eitaa logo
بغض قلم
649 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
325 ویدیو
35 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
دیروز یکی از رفقای خوش ذوق و قدیمی‌‌ و مهربونم داخل جلسه‌ی نیمه‌ی‌شعبان بودند که هربار می‌بینم‌شون یه جون به جون‌هام اضافه میشه. سمانه جان غفوری قلم فوق‌العاده‌ای دارند. لطف کردند و ماجرای دیروز رو برامون روایت کردند. بریم بخونیم 👇👇👇
قرار نبود پنجشنبه از اندیشه خارج بشم. شب نیمه‌ی شعبان عمه‌خانم که منزلش طبقه‌ی پایین خانه‌ی ماست مهمان داشت و ما را هم دعوت کرده بود. خیلی مشتاق مهمانی شلوغش آن هم توی شب نیمه‌شعبان نبودم اما چاره‌ای نبود. خواهرزاده‌ام فاطمه که پوستر جشن را برایم فرستاد، نوشت: "خاله میاید جشن؟" آخه فاطمه یه مدته خادم هیئت شده و مرتب مراسمات را شرکت می‌کند. خیلی وقتا صداش می‌کنم: "تکرار خودم" هجده سال پیش من با هیئت آشنا شدم و اونجا یه کوچولو خادمی می‌کردم. اما خب بعد از ازدواج و به خصوص به دنیا اومدن بچه‌هام، به خاطر دور بودن نسبی مسیر نمی‌تونستم مراسم‌های جمعی هیئت رو شرکت کنم. اما از وقتی فاطمه وارد هیئت شده، بیشتر هوایی می‌شم که برم. مثل همیشه وقتی آدرسش رو دیدم و اسم کرج خورد به چشمم با خودم گفتم خب خوش به حال اونایی که میرن. بهش گفتم: بعید میدونم. من که با بچه و مسیر دور نمیتونم بیام! شب هم که مهمونیم. پس همینجا میرم مراسم مسجد و بعدش هم مهمونی اجباری خونه‌ی عمه خانوم. تازه دخترم زینب هم که چند روزی هست با دوستش قرار گذاشته برا پنجشنبه همدیگه رو تو مسجد ببینن پس تکلیف برنامه‌ی اون روز مشخص شد. تو چندتا گروه دیگه هم پوستر هیئت رو گذاشتند. زینب که تازه هم به سن تکلیف رسیده، وقتی خبردار شد گفت: بریم هیئت کرج؟ آخه چندباری تو هیئت هفتگی فردیس، پای سخنرانی راحله‌خانم نشسته بود و از اون به بعد عاشق هیئت. گفتم: پس قرارت با دوستات چی میشه؟ گوشی رو گرفت و توی شاد به دوستش پیام داد که شما برید من نمیتونم بیام. **** پنجشنبه رسید.‌ تصمیم گرفته بودم ساعت سه حرکت کنیم تا حدود سه و نیم که ساعت شروع برنامه است برسیم به محل برگزاری هیئت. اما خب بعد از مراحل حاضرشدن خودم و آماده کردن دختر کوچیکم زهرا، خواب طولانی پسرکوچولوم و ناز کردن رانندگان اسنپ برای قبول سفر، ما رو نیم ساعت عقب انداخت. لطف خدا بود که تو هوای ابری و روز پنجشنبه به ترافیک بر نخوردیم و سریع رسیدیم. وارد که شدیم چند دختر کوچیک رو پشت یه میز دیدم که همون اول کار یکی شون بلند و با لحن قاطع گفت: چند نفرید؟ من حس کردم جا نیست یا اشتباهی اومدم. کارت‌های باریکی با نوشته‌ی امام‌زمانی رو به من و زینب داد. گفتم: بسه به زهرا نمی‌خواد بدید. باز با همون قاطعیت گفت: نه همه باید بگیرن. انصافا ناظم خوبی می‌شد! من یکی که ازش حساب بردم و کارت رو گرفتم. به زهرا دادم. یکی از بچه‌های هیئت که زیاد دیدمش و هر دفعه هم اسمش رو پرسیدم و باز یادم رفته!! علی رو نگه داشت تا بتونم کفش‌های خودم و زهرا رو دربیارم. کفش‌ها رو داخل کیسه گذاشتیم و وارد هیئت شدیم. صدای راحله خانم رو شنیدم که پشت میکروفن داشتن صحبت می‌کردند. فکر کردم وسط سخنرانی رسیدم. خواهرم، مامانِ همان فاطمه‌ای که خادم بود، اومد کمک تا جا پیدا کنیم و بشینیم. مامانم هم اومده بود. کنارش روی صندلی جا بود. نشستم. از روی صندلی دائم نگاهم می‌چرخید دنبال آشنا. آزاده خانوم رو دیدم که داشتند پسرکوچولوشون رو روی پاشون می‌خواباندند. از همون فاصله با چشمامون همدیگه رو بغل کردیم. سمیه نورمحمدی رو دیدم که از طریق گروه مکتب مادری باهاش دوست شده بودم و حالا هر دو ادمین بودیم. از شانس امروز نوبت ادمینی اون بود و دائم سرش تو گوشی تا مبادا کسی تبلیغ بذاره یا گروه رو به هم بریزه. راحله‌خانم داشتن با بغض ماجرای اشتباه زیبای محاسباتی‌شون قبل از سفر کرمان رو تعریف می‌کردند که اگر اون اشتباه رخ نم‌یداد تعداد زیادی از زائران حاج قاسم، از سفر کرمان جا می‌موندند. دقت که کردم دیدم نمایی از کتاب نمیری دختر که دوست قدیمی و عزیزم «محدثه قاسم پور» با موضوع خاطرات سفر کرمان نوشته و به چاپ رسیده پیداست. فهمیدم موضوع این قسمت از برنامه رونمایی از این کتابه. بعد از صحبت‌های راحله‌خانم، دوستان دیگه‌ای که از خاطرات‌شون تو کتاب استفاده شده بود صحبت کردند. حالا نویسنده‌ی کتاب رو صدا زدند که برامون درباره‌ی کتاب صحبت کنه و من با افتخار از جام بلند شدم و دوستم رو که علاوه بر رفاقت چندساله، حکم مشوق، معلم و راهنمای من برای نویسندگی رو داره، با عشق تشویق کردم. انتظار داشتم همه ایستاده تشویق کنند! اما خب احتمالا خیلی‌ها متوجه عمق این افتخار دوست داشتنی نبودند. البته شدت تواضع خانوم نویسنده هم بی‌اثر نیست تو این قضیه. محدثه صحبت کرد. البته متنی نوشته بود و اون رو خوند و منو برد به روزهایی که مدت‌ها بود کسی برام ازش حرفی نزده بود. روزهای اول هیئتِ همون هفده هجده سال پیش. از امام زمان اون روزامون که چقدر برامون پررنگ بود و حالا... برنامه‌ی بعدی تجلیل از مسئولین هیئات بود که من باز تعدادی‌شون رو نمی‌شناختم. فاطمه‌خانم و نرگس‌خانم عدل، سهیلا‌خانم، زینب‌خانم‌عالمی،کوثرخانم، راحله‌خانم و آزاده‌خانم رو فقط یادمه!!
نوبت سخنرانی شد. خب من سمت چپ حسینیه روی صندلی بودم و از بخت ناخوشم جای سخنران سمت راست و در جلوی حسینیه بود. زاویه‌ی دید ما ستون نامحترم بود. صد البته بی‌توفیقی بود که نتونستیم روی ماه سیده‌زهرای مهربون رو ببینیم و از روی صداش تشخیص دادیم، ایشون سخنرانن. البته ستون جلوی خیلی‌ها بود و محروم‌شون کرد از دیدن چهره‌ی زیبای سخنران. حالا نقدی هم به خادم زحمت‌کش اجرایی میشه که جای سخنران رو در دسترس‌تر می‌ذاشتند بهتر بود. مداح بعد از سخنرانی که توش از عواقب نبود امام توی زندگی گفته شد، شروع کرد به خوندن مولودی‌های جذاب و انرژی و صدا و شور بود که از بچه‌ها می‌بارید. پسرکوچولوم که تو اوج کل کشیدن و دست زدن و اکوی صدای مداح تو بغلم خوابش برد. برف شادی که زدند دخترهام کلی ذوق کردند. آخه جدیدا تو حسینیه‌ی معلی دیده بودن و دل‌شون می‌خواست از نزدیک ببینند چه جوریه. سمت ما البته شکلات خیلی کم پخش کردند البته بهتر بگم پرت کردند. بیشتر می‌بردند برای جلویی‌ها. ولی مامانم از خادم شکلات‌بر، چندتایی برای بچه‌ها گرفت. به آخرهای مراسم که نزدیک شدیم میان‌دارها و دخترهای هیئتی خودجوش شعرهایی که حفظ بودند رو می‌خوندند. تمام مدت هیئت به این فکر می‌کردم که چقدر همه چی عوض شده. اکثر بچه‌ها جدا از اینکه نمیشناسم‌شون، لباس‌های خیلی متفاوتی نسبت به زمان خادمی‌ما می‌پوشند. لباس‌های شیک، دامنی، بعضیاشون که شبیه لباس مجلسی بود. یا مولودی‌هایی که می‌خوندند از محمود کریمی و سید امیر حسینی و آقای شعبانپورِ زمان ما به نوشه‌ور و حسین‌طاهری و امثال‌ها تبدیل شده که تازه هیچ کدوم‌شون رو هم حفظ نبودم تا بتونم باهاشون بخونم جز علی مولا، علی مولا... اما تو همین احساسات غریب یه نوای آشنا، یه رمز مشترک بین نسل قدیم وجدید، عین ماشین زمان یا شایدم طی الارض منو برد به همون هجده سال پیش، به کوچه‌های نم گرفته و خنکِ نزدیک حرم و زمزمه‌ی لطیف دختران نوجوون: رضا‌جانم! رضاجانم! رضاجانم! رضا‌جانم... ‌. بعد از حسن ختام مراسم، محدثه‌ناصری که در کنار سمیه‌خانم از موسسان گروه مکتب‌مادری هستند و از طریق همین گروه باهاش حسابی دوست شدم، رو دیدم با سه تا فرشته‌ی ساداتش. بعد از خوش و بش مختصر و خداحافظی با دوستان قدیمی و جدید، دیگه آماده شدیم و بعد از دریافت پذیرایی، همراه خواهرم و مامانم با اتوبوس تا فردیس اومدیم و بعدشم تو اوج بی ماشینی به علت ترافیک شب نیمه‌شعبان و تقارنش با پنجشنبه‌های شلوغ، یک دربست گرفتیم تا لااقل به چلوکباب مهمونی عمه‌خانوم برسیم. ✍ سمانه‌غفوری
اینم گروه مکتب‌مادری که سمانه توی متن‌ش ازش گفته و خودشم از مدیران گروهه. اینجا از سراسر کشور، مادرها دور هم جمع شدند و کلی برنامه‌ی باحال دارند، اگه مادر هستید، اینجا جای شماست 👇 https://eitaa.com/joinchat/2468544568C4114832bab
*دعوتید به گردهمایی بانوان نویسنده به مناسبت هشتمین سالگرد تاسیس باشگاه ادبی بانوی فرهنگ زمان: چهارشنبه ۱ اسفندماه ۱۴۰۳ ساعت ١۴ الی ١٧ مکان: تالار سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با ما همراه باشید.🌹 https://ble.ir/banooyefarhang_info *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای خنده، از خانه‌ی مادربزرگ تا آسمان می‌رفت. خاطره. باید خاطره‌ی خوبی توی ذهن نوه‌ها می‌ماند. بدو بدو چادر سر کردم و رفتم خاص‌ترین شیرینی‌فروشی که می‌شناختم. توی راه به تاپر روی کیک فکر کردم. برای تولد امام‌زمان باید چه جمله‌ای روی کیک چسباند؟! وارد مغازه شدم. زود کیک را انتخاب کردم و بیشتر درگیر جمله بودم؛ عشقم تولدت مبارک! به نظرم جمله‌ی بدی نبود ولی یک لحظه فکر کردم، هیچ‌وقت نمی‌توانم جلوی آقا بایستم و این جمله را به زبانم جاری کنم. خجالت می‌کشیدم. اگر آقا دلم را زیر و رو می‌کرد و می‌دید کلی عشق الکی ریخته وسط قلبم آن‌وقت مثل شمع‌های روی کیک آب می‌شدم. یک‌دفعه چشمم خورد به جمله‌ی پدر عزیزم تولدت مبارک. از هشت سال پیش که بابا رفت هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی دوباره این جمله را برای کیکی بخرم ولی نمی‌دانم چرا دلم فقط به همین جمله گواهی می‌داد. همین را با چندتا شمع و بادکنک رنگی دادم به صندوق‌دار و وارد میوه‌فروشی شدم. کیک را گذاشتم روی سبد سیب‌های قرمز. دانه دانه سیب جدا کردم. سرخ‌ها و بدون لکه‌هایش را‌. یک دفعه سیبی با یک دانه‌ی کوچک قهوه‌‌ای بدقواره آمد توی دستم. خواستم سیب را برگردانم سرجایش. اما جمله‌ی روی کیک انگار این توان را از دست‌هایم گرفته بود. سیب با آن لکه‌ی خراب روی قلبش دوست داشت، مهمان جشن تولد باشد‌. انگار اینجا خراب‌ها هم خریدار داشتند. به خانه که آمدم و کیک و میوه‌ها را روی میز چیدم؛ نوه‌هایی که خواندن بلد بودند از جمله‌ی روی کیک تعجب کردند؛ پدر عزیزم تولدت مبارک! تولد کدوم باباست؟! خاطره‌ی تولد پدر عزیزم ساخته شد، به شیرینی خاص‌ترین کیک دنیا❤️