#دعا_کن_شهید_نشوم
اربعین زنگ زد و گفت: «حاج سعید دعا کن شهید نشم!» از همان جلسهی اول فهمیده بودم که منطق حمید سربازی کردن برای امام زمان(عج) است و دوست دارد تا جایی که میتواند و از دستش برمیآید برای امامش کار انجام دهد و نمیخواهد با زودرفتن همهچیز را تمام کند. اما به شوخی گفتم: «همه میخوان شهید بشن، تو نمیخوای؟» گفت: «اینجا خیلی کار میشه انجام داد. دعا کن شهید نشم!»
برگرفته از کتاب شاهرگی برای حریم، #زندگی_نامه_و_خاطرات_شهید_مدافع_حرم_حمیدرضا_اسداللهی
#کار
#کار_فرهنگی
#سیاسی
#اجتماعی
#دینی
به محسن گفتم: «خدا آخر و عاقبت ما رو هم بهخیر کنه.» گفت: «چرا میگی آخر و عاقبت؟ چرا نمیگی الان؟ فردا برای عاقبتبهخیری دیره، همین الان از خدا بخواه که شهید بشی.»
به نقل از همکار شهید مدافع حرم #محسن_حججی، برگرفته از کتاب سربلند
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
📌 شهیدی که دعای توسل را حلال مشکلات معرفی کرد
🔷️ علیرضا همیشه می گفت: «بعد از توکـل به خـدا، توسل به اهل بیت (ع) حـلال مشکلات است.» به همین خاطر هم به دعای توسل علاقه زیادی داشت.
◇ زمان عقدکنان خواهرش، پیشنهاد کرد که بعد از مراسم، دعـای توسـل بخوانیم.
◇ به مزاق بعضی ها خوش نیامد؛ اما کوتاه هم نیامد و رفت در زیر زمین خانه به تنهایی شروع کرد به خواندن دعـای توسـل.
🔻 کشف پیکر مطهرش هم با دعـای توسـل همراه شد.
◇ شهید غلامی عادتش این بود هر وقت بدن شهیدی را پیدا می کرد، ابتدا برایش زیارت عاشورا می خواند بعد بدن را بیرون می آورد.
◇ آن روز کنار پیـکر علیرضا؛ هر چه گشت زیارت عاشورا را در مفاتیح پیدا نکرد؛ اصلا گویا چنین دعایی از اول وجود نداشته است.
◇ غلامی نگاهی به علیرضا کرد و گفت: «هــر چـه شهــدا بخـواهـند.» و اتفاقی شروع کرد به خواندن دعـای توسـل.
شهیدعلیرضا_کریمی🌷🕊
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🌷
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#امام_زمان
🥀🕊#لاله_های_زینبی
🌾برادر شهید نقل میکنند:اصغر همیشه به فکر رفتن به سوریه بود.دغدغه عجیبی برای اعزام داشت.یک روز سبد پرتقالی از باغ چیده بود،بین همسایگان پخش میکرد و میگفت:بخورید!این شیرینی شهادت من است؛چون چیزی نمانده که عازم سوریه شوم.
🌴اصغر خیلی به من اصرار میکرد تا اجازه رفتن به او بدهم.شرایط زندگی مناسبی نداشتیم؛با بودنِ پدر پیر و بچههای قد و نیمقد اصغر.برای منصرف کردن او دائم میگفتم از خانوادهی ما، محمد،برادر دیگرمان در کربلای۵خودش را تقدیم انقلاب اسلامی کرده و از ما دیگر کافیست اما گوش او بدهکار نبود. اصغر آنقدر اشتیاق داشت که ماهها قبل ثبتنام کرده بود.
💐روز اعزام فرا رسید.اتوبوسها برای سوارکردن رزمندگان آمده بودند.مانع سوارشدن اصغر شدم اما بعد از حرکت اتوبوسها با موتور سیکلت دنبالشان رفته بود. کمی آنطرفتر سوار شد تا از قافله عقب نماند.
🌷وقتی میخواست از تهران به سمت سوریه حرکت کند،تنها یک پیامک زد: "حلالم کنید،خداحافظ!من عازم میعادگاه عاشقان شدم".
🌹#بسیجی_مدافع_حـرم
#شهـید_اصغر_بامری
#سـالروز_شهـادت🕊
💐من از چندين سال پيش شهيد را می شناختم.آنجا هم توسوریه با هم بوديم و چند روزی هم درحرم حضرت زينب (س) بوديم.مراد در حرم حال و هوای ديگری گرفته بود وعاشقانه باخدا صحبت ميكرد.با هم در حلب بوديم و بعد برای عمليات رفتيم.گروه ما شب به منطقه عملياتی رسيد وگروهی كه مراد در آن بود،صبح به عنوان نيروی كمكی به منطقه آمدند.حدود۱۵نفر بودند كه فرماندهشان گفت:يک جا جمع نشويد و از هم فاصله بگيريد.دردرگيری و نبرد بوديم كه خمپارهای انداختند و باعث شهادت و زخمی شدن چند نفر از نيروهايمان شد. آن لحظه نميدانستيم چه كسانی شهيد شده و چه كساني زخمی هستند و وقتی به عقب برگشتيم و آمار نفرات را گرفتيم متوجه شديم مراد شهيد شده است.
🌷شهيد خيلی آدم درستي بود.مراد شيعه بود ورفاقت زيادی با اهل سنت داشت.شهيد اين آرزو را از صميم قلب داشت كه اول به زيارت حرم حضرت زينب(س)برود وپس از زيارت،به جنگ با تروريستها برود.انشاءالله شهادت مباركش باشد.خيلی دوست داشت شهيد شود وبه آرزويش رسيد.🕊😭
✍به نقل از:دوست و همرزم شهید
🌹#بسیجی_مدافع_حرم
#شهید_مراد_عبدالهی
#سالروز_شهادت🕊
● شهید عمر ملازهی و شهید اصغر بامری از اولین شهدای #اهل_سنت هستند که در سوریه و درحال دفاع از اسلام ناب محمدی و مبارزه با تروریستهای تکفیری به مقام والای شهادت نائل آمدند.
● شهید «عمر ملازهی» از اولین شهدای مدافع حرم اهل تسنن است که پنجمین روز از هفتهی وحدت به نام این شهید نامگذاری شده است. این شهید والامقام در بخشی از وصیتنامه خود این چنین میگوید: «من نه بهشت میخواهم نه شهادت من ولایت میخواهم (ولایت مولایم علی) مرا به ولایت مولایم علی بمیران.»
● شهید «اصغر بامری» نیز از اولین شهدای مدافع حرم اهل سنت است. این شهید والامقام زمانی که ندای مردم ستم دیده سوریه بلند شد، در صف اول دفاع از حریم آل الله قدم بر داشت. شهید بامری در وصیتنامه خود #حجاب را کوبندهتر از خون خود و چادر مشکی را زیباتر از خون سرخش میداند
#شهید_عمر_ملازهی
#شهید_اصغر_بامری
#سالروز_شهادت 🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر دو چیز را رعایت بکنی،
خدا #شهادت را نصیبت می کند.
یکی پر تلاش باش و دوم مخلص!‼️
این دو تا را درست انجام بدی
خدا شهادت را هم نصیبت می کند.🌱
#شهید_حسن_باقری🕊️
فعالیت امروز هدیه به روح شهدا 🍃
شادی روحشان صلوات 🌹
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از شهيد عباس محمد رعد در کنار نوزاد تازه به دنیا آمده اش.
ایشون اسم پسرشو سلیمانی گذاشته بود.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
● #شهید_سلمان_برجسته یکی از رزمندگان تیپ نبویون بود. اما حکایت اعزامش حکایت اعزام عشق و شور است. پسری که همراه پدر راهی دیار حرم حضرت زینب (س) میشود با اینکه از جوانان دهه هفتادی اهل سنت بود، اما اهل بیت و خاندان رسول خدا (ص) را دوست داشت. برای همین کسب و کارش را در شهرداری بخش «بنت» شهرستان «نیکشهر» سیستان و بلوچستان رها کرد و راهی سوریه شد.
● اما اعزامش به همین راحتیها نبود. در واقع، گوش سلمان بدهکار نبود. هر چقدر پدرش که از جانبازان دفاع مقدس است، از او خواست بماند تا سایه سر مادر، چهار خواهر و برادر کوچکش باشد، قبول نکرد، بلکه با جدیت تمام گفت: پیرمرد ریش سفید! تو در خانه بمان. من جوانم و زرنگ، من میروم. اما از پدرش هم انکار که: من جنگ را دیدهام، جنگ شوخی نیست، خمپاره، ترکش و هزار تا سختی و مجروحیت دارد. ممکن است یک عمر ویلچرنشین شوی! این کلکلهای پدر و پسری تمامی نداشت. حتی در لحظات آخر اعزام هم ادامه داشت
● مسؤول اعزام به سوریه که میان این پدر و پسر مردد مانده بود، خطاب به پدر سلمان گفت: تنها یک نفر از شما میتواند اعزام شود، همین حرف کافی بود که دل سلمان بشکند و بزند زیر گریه؛ گریهای که بند نمیآمد، اما توانست دل مسؤول اعزام را نرم کند و پدر و پسر را باهم به سوریه بفرستد.
● در یکی از پیشرویها، سلمان در کمین داعش قرار گرفت و با ترکش خمپاره در سوم آذرماه سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید و بعد از شهادتش پدرش بر بالین او حاضر شد و گفت: الحمدلله! به آرزویش رسید.
#سالگرد_شهادت 🌹
#شهیدانه 🕊 🕊
●➼┅═❧═┅┅───┄
✍نامه دردناک شهید رستمعلی آقا باباپور
در هشتمین روز کمین، گلوله تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی رستمعلی و پیشانیش را شکافت.
صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد.
ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری
فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود ، نوشته بود :
رستمعلی جان، امروز پدر شدی،
وای ببخشید من هول شدم، سلام
عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟
از جهاد اومده بودن پی ات، می خوان اخراجت کنند،
خنده ام گرفته بود.
مگه بهشان نگفتی که جبهه ای ؟ گفتند بخاطر غیبت اخراج شده ای،
مهم نیست، وقتی آمدی دوباره سر زمین ، کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگی مان را نمی دهد،
همان بهتر که اخراجت کنند.
عزیزم زود برگرد، دلم برایت تنگ شده...
😭😭😭😭
#شهدا