم که از طریق گروه مکتب مادری باهاش دوست شده بودم و حالا هر دو ادمین بودیم.
از شانس امروز نوبت ادمینی اون بود و دائم سرش تو گوشی تا مبادا کسی تبلیغ بذاره یا گروه رو به هم بریزه.
راحلهخانم داشتن با بغض ماجرای اشتباه زیبای محاسباتیشون قبل از سفر کرمان رو تعریف میکردند که اگر اون اشتباه رخ نمیداد تعداد زیادی از زائران حاج قاسم، از سفر کرمان جا میموندند.
دقت که کردم دیدم نمایی از کتاب نمیری دختر که دوست قدیمی و عزیزم «محدثه قاسم پور» با موضوع خاطرات سفر کرمان نوشته و به چاپ رسیده پیداست. فهمیدم موضوع این قسمت از برنامه رونمایی از این کتابه.
بعد از صحبتهای راحلهخانم، دوستان دیگهای که از خاطراتشون تو کتاب استفاده شده بود صحبت کردند.
حالا نویسندهی کتاب رو صدا زدند که برامون دربارهی کتاب صحبت کنه و من با افتخار از جام بلند شدم و دوستم رو که علاوه بر رفاقت چندساله، حکم مشوق، معلم و راهنمای من برای نویسندگی رو داره، با عشق تشویق کردم.
انتظار داشتم همه ایستاده تشویق کنند! اما خب احتمالا خیلیها متوجه عمق این افتخار دوست داشتنی نبودند. البته شدت تواضع خانوم نویسنده هم بیاثر نیست تو این قضیه.
محدثه صحبت کرد.
البته متنی نوشته بود و اون رو خوند و منو برد به روزهایی که مدتها بود کسی برام ازش حرفی نزده بود. روزهای اول هیئتِ همون هفده هجده سال پیش. از امام زمان اون روزامون که چقدر برامون پررنگ بود و حالا...
برنامهی بعدی تجلیل از مسئولین هیئات بود که من باز تعدادیشون رو نمیشناختم.
فاطمهخانم و نرگسخانم عدل، سهیلاخانم، زینبخانمعالمی،کوثرخانم، راحلهخانم و آزادهخانم رو فقط یادمه!!