فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حنابندان شهیدصدرزاده شب قبل ازشهادت
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یٰادَت تٰا اَبَد دَر قَلْبَم بٰاقیسْت
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #23 خب اون طوری سوار هم نشو. حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو در رو شدی
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#24
صورتی رنگ دوباره بلند شد. دفعه پیش آن قدر حیرت کرده بودند که اصلا جواب نداده بودند. این بار گوشی را برداشت. دکمه پاسخ را زد:
بله، بفرمایید. صدای نازک دختری در گوشش پیچید:| -سلام، ببخشید. این شماره ای که تماس گرفتم مال گوشی خودمه. گمش کردم.
بله، گوشیتون تو ماشین من جا مونده . -شما؟ -من. امم. همونی که به بیمارستان رسوندمتون! -اوه، بله. حال شما؟ با زحمتای ما؟! -ممنون. خواهش می کنم.
حالا چه طور می تونم گوشی رو ازتون بگیرم؟ هومن نگاهی به ساعت انداخت. نه، دیگر نمی توانست به موقع به دانشگاه برسد. استاد حتما تا حالا به کلاس رفته بود. باید وقتی دیگر برای دیدنش می رفت. گفت: - آدرس بدید بیارم خدمتتون.
-نه، ممنون. راضی به زحمتتون نیستم. -تعارف نکنید، کار خاصی ندارم. اگه آدر ستون رو بفرمایید همین الان میارم خدمتتون. -نه، تشکر. شما آدرس بدید من خودم میام می گیرم.
گفتم که نیازی نیست. میارم. دختر مکثی کرد و با صدای طنازی گفت:
خب من نمی تونم برای شما آدرس بدم. الان کجا هستید؟ -خیابون. ...
بسیار خب. من هم زیاد از اون جا دور نیستم. تو همون خیابون یه کافی شاپ هست. شما برید اون جا من هم میام همون جا ازتون می گیر ده دقیقه می رسم. -باشه. می بینمتون. و به طرف کافی شاپ رفت. حدود یک ربعی می شد که نشسته بود، البته از خودش با بستنی پذیرایی نموده بود. به چیز خاصی فکر نمی کرد، حتی به این که کدام یک از آن سه دختر خواهد آمد، اما کاش شیدا باشد! چرایش را نمی دانست. شاید هم می دانست. خوب بود که فکر نمی کرد! نمی دانست بستنی سوم را هم سفارش دهد یا نه؟ عاشق بستنی بود. اوه! چه عشق پاکی و چه قدر هم خوشمزه! خداوند از این عشق های خوشمزه نصیب همه بنماید. با | ظرف خالی بستنی ور می رفت.|
سلام. سر بلند کرد و بی اختیار نگاهش در همان دو جفت چشم مشکی گیر افتاد. مختصر تکانی خورد و نیم خیز شد. کافی بود، بیشتر از این رودل می کرد.
سلام، بفرمایید.
و با دست به صندلی روبرویش اشاره ای کرد. شیدا با ناز نشست. در تمامی حرکاتش نرمی دخترانه مشهود بود. کیفش را روی میز گذاشت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#25
روپوش شلوار لی و شالی سفید با خطوط آبی به او تیپی اسپورت بخشیده بود و انصافا به اندام باریک و بلندش برازنده بود. آرایش متناسبی هم
روی صورتش داشت و چشمان زیبایش را بیشتر به رخ می کشید. لبخندی زد و حالت شرمنده ای به نگاهش داد: ببخشید، توی زحمت افتادید؟ خواهش می کنم. اصلا نمی دونم چه طوری از جیبم افتاده؟! -با اون حال و وضعی که داشتید. کاملا طبیعیه. و با این حرف نگاهش به دست باند پیچی شده شیدا کشیده شد. -دستتون چطوره؟ به لطف شما خوبه. توصيه هاتون رو عمل کردیم. عکس گرفتید؟! مشکلی که نداشت؟ بله. نه شکر خدا. آسیب جدی ندیده، فقط زخمه دیگه. طول می کشه تا خوب
گارسون دم میزشان رسید. هومن پرسید:
چیزی میل دارید؟ - یه قهوه لطفا.
هومن رو به گارسون سفارش دو قهوه با کیک را داد. شیدا با خنده ای گفت:
خیلی دیر کردم که هر دو بستنی رو هم خوردید؟ او با این حرف به ظرف های خالی اشاره کرد. شاید تصور می کرد که هومن بستنی ها را برای دو نفرشان سفارش داده بوده! هومن گفت:
تنه، داشتم سومی رو هم سفارش می دادم که رسیدید. حیف شد! | شیدا خنده بانمکی کرد و گفت: - پس مزاحم شدم! به هیکلتون نمی خوره زیاد پر خور باشید! | هو من ابروانش را بالا برد. برای پسر خاله شدن زود نبود؟! حرف را عوض کرد: - از دوستتون چه خبر؟ پاش که آسیب جدی ندیده بود؟ تنه، تشخیصتون کاملا درست بود، فقط به ضرب دیدگی ساده بود.
خب خدا رو شکر. و گوشی را از جیبش در آورده و روی میز گذاشت. جایی دم دست شیدا. شیدا گوشی را برداشته و بار دیگر تشکر کرد. چند لحظه ای سکوت برقرار شد. نگاه هر دو به میز دوخته شده بود. خوشبختانه سفارش ها رسید و آن ها را از بلاتکلیفی در آورد.
هر دو مشغول بودند. شیدا فنجان را چرخی داد و گفت:
راستی، می تونم اسمتون رو بپرسم؟ هومن قاشقی شکر داخل فنجانش ریخت و گفت:
بله. رستگار هستم. هومن رستگار. و شما؟ تشيدا کریمی. شیدا کمی از کیک به دهن برد و با طمانینه پرسید:
شما با اون دوستتون خیلی فرق دارید؟ هومن لبخندی زد و گفت:
عرفان رو می گید؟ پسر خوبیه، فقط کمی شلوغ و شیطونه ! -کمی نه، زیادی! به هر حال من از طرف اون ازتون معذرت می خوام که تو دردسر افتادید.
نه بابا اشکال نداره. به هر حال بعدش جبران کرد. اگه اون جا نبود احتمالا حالا این جا ننشسته بودم.
-دیگه دست گل خودش بود! شیدا قهوه را در دهان مزه مزه کرد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا از کی بوده؟
قبل از اولین خلقت چکار میکرده؟
ما از چه زمانی بوجود آمدیم!؟
🎙 توضیحات ساده و بسیار زیبای استاد بهرامی
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍️ موضوع: این حجاب چیه به ما تحمیل شده؟!
"شهــ گمنام ــیـد"
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگویند ڪه ابتداے صبـــح
رزق بندگانت راتقسیم میڪنے
میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان...
باعطـــر شهـادت...
#ظهرتون_شھدایـے
"شهــ گمنام ــیـد"
🔺به مانند کافر جان میدهند...
✍مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از امام صادق عليهالسلام نقل ميكند كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد ميكشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع ميكني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟
علي عليهالسلام عرض كرد: يا رسولالله تا به حال چنين دردي نداشتهام. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت ميآيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را ميگيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد ميزند...
حضرت علي (عليهالسلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسولالله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم.
بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح ميشوند:
1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم ميكند
2- گروهي كه مال يتيم ميخورند
3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد.
📚 بحارالانوار،ج ٢١ ، ص ٢٨
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹
••🌸🖇••
دوستانش میگفتند: هادی این سالهای آخر وقتی ایران میآمد، بارها روی صورتش چفیه میانداخت و میگفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه شهادت بسته میشود... 💔💫📿
.
.
#رازشهادت 💔
🔰شهید هادی ذوالغقاری
"شهــ گمنام ــیـد"