تا حالا سوگواره به این جذابی ندیدم.
حتی اگه نمیخواید در این سوگواره
شرکت کنید، پیشنهاد میدم
صوتهای سوگواره رو با حال خوب
گوش کنید.
نخستین سوگواره بینالمللی سفینهالنجاه
با موضوع پیراهن معظم سیدالشهدا 😭
🆔 @bibliophil
ejlas-nokhbegan-k_01.m4a
25.79M
🎧 اولین کنگره نخبگان منابر شیعه
با موضوع پیراهن امامحسین
👇سایت منابع سوگواره
https://atigh.org/fa/
🆔 @bibliophil
Export24-02-06-16-57.m4a
23.74M
🎧 اولین کنگره نخبگان منابر شیعه
با موضوع پیراهن امامحسین
👇سایت منابع سوگواره
https://atigh.org/fa/
🆔 @bibliophil
منابع معرفتی و روایی پیراهن سیدالشهدا.pdf
757K
📒منابع معرفتی اولین کنگره نخبگان منابر شیعه
با موضوع پیراهن امامحسین
👇سایت منابع سوگواره
https://atigh.org/fa/
http://www.atigh.org
🆔 @bibliophil
فیلم جلسه سوم کنگره هم که در کربلا
برگزار شد، داخل سایت موجود
این سوگواره هدفش نمادسازی جهانی از عاشورا به وسیله پیراهن سیدالشهدا
است و نکات جذابی درباره عظمت این
پیراهن داخل صوتها بیان شده است.
اگه محرم مداح و سخنران هستید
این صوتها گوش بدید.
03.Ale.imran.141.mp3
2.41M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت ۱۴۱ | سوره آلعمران | وَلِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَيَمْحَقَ الْكَافِرِينَ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: ۷min
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
🪜شرط بالا رفتن از «نردبان قدرت»
«تا وقتی که خودخواهیهای انسان بر او حاکم است، هرچه قدرت اجراییاش بالاتر باشد، خطرناکتر است...
هنر اسلام همین است که به کسانی اجازه میدهد از نردبان قدرت بالا روند که توانسته باشند لااقل در بعضی از این مراحل، امتحان داده و قبول شده باشند.
شرطی که اسلام برای مسئولیتها میگذارد، خارج شدن از بسیاری از این هواها و هوسهاست.»
۸۱/۰۱/۰۹
📔 منبع: کتاب تشکیلات توحیدی، ص ۴۷۴
#انتخابات
🆔 @bibliophil
#دیدار_بانور
سر کلاس بودم ولی حواسم پرت بود.دل تو دلم نبود که مادر، از مدیر اجازه بگیرد برای این سفر دسته جمعی.
عکس برادرم حسین را یواشکی از جیب کیف درآوردم نگاه کردم. توی دلم به او گفتم:《 خودت دعا کن جور شه. 》
فکرها توی سرم چرخ میخوردند:《 کاش نَگه نزدیک امتحاناس. اگه راضی نشه چکار کنم؟》
ساعت آخر کتاب و دفتر را توی کیف گذاشتم، زنگ را که زدند پریدم بیرون و تا خانه دویدم.
دست گذاشتم روی زنگ، حالا نزن و کی بزن.
صدای مادر آمد: 《 کیه...چه خبره؟ سر آوردی؟》
در را باز کرد.نفس زنان خود را انداختم تو:《 چی شد، اجازه داد؟ 》
کفگیر به دست ایستاد روبروم:《 سلامِت کو؟ نگا کن رنگ به روش نیس...》
کفشها را با فاصله توی راهرو شوت کردم. کیف و چادرم را پرت کردم توی اتاق.
از گردنش آویزان شدم:《 تو رو خدا راستشو بگو..خانم مدیر چی گف؟》
دستهایم را جدا کرد:《 خودتو لوس نکن. کلی بهش اصرار کردم تا راضی شد. میترسید از درس عقب بیفتی. راستی خواهر و داداشتم میان.》
جیغ کوتاهی کشیدم، لپّش را بوسیدم:《 آخ جون قربون مامان مهربونم بشم. با اونا بیشتر خوش میگذره. 》
رفت سمت آشپزخانه، زیر غذا را خاموش کرد:《 دساتو بشور سفره رو بنداز. بعد ناهار لوازمتو جم کن فردا میریم. 》
لباسهای مدرسه را عوض کردم:《 مامانی ظرفا با من.》
تکالیفم را انجام دادم. آخر شب مسواک زدم و رفتم توی رختخواب.
فکر دیدار با امام ذهنم را پر کرده بود.
هر چه سوره بلد بودم، خواندم. خوابم نمیبرد. هی از این دنده به آن دنده میشدم و میغلتیدم.
بالاخره نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد.
فردا شب من و مادر، با خواهر و برادرم رفتیم پای اتوبوس. چشمها برق میزد. همه میگفتند و میخندیدند. سوار شدیم.
صدای به صلوات و شعار به آسمان میرسید.
هر چه میرفتیم نمیرسیدیم. انگار زمان کش آمده بود.
نماز صبح را توی راه خواندیم . هوا که روشن شد رسیدیم.
زمین سفید پوش شده بود. قسمتی از مسیر را پیاده رفتیم. برفها زیر قدمها قرچقرچ صدا میداد و جای پا رویش میماند.
بچههای خواهر و برادرم که نمیتوانستند همپای ما بیایند، رفتند بغل باباها.
رسیدیم پشت در حسینیه. عدهای داخل بودند، باید منتظر میماندیم تا بیایند بیرون که جا باز شود.
پاهایم یخ کرده و جورابهایم خیس بود. ها کردم و دستهایم را به هم مالیدم.
با فرازی از دعای ندبه، بغض به گلویم چنگ انداخت: این الحسن و این الحسین ... این ابناءالحسین... صالح بعد صالح و صادق بعد صادق ...》
با مادر وخواهرم پا تند کردم سمت صدا. یکی دو کوچه بالاتر در خانهای باز بود، رفتیم تو. راهرو پر از کفش بود. چند تا از همسفریها داخل اتاق، پای دعا بودند. اتاقها پر بود، دم در ایستادیم.
قبل از تمام شدن دعا رفتیم بیرون.
کوچهی برفی وشیب دار جماران را تا حسینیه دویدیم.
چیزی نگذشت، در باز شد. با سیل جمعیت رفتیم داخل.
پس از چند دقیقه، امام تشریف آوردند توی جایگاه. قلبم در سینه میکوبید.
غرق در ابهّتشان شدم. انگار تمام صفات اخلاقی و بهشتی یکجا در چهرهی ایشان جمع شده بود. به یاد ائمهی معصومین(ع) افتادم.
چشمهایم تار و صورتم خیس شد.
مادر و خواهرم دست کمی از من نداشتند و اشک روی گونهشان راه گرفته بود.
مادران و خواهران شهدا هم منقلب شده و با پر چادر، نم از چشم میگرفتند.
فریادهایمان در فضا طنین انداز شد: روح منی خمینی.... بت شکنی خمینی...
ما همه سرباز توایم خمینی....گوش به فرمان توایم خمینی....
امام سخنرانی نکردند، یک گروه دیگر پشت در ایستاده بودند.
با قلبی مملوّ از حسرت این دیدار کوتاه و با چشمهایی خیس برگشتیم.
در راه برگشت، چهرهی آرام و ملکوتی امام خمینی از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
فکرم پر بود از حسّ قشنگ دیدار با بهترین انسان، یعنی رهبرم. کسی که نهال علاقه به او از مدتها قبل در قلبم جوانه زده بود.
عکس برادرم را از توی کیف در آوردم. گذاشتم روی قلبم:《 داداشی ازت ممنونم... بهترین سفر عمرمو مدیونتم.》
✍خانم صدیقه هویدا
🆔 @bibliophil