eitaa logo
بغض قلم
650 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
325 ویدیو
35 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.275.mp3
6.74M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۲۷۵ | سوره بقره | الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لَا يَقُومُونَ إِلَّا كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا ۗ وَأَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا ۚ فَمَنْ جَاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهَىٰ فَلَهُ مَا سَلَفَ وَأَمْرُهُ إِلَى اللَّهِ ۖ وَمَنْ عَادَ فَأُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: ۱۶min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
شهدای غریبی که عکس و روایتی از آنها نیست!
یکی از دوستان نویسنده‌ام دیروز کرمان بودند، بیمارستان‌ها چرخیدند و روایت کردند. روایت‌هاشون قرار میدم، تا شاید قطره‌ی از غربت این شهدا کم کنه.
مستقیم از کرمان🖤 🖤 روایت اول از لهجه‌ی زن و مرد دم اورژانس می‌فهمم که کرمانی نیستند. زن صورت زرد و خسته‌ای دارد. هم‌صحبتش می‌شوم و می‌پرسم که شما هم مجروح دارید؟ سرش را تکانی می‌دهد و بله‌ی نرمی می‌گوید. مرد اما مردانه و محکم می‌گوید: پنج تا مجروح داریم ولی از وضعیت دوتاشون خبر داریم که تو این بیمارستانن. از فاریاب آمده‌اند. اطراف کرمان. اقوامشان موکب داشته‌اند. حالا در سه بیمارستان در سه نقطه‌ی شهر باید بروند و بیایند تا خبری از سلامتی‌شان بگیرند. 🖤روایت دوم روی ویلچر نشسته. گردنش را بسته بودند. گلوله‌های اشک تنها نشانه‌ی هوشیاری‌اش بود. گوشی تلفن کنار گوشش، اما صامت و ساکت و بی‌حرکت. ظرف غذا و ماست کج روی پایش بود. شوک بود. حرفی نمی‌زد. حتی به هیچ کجا نگاه نمی‌کرد. سبزی شکوفه‌های روی روسری و لباسش، کمی روی زردی صورتش رنگ پاشیده بود. ولی با گذشت هفت هشت ساعت از انفجار، ترس هنوز او را برده بود. 🖤روایت سوم تهرانی بود و دانشجو. با موج انفجار چند متری پرت شده بود و توی پایش ساچمه رفته‌بود. داشتند برای انتقالش به تهران هماهنگی‌های لازم را انجام می‌دادند. دور تختش پر بود از پرستار و دکتر و مردهای دیگری که در رفت و آمد بودند.اما من تمام مدت نگاهم دنبال دست ظریفش بود که انگشتر عقیقی توی انگشتش داشت و مدام چادرش را روی پای بدون جوراب و پانسمان شده‌اش می‌کشید. 🖌به قلم خانم زهره نمازیان 🆔 @bibliophil
🖤 روایت چهارم بی‌تاب سه نوجوانی بودم که امروز صبح چند ساعت قبل از انفجار، کنارشان نشسته و گپ مفصلی زده بودیم. هر سه واکس می‌زدند. ماجرای قشنگی داشتند که دلم پر می‌زد زودتر روایت‌شان را بنویسم. جای نشستن‌شان دقیقا نزدیک محل انفجار بود. چهره‌هاشان هی پیش چشمم می‌آمد و از تصور خون روی صورت‌های پر از امیدشان، ته دلم می‌لرزید. بی‌تابی مرا یاد دفترچه یادداشتم انداخت. شماره‌ی سردسته‌شان را گرفته‌بودم. رقم به رقم شماره‌ها را وارد کردم و دکمه‌ی شماره‌گیری را زدم در حالیکه نفس توی سینه‌ام مانده بود. صدای نوحه‌ای پیچید توی گوشم و بعد صدای مردانه‌ای که الوی محکمی می‌گفت. مهر سکوت خورد به دهانم حتی می‌خواستم تلفن را قطع کنم. من توقع داشتم صدای پسرانه را بشنوم . صدایی که هنوز نوجوانی دورگه‌اش نکرده‌ بود. اما حالا الو بفرماییدِ مردانه ذهنم را هزارجا برد . سلام ببخشید گوشی آقا علیرضا هست؟ مرد جوابم را به گرمی داد که بله من پدرش هستم. دلم را به دریا زدم و گفتم: من امروز با پسرتون مصاحبه کردم بهشون بگین یادشونه حتما. صدایم را پایین‌تر آوردم و گفتم: نگران بودم می‌خواستم ببینم بسلامت رسیدن خونه؟ مرد الحمدلله غلیظی را تنگ بله‌اش چسباند. الحمدللهی که گفت راه نفسم را باز کرد. 🖌خانم زهره نمازیان 🆔 @bibliophil
🖤روایت بزرگ‌ترین دروغ غروب شده بود و مردم باز هم دسته‌دسته برای زیارت آمدند. چند خانم‌ به سمت ما قدم برمی‌داشتند.‌ وقتی آن‌ها را شناختم نفسی کشیدم. از این‌که تنشان سلامت بود خداراشکر کردم. حتماً کار خیری که کرده بودند بلای امروز را از آن‌ها دور کرده بود. «سلام. خوش‌آمدید!» اولین و تنها جمله‌ای بود که به هر نفر هنگام توزیع غذا می‌گفتم و بعد یک پرس می‌دادم دستش. او هر که بود می‌رفت و من می‌ماندم تا میزبان نفر بعدی باشم. چه فرقی می‌کرد نامش چیست و چه شکلی دارد. مهم این بود که مسافر است و گرسنه. عزیز است برای ما. چون خاطر سردار شهر ما برایش عزیز بوده. آمده تا سالگردش این‌جا باشد. اما امسال فرق می‌کرد. هر چند دقیقه یک‌بار مسافر مستأصلی می‌آمد، عکسی نشان می‌داد و سراغ گمشده‌اش را می‌گرفت. منتظر می‌ماند تا بگویم او را بین مهمان‌های معراج در وقت ناهار، درست چند ساعت قبل از انفجار دیده‌ام یا نه. کاش الان هم معراج مثل ناهار، مثل تمام وعده‌های قبل در سالگرد سردار، مهمان‌سرا می‌ماند و بوی غذا همه جا را پر می‌کرد. خانم‌ها به من رسیدند. یکی‌شان پرسید: «از بچه‌ها خبر دارید؟» یاد بچه‌ها بغض شد و گلویم را پر کرد.‌ آن‌چه در آن چند ساعت گذشته بود مثل برق از ذهنم گذشت. از ظهر گذشته بود که تعدادی کودک شاد و خرامان رسیدند پای میز. بازیگوش بودند و سر به هوا. لبخند زدم: «سلام. خوش‌آمدید!» آمده بودند غذا بگیرند اما دیگر تمام شده بود. آشپزخانه خالی از حتی یک پرس بود. نمی‌دانستم چه کنم. فکرم به جایی قد نمی‌داد. دنبال راهی بودم که از بین جمعیت صدایی آمد: «بفرمایید.» گروهی از خانم‌ها که هنوز به غذایشان دست نزده بودند مقداری از هر کدام را یکی کرده بودند و آن را که به اندازه‌ی چند پرس غذا شده بود، حتی پُر و پیمان‌تر از مال ما دادند دست بزرگتر بچه‌ها.‌ همگی دور هم نشستند و با همان شلوغی در سر و کله‌ی یک‌دیگر زدند و غذا را سیر خوردند. تنها بزرگ‌تر گروهشان را «عمه» صدا می‌زدند. مسافرها دسته دسته رفتند. این‌ها هم شاد و باهیجان مثل دسته‌ای گنجشک که سر صبح سروصدا راه می‌اندازند دنبال عمه‌شان معراج را ترک کردند. بعد از چند دقیقه آن صدای مهیب! تا به خودمان جنبیدیم دومین انفجار و آن محشر کبری... صدای خانم من را به خود آورد: «پرسیدم از بچه‌ها خبر دارین؟» با مِن مِن لب‌هایم به تعریف باز شد: «بعد از انفجار خانمی آمد. موبایلش را گرفت روبروی صورتم. می‌خواست بداند پسرش را دیده‌ام یا نه. گفتم ندیدم. بزرگ‌ترین دروغ زندگی‌ام! پناه بر خدا. امان از دل زینب!» زانوهایم سست شد. دیگر طاقت نیاوردم. روی زمین نشستم و بی‌هوا باریدم. با دست به داخل معراج اشاره کردم و گفتم: «چه خوب که این‌بار عمه هم نماند...» 🖌خانم زهرا قمی 🆔 @bibliophil
قرمزی خیابان های کرمان نشانِ این است که حادثه تروریستی فرودگاه بغداد به نتیجه دلخواه عاملان آن نرسید! و راه سلیمانی ادامه دارد... 🆔 @bibliophil
روایت خانم شماره ۳۷ نام: سمیه نام خانوادگی: مرزن‌آبادی سن: ۱۵ سال محل سکونت: کرمان قد: ۱۷۰ سانتی متر تحصیلات: دانش‌آموز کلاس یازدهم رشته کامپیوتر هنرستان مجرد سمیه شهريور‌ماه امسال برای زیارت اربعین با برادرش اول رفتن مرز شلمچه و از اونجا راهی نجف شدن. این اولین باری بود که سمیه می‌خواست بره کربلا. وقتی توی نجف اون همه موکب و خدمت مردم به زوّار رو دید، دلش می‌خواست اون هم یکی از خادمین زائرها باشه و بتونه بهشون کمک کنه. بعد از زیارت، توی مسیر که از کربلا برمی‌گشتن، یه فکری به ذهنش رسید. پیش خودش گفت، شاید نتونه توی مسیر کربلا توی موکب‌ها کار کنه، اما دی‌ماه که مردم میان کرمان برای زیارت قبر حاج قاسم، می‌تونه اون هم یه موکب توی مسیر داشته باشه. چهارماهی که تا دی‌ماه مونده بود، رو پشت‌سر‌هم و بدون خستگی کار کرد. روزهایی که مدرسه داشت، همین‌که زنگ می‌خورد، نمازش رو توی مدرسه می‌خوند و می‌رفت سراغ کار. روزهای اول توی خیاطی زنانه نزدیک به مدرسه‌شون کار می‌کرد؛ اما بعدش تونست چندتا پروژه دورکاری بگیره. دی‌ماه که رسید، رفت یه کلمن، چند‌تا صندلی، چند متر موکت و ... خرید. چند تا از دوستاش هم اومدن کمکش و حدود یه کیلومتری گلزار‌شهدا، موکب خودش رو راه انداخت. 🆔 @bibliophil
🖤روایت مسابقه قرار گذاشته بودند تا موکب را بدوند، هر که زودتر شربت می‌گرفت برنده بود. صدای انفجار مسابقه را به هم زد. مادر برنده شد... 🖌خانم مریم بشردوست 🆔 @bibliophil
روایت آقای شماره ۱۳ نام : قاسم نام خانوادگی: اسدی سن:۴ سال محل سکونت: هرمزگان درست شب شهادت حاج قاسم به دنیا آمد. پدر و مادر قاسم، اول نام او را حمید گذاشته بودند؛ اما وقتی پدر با بغض خبر شهادت حاجی را به همسرش داد، همان‌جا با هم تصمیم می‌گیرند نام پسرشان را قاسم بگذارند. قاسم گرمایی است؛ نیمه‌شب‌ها پتو را از خودش کنار می‌زند؛ مادرش نیمه‌شب‌ها که از خواب بلند می‌شود دوباره پتو را روی او می‌اندازد. اما صبح که از خواب بلند می‌شود، باز می‌بیند که پتو گوشه‌ای افتاده است. فیلم خواندن سرود شلام فرمانده از قاسم، با آن زبان شیرینش که همه «سین‌» ها را «شین» تلفظ می‌کند تا قبل از اینکه توسط اینستاگرام حذف شود، ۱۰ هزار لایک گرفته بود. روز مراسم، مادر قاسم حریفش نشد که کاپشن به تن کند؛ می‌گفت گرمم می‌شه مامان. قاسم کاپشن نپوشید؛ اما گرمش شد؛ سوخت... 🆔 @bibliophil
پسره می‌زد رو پیشخوان می‌گفت: مگه نگفتین O منفی لازم دارید؟ همین گوشه راهرو ازم خون بگیرید! 🖌 🆔 @bibliophil