«محمود در دوران بچگی و تا پایان راهنمایی در منزل پدرم بود چون ما با هم همسایه بودیم و مادرم کسالت شدیدی داشت و من رفت و آمد زیادی به خانه آنها داشتم؛ «محمود» نام برادر من را داشت و پدرم بسیار به او علاقمند بود، عبای پدرم را روی دوشش میانداخت و سجادهاش را پهن میکرد و دست به قنوت بلند میکرد؛ پدرم به مازندرانی از او میپرسید: «شما سرباز امام زمان میشوید؟ سرش را تکان میداد و میگفت بله من سرباز امام زمان میشوم»
مادرشهید
📚موضوع مرتبط :
#شهید_محمود_رادمهر
#شهید_مدافع_حرم
#پوستر
📆مناسبت مرتبط :
تاریخ شهادت
#02_17
تقدیم به ساحت حضرت رقیه سلام الله علیها
کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟»
انگار اضطراب گرفته باشد، لبهایش کبود شده بود و چانهاش میلرزید. بغلش کردم و چسباندمش به سینهام.
آرام در گوشش گفتم «ریحانه جان اگر راستش را بگویم من را میبخشی؟ این پیکر بابامهدی است.»
یکهو دلش ترکید و داد زد «نه، این بابای منه؟ این بابا مهدی منه؟ این بابا مهدی خوب منه؟»
برادرم خواست بغلش کند و ببرد. سفت تابوت را چسبیده بود و جدا نمیشد. از صدای گریههای ریحانه مردم به هق هق افتادند.
دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من میکنی؟»
با همان حال گریه گفت «چه کار؟»
بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.»
پرسید «چرا خودت نمیبوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان میکنند. فیلم میگیرند. خجالت میکشم.»
گفت «من هم نمیبوسم.»
گفتم «باشه. اگر دوست نداری نکن ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس.»
یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت «مامان از طرف تو هم بوسیدم. حالا چرا پاهایش؟»
گفتم «چون آن پاها همیشه خسته بود. همیشه درد میکرد. چون برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)و حضرت رقیه(س) قدم برمیداشت.»
یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان میدهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟ اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر میدید طاقت میآورد؟ نه، به خدا که بچهام دق میکرد.
همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه غافل بودم. نگو تمام این مدت مهرانه بالای سر تابوت ایستاده بود و داشت نگاهمان میکرد.
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ، عَلَیْکِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ،
برشی از کتاب «پله ها تمام نمی شدند»
زندگینامه #شهید_مدافع_حرم #شهید_مهدی_نعمایی_عالی به روایت همسر
نویسنده افروز مهدیان
#برشی_از_کتاب
#پله_ها_تمام_نمی_شدند
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
کانال اخلاقی معراج السعاده
#قرآن #حدیث #اخلاق
✅ @merajsadat 🌿
‼️یک هفته گذشت و صدایی از بی غیرت ها در نیامد😡
🔻همسر #شهید_مدافع_حرم #حمیدرضا_بابالخانی بخاطر فریضه امر به معروف مورد ضرب و شتم چند زن هنجارشکن قرار گرفت!
🔻آن عمامه به سرها و مذهبی نماها و خواص متعفنی که در قضیه سطل ماست علیشناس و اسلام شناس شده بودند و از خلخال پای زن یهودی میگفتند چرا لال شده اند!؟
🔻مگر اینکه زن یهودی از نژاد و دین خودشان بوده ولی همسر شهید شیعه خیر..!
🔻شهدا زنده اند، دستشان هم باز است، سرخ هم هستند نه صورتی، روی ناموسشان هم بسیار #غیرت دارند، مطمئن باشید پدرتان را درمیآورند!
🔻پدر همهتان را از مسئول خائن و مماشاتی تا خواص شل زیپ و مذهبی صورتی و زنان هار هنجارشکن و...
#ارسالی_مخاطب
#حجاب