✍ #شهیدی_که_خبر_شهادتش_را_به_مادر_داد
علی اکبر سال 1362 به خدمت سربازی رفت. #دوره_آموزشی را در سیرجان گذراند و پس از یک سال و نیم او را به سردشت کردستان انتقال دادند.
یاد دارم آخرین بار خداحافظی کرد و راهی #جبهه شد. مدتی از او بی خبر بودیم. شب در خواب دیدم، در یک دریای بزرگ در قایقی نشسته است. #پرچم_ایران را در دست گرفته بود (و به نشان پیروزی) تکان می داد. خطاب به من گفت: مادر چرا ناراحتی ... #من_شهیدم_شهید...
سراسیمه از خواب پریدم. چند روز بعد #خبر_شهادتش را آوردند.
✍ #راوی : مادر شهید
🌷 #شهید_علی_اکبر_مسعودی🌷
✍ #شهید_زندهای_که_۴۸_ساعت_در_سردخانه_بود
✍ #زندگی_نامه_شهید
🌷 #مهدی_صمدی در بهار ۱۳۴۵ در تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۹ وارد دبیرستان شد که همزمان با آغاز جنگ تحمیلی بود. مهدی با آغاز جنگ در صدد رفتن به #جبهه برآمد و با گذراندن دوره تکمیلی بسیج در سال ۱۳۶۰ در همدان خود را روانه جبهه ساخت. در نخستین حضورش در عملیات « #مسلم_ابن_عقیل» بر اثر اصابت ترکش به ناحیه صورت مجروح شد و چند دندان خود را از دست داد اما بعد از بهبودی به جبهه بارگشت. در عملیات « #والفجر_۲» برای بار دوم مجروح و تا مرز شهادت پیش رفت. تصور میشد شهید شده است بنابراین پیکرش را به سردخانه منتقل کردند و ۴۸ ساعت بعد، کارکنان پزشکی قانونی متوجه شدند که او هنوز نفس میکشد و سریع منتقلش کردند به بیمارستان. ۲۵ روز در #کما بود تا بالاخره به هوش آمد و آدرس خانواده اش را داد.
هر بار که از جبهه برمیگشت بدون اینکه استراحت بکند شبها به پایگاه بسیج میرفت و مشغول #پاسداری میشد. سرانجام در دی ماه ۱۳۶۵ حین عملیات « #کربلای_۵» درحالی که رزمنده گروهان هجرت از #گردان_حضرت_قاسم بود،به شهادت رسید.
#مادر_شهید_صمدی روایت میکند:هربار که میرفت نانوایی، بازگشتش با خدا بود. اغلب چند ساعتی طول میکشید. چون پیرزن یا پیرمردی را اگر میدید، برایش نان میخرید و تا خانهاش میبرد، بعد دوباره به نانوایی برمیگشت تا برای خودمان نان بخرد.
یاد میآید که لباس نو برایش میخریدیم، اول آن را میشست، بعد میپوشید و میرفت مدرسه. دوست نداشت معلوم باشد که لباسش نو هست. راضی نبود کسی از بچهها #غصه بخورد.
همیشه همینطور بود و از پوشیدن #لباس_نو، فراری بود. همرزمانش تعریف میکردند که یک بار دیدیم برخلاف همیشه، لباس نو به تن کرده. تعجب کریم و پرسیدیم: «چی شده مهدی؟ لباس نو پوشیدهای!» گفت: «امشب قرار دیدار با #معشوق دارم.» رفت عملیات و دیگر برنگشت.
🌷 #شهید_مهدی_صمدی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
✍ #خاطرات_افلاکیان
خرمشهر تازه آزاد شده بود. محمدعلی از #جبهه برگشت. دستش را از گردنش آویزان کرده بود. او و یعقوبعلی هر دو در عملیات #بیت_المقدس حضور داشتند.
سرش را در دستانم گرفتم و پیشانی اش را بوسیدم. سراغ #یعقوبعلی را از او گرفتم. سکوت کرد و چیزی نگفت. نگران شده بودم. دوباره سؤالم را تکرار کردم: ان شاءالله به زودی میاد.
چند روز که گذشت،یعقوبعلی با سر پانسمان شده آمد.
از ناراحتی گریه کردم. از هر دوی آنها شاکی بودم که چرا به ما اطلاعی نداده اند. یعقوبعلی اشکهای مرا دید و گفت: خوبه حالا! مگه چی شده؟ شکر خدا هر دومون که #سالمیم.
وقتی دید که با این حرف ها آرام نمیشوم گفت: اگه قبل از عمل جراحی من رو می دیدی چی کار میکردی؟
موقع رفتن به اتاق عمل پرستارها برام گریه میکردند و نگرانم بودند. نگو خواهر خودم از پرستارها هم دل نازک تره!
✍ #راوی : معصومه محمدی خواهر شهید
🌷 #شهید_محمدعلی_محمدی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید..
@bidaravelayat1
✍ #وصیت_نامه_شهید
سپاس خدای را کسی که این بنده حقیررا در مرحله ای از تاریخ بشریت آفریدکه مبارزه حق و باطل به اوج خود نزدیک تر میشود.
#خدایا تو خود شاهدی که با تمام بار سنگین گناهان تمامی تلاش خویش را بکار بردم تا در جهت رضای تو حرکت کنم و حال نیز که به #جبهه پا گذارده ام فقط به این امید که با ریختن خون ناچیزم گناهانم آمرزیده شود خدایا من جز تو کسی را ندارم و به تو #توسل جسته ام.خداوندا رحمتی کن
آنچنان که تو دوست میداری بمیرم و در لحظه مرگ قلبم مالامال از عشق تو باشد. بارالها معبودا #مسکینم_وبی_چیز و #فقیرم بر حال پریشانم رحمی کن که به شدت به لطف و کرمت مانند همیشه نیازمندم.
🌷 #شهید_رضا_خورانی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدارولایت:⏬
وات ساپ
https://chat.whatsapp.com/L5WF26KT9rgFtvdOm7CrW0
ایتا
https://eitaa.com/bidaravelayat1
🌹بعدشما #اخلاصمان بہ اختلاس رفت!
ایمانمان رنگ باخت!
محبت هاو بردبارے هاتمام شد!
صفاوسادگے در رنگ دنیا رنگ
باخت!
وقتی از رنگ #جبهہ فاصلہ گرفتیم!
حنایمان رنگے ندارد
#مردان_بی_ادّعا
#مدیون_شهدا_هستیم
#صبحتون_شهدایی
📌 سال تحویل در جبههها اینجوری بود...
🔹️ از عهده سفره هفت سین برآمدن کار ساده ای نبود! وقتی جای سبزه یکدست و خوشرنگ، قلوه سنگی جا خوش می کرد وسط سفره که چفیه نقش آن را بازی می کرد.
◇ سبزی درختان و طبیعت با حالِ خوب رزمندگان گره میخورد و تصویری ماندگار به جا میگذاشت.
◇ فضای مناطق عملیاتی مانند شهرها و پشت جبهه ها با تغییر مناسبتها رنگ و بوی دیگری به خود میگرفت و حال و هوای خاصی به رزمندگان میداد.
◇ آمدن نوروز هم یکی از مناسبتهایی بود که رزمندگان با انداختن سفره هفت سین آن را جشن میگرفتند. اما سنت برپایی مراسم نوروز در جبهه با جشنی که در نقاط دیگر برگزار میشد، تفاوتهای عمده ای داشت.
◇ مراسم نوروز در جبهه به هر نحو ممكن اجرا مي شد.
◇ تهيه شيريني و كمپوت و ميوه از شهر و آوردن آن به خط اول و خواندن شعر و شوخي و وقت خوش كردن با يكديگر، گستردن سفره عيد و نوكردن زيرانداز با تبديل گوني به پتو، برگزاري مراسم عيد حتي در ساختمان نيمه مخروبه در شهري خالي از سكنه و بدون برق و آب و تزئين در و ديوار و تهيه تنگ ماهي و انداختن قورباغه درون آب!
◇ و بالاخره دست برداشتن از دفاع و دست به قبضه سلاح نبردن مگر از روي ناچاري و به ناگزير و چيدن گل و گياه صحرايي و آوردن باغ و بهار به سنگر و سوله و ريختن اشك در فراق ياران يكدل از ديگر آداب عيد نوروز در ميان رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس بود...
#عید_نوروز
#نوروز
#جبهه
🌹ابراهیم_جهانبین🌹
چهارده سالگی رفت #جبهه...
تو گردان مسلم لشکر ویژه ۲۵ #کربلا بود.
شش سال تو جبهه ها بود و بیش از ده عملیات حضور داشت و خط شکن بود.
هفت بار مجروح شد...بهش میگفتن
ابراهیم تو چرا همش مجروح میشی
#شهید نمیشی .....؟
میگفت دعای مادر نمیزاره #شهید شم...
تو اعزام آخر مادر برایش دعای شهادت کرد و ابراهیم تو جزیره مجنون #شهید شد و پیکرش هفت سال بعد برگشت...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
#خاطرات_دانش_آموز_شهيد_ابوالقاسم_پوررضا
🌷تو مسير كه ميرفتيم راهآهن، #خوابشو تعریف كرد.
#گفتم:« ببين پسرم! كسي تو رو مجبور نكرده بري #جبهه. من دارم تو رو ميبينم كه تو #خونت_غلط ميزني. بگو آخه واسه چي ميخواي بري؟»
#گفت:« #به_خاطر_خدا؛ اگر چه منَم جلو چشمَمِه كه دارم تو خونم غلط ميزنم.»
رسیدیم. راهآهن به رنگ #لباس_بسيجي دراومده بود. #ماشاءا… از كثرت رزمندهها جاي سوزن انداختن نبود. سر و صورتشو با اين احساس كه آخرين باره كه ميبينمش، بوسيدم. او هم خم شد، دستمو بوسید.
قاسم رفت. ۵ سال بود که اثری اَزَش نبود. وقتی هم پیداش کردن، یه #پلاك و #چَن_استخون بود. استخونشو خاك گرفت. پلاك رو هم ديوار با عكسش بغل گِرِف. هرچَن زمان زیادی گذشته ولی هنوز هم كه هنوزه، آخرين حرفاش تو گوشمه.
*
#اصرار زيادي ميكرد. دوست داشت همراه بچههاي تخريب براي #خنثي كردن #مينها برود. با اين وجود هنوز #فرمانده گفت نبايد بروي! گفت:« #چشم! و ديگر هيچ نگفت.»🌷
کانال سردار شهید حاج علی حاجبی
https://eitaa.com/bidaravelayat1
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
✍ #خاطره_ای_از_شهید_نورمحمد_فرهادی
🌷از روزی که از کوار عازم #جبهه شدیم، در دیدبانی لشکر۱۹ فجر خدمت می کردیم. حدودا تا شهید شدن شهید فرهادی شش ماه پیش هم بودیم. هرچه از #روحیه_ی_عبادی، #مهربانی، #غیرت و #دلسوزی این شهید عزیز بگویم ، کم گفته ام.من از عملیات کربلای چهار تا کربلای هشت با شهید فرهادی همراه بودم.شیرین ترین خاطره ی من از ایشان به شبهایی برمی گردد که با هم به سنگر کمین می رفتیم. شهید فرهادی بسیاری از #دعاها را از حفظ بودند . در سنگر که می نشستیم ایشان دعاها را زمزمه می کرد و حالا من به برکت وجود این شهید عزیز #دعای_توسل را از حفظ می خوانم. هر جا دعای توسل به گوشم می خورد ، به #یاد_شهید_فرهادی می افتم و اشکم جاری می شود.🌷
✍ #راوی : آقای فیروز ملک پور همرزم شهید
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷