🔻 #یک_دقیقه_مطالعه
💠💠💠
مادرم قبل از اینکه برود آمد توی اتاقم و گفت:
- حمید کاش تو هم می اومدی حیفه شبقدر رو از دست بدی خیلی ثواب داره مادر!
نشستم و گفتم:
- مادر من، عزیز من نمیشه، من فردا تا پنج بعد از ظهر سرکارم. خیلی دوست دارم پاشم بیام احیا اما اگه بیام فردا سر کار خوابم میگیره. بذار حداقل سر این کار بمونم! پارسال مگه یادت رفته بخاطر یک ساعت تاخیر اخراج شدم. هر چی گفتم والا احیا بودم قبول نکردن و اخراجم کردن.
مادرم سرش را انداخت پایین و گفت:
- باشه مادر جون، پس ما میریم خداحافظ.
گفتم:
- بسلامت حتما دعام کنید، دعا کنید یه کار خوب گیرم بیاد.
مادرم که رفت سعی کردم بخوابم اما انگار ته دل خودمم راضی نمیشد. شب بیست و یکم رو خواب باشم.
خواب به چشمم نمی اومد از اون طرف هم صدای استارت خوردن ماشین همسایه نمیگذاشت پلک رو هم بذارم.
بالاخره طاقت نیاوردم و پا شدم و رفت دم در.
ماشین همسایهمان بود. بنده خدا هی استارت میزد اما ماشینش روشن نمیشد.
به سمتش رفتم و با صدای بلند سلام کردم. از ماشین پیاده شد و گفت:
- سلام آقا حمید خوبی سلامتی؟!
گفتم:
- چی شده مشتی اذیت میکنه؟
مشتی جعفر گفت:
- شب بیست و یکمی سر ناسازگاری گذاشته باهام و من علیل رو اذیت میکنه.
رفتم جلو و گفتم:
- بذار یه نگاهی بکنم ببینم چشه.
کمی به ماشین ور رفتم و نفهمیدم مشکلش چیه.
رو کردم به مش جعفر و با ناراحتی گفتم:
- مشتی شرمنده نفهمیدم چشه.
مش جعفر نگاهی با پایش کرد و گفت:
- یه زمانی با این پا از اینجا تا سر زمین کشاورزی مرحوم پدرم رو پیاده میرفتم اما الان...!!
بعد از مکثی نسبتا طولانی ادامه داد:
- انگاری امشب موندنی شدم خونه؛دستت درد نکنه حمید. زحمتی بکش در کاپوت رو ببند و در ماشینو قفل کن و کلیدشو بده من.
ماشین رو قفل کردم و کلید رو به مش جعفر تحویل دادم. مش جعفر لنگزنان به سمت خانهاش حرکت کرد.
ناگهان صدایم از گلو خارج شد و گفتم:
- مش جعفر چند لحظه صبر کن.
به سمت خانه خودمان رفتم و موتور را برداشتم و بیرون آوردم کلیدموتور را به سمت مش جعفر گرفتم و گفتم:
- مشتی با این برو!
مشتی خندید و گفت:
- من که موتور سواری بلد نیستم بچه جون.
خودم سوار شدم و گفتم:
- اصلا بیا خودم میبرمت.
مش جعفر با حالتی که معلوم بود شرمنده شده گفت:
- نه مزاحم نمیشم آقا حمید. آقات گفت فردا صبح باید بری سرکار. دوست ندارم مزاحم خوابت بشم. ببخشید که سروصدا کردم شرمنده.
گفتم:
- مشتی ما با هم این حرفا رو نداریم شما رو میرسونم بعد میام میخوابم. حالا یه بیست دقیقه دیرتر میخوابم آسمون که به زمین نمیاد!
مشتی سوار شد وگفت:
- خدا خیرت بده پسرم.
ده دقیقهای که توی راه بودیم را دعایم کرد. وقتی رسیدم خونه حالم خیلی خوب و اون شب رو خیلی راحت خوابیدم.
نزدیک سحر با صدای پدرم از خواب بیدار شدم و بلافاصله رفتم سر سفره سحری. همین که نشستم زنگ خونه رو زدن. بدون حرف یک لقمه توی دهانم گذاشتم و سریع به سمت در رفتم.
مش جعفر پشت در بود و دو غذا در دستش. سلام کرد و من هم با دهان نیمه پر جواب دادم؛
مش جعفرگفت:
- شرمنده مزاحم شدم انگار. امسال غذاهامون اندازه جمعیت بود. برای خودمم عجیب بود. وقتی مردم رفتن خادم مسجد یه دونه غذا آورد و داد دستم و گفت:
- مشتی اینو ببر برای خانم بچهها.
گفتم:
- مگه غذاها تموم نشد.
جواب داد:
- آره ولی رفتم توی آشپزخونه و دیدم این یکی مونده!
اومدم بگم زنم فوت شده و بچههام همه ازدواج کردن و رفتن خودت غذا رو ببر که یهو یاد تو افتادم و فهمیدم انگاری این غذا قسمت تو بوده حمید؛
غذا را گرفتم و تشکر کردم.
تا آخر روز و حتی حین کار و توی مینیبوس کارخونه توی فکر ماجرایی که مش جعفر تعریف کرده بود بودم.
🔸 شب قدر فرصتی برای اندیشیدن🔸
~•~•~•~•~•~•~•~•~
📍تحلیل و اخبار فوری:👇
🔸http://eitaa.com/joinchat/1640759297Cd60b86bf75
🔹https://sapp.ir/bidardez
🔸https://iGap.net/bidardez