"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #21 اگه هم به فرض یه روزی خواستی ازدواج کنی و اگه موضوع رو شد، من به هر کسی ک
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#22
شیدا درب عقب را باز کرد و پیاده شد:
-باعث زحمت شدیم. ممنون از تون
خواهش می کنم. و سعی کرد در چشمانش ننگرد. بقیه دخترها هم با تشکری کوتاه پیاده شدند. پا روی گاز گذاشت و بدون معطلی حرکت کرد. اگر عرفان می فهمید چه کرده کله اش را می برید. با این فکر خنده اش گرفت. می دانست حالا در ذهن خبیث این دوستش چه خبر است! عرفان بود دیگر، چه می شد کرد؟! بدون شک با گفتن این حرف به عرفان یک پس گردنی حسابی نوش جان می کرد. پس امروز ملاقات بی ملاقات. "آقا عرفان، حالا به امروز رو بمون تو خماری!" با دیدن شماره ی عرفان که روی موبایلش روشن و خاموش می شد خنده اش پر رنگ تر شد. فردای آن روز قصد داشت به دانشگاه برود. هدیه ول کن نبود که من چند جا کار دارم باید مرا ببری! از دست این خواهرش. یک بار موقع رانندگی کوبیده بود به ماشین جلویی، دیگر دست به ماشین نمی زد. البته نه که نزند، رانندگی نمی کرد. هر چه می گفت خواهر من یه بار تصادف کردی دیگه! گوشش بدهکار نبود که نبود. بدبختی این جا بود که تازه نامزد کرده بود و هزار تا کار داشت. یک روز آرایشگاه، یک روز
خرید. خلاصه هو من هر روز هر روز راننده شخصی شده بود. مهدیه زود باش. بين اگه استادم بره من می دونم و تو ها! -چته تو؟! اومدم. هفت ماهه به دنیا اومدیا؟ وقتی هم که سوار شد دکمه های رو پوشش باز بود، روسری اش را هم هنوز مرتب نکرده بود.
خب حرکت کن دیگه!
- اولا لطفا! ثانیا، با این سر و وضع ؟! -چمه مگه؟! -هدیه! از دست تو. دکمه هات رو ببند. این روسری رو هم به گره بزنی بد نیستا! -فضولیش به تو نیومده. راه بیفت!
. هو من ترمز دستی را کشید و گفت:
اصلا من جایی نمی رم. منصرف شدم. پیاده شو! هدیه با حرص گفت:
ببین هومن. عجله دارم. آه. خب بیا.
و با این حرف دکمه هایش را بست و و روسری اش را کمی جلوتر کشید و گره
خدا به داد زنت برسه. تو که می دونی من با این وضع پیاده نمی شم، چرا گیر بیخود میدی؟ هومن حرکت کرد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#23
خب اون طوری سوار هم نشو. حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو در رو
شدی.
بین بچه. ناسلامتی من ازت بزرگترم! | ای خدا! چی می شد من اولی بودم این دومی! " هدیه خندید و گفت:
ع شنیدی می گن در هر کار خدا حکمتیه! هومن لب باز کرد تا جوابی دهد که صدای موبایلی از صندلی پشتی به گوش رسید. هدیه متعجب نگاهی به عقب انداخت و گفت: -این گوشیه کیه؟ نمی دونم. شاید مال یکی از دوستامه مونده .
هدیه گوشی را برداشت و گفت: -ا . کدوم یکی از دوستای شما گوشیش صورتیه؟ هومن هم تعجب کرده بود. نگاهی به گوشی انداخت. حتما مال یکی از دخترها بوده. حالا بیا و درستش کن! مگر می شد از دست هدیه رها شد؟! | هدیه با چشمانی پر از شیطنت منتظر جواب بود.
خب مال یکی هست دیگه. هدیه یکوری نشست و با اشتیاق گفت: -مثلا؟! -مگه فضولی؟ - آره، بدجوری! هومن خندید و گفت:
- پیاده شو. مگه عجله نداشتی؟
نه دیگه، حالا که فکر می کنم می بینم هیچ عجله ای ندارم. یعنی تا نفهمم این گوشی این جا چی کار می کنه محاله برم پایین. -هدیه کوتاه بیا. برو پایین کار دارم.
طواف و عشق هدیه ابروهایش را به علامت نه بالا برد و گفت: -اگه کار داری زود بگو تا به کارت هم برسی. هومن با خنده سری تکان داد. خواهرش را خوب می شناخت، ول کن نبود که. از بچگی همین گونه بود. اگر به چیزی گیر می داد از الف تا یای جریان را نفهمیده امکان نداشت کوتاه بیاید، پس چاره ای نداشت. سعی کرد خلاصه ماجرای روز پیش را بیان کند، اما هدیه آن قدر سوال پرسید که نه تنها جز به جز جریان را فهمید، بلکه اصلا نکاتی را که به آن ها توجه نکرده بود هم توسط هدیه کشف گردید و آخر سر گفت:
حالا می خوای چی کار کنی؟ -اگه رمز نداشته باشه به یکی از شماره هاش زنگ می زنم بیان ببرند. اگه هم داشته باشه می برمش بیمارستان شاید اون جا اومدند دنبالش. بالاخره پیاده می شی یا نه؟ - آهان. آره.آه، ببین چه قدر وقتم رو گرفتی! هومن خنده کنان راه افتاد. چه می شد کرد؟! یک خواهر که بیشتر نداشت، باید تحملش می کرد. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای گوشی بلندشد
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
❤️با خودم می گفتم، چرا به اقا ابراهیم می گن پهلوان! درسته که تو کشتی گیری خیلی رشادت ها داشته اما..
🌴نمی دونم چرا این فکر تو ذهنم بود تا اینکه برخورد کردم با کتاب غلامرضا.. این کتاب راجع به پهلوان تختی نوشته شده ..
🌷 خط به خطش رو که می خوندم.. هر جا حرف از مرام و پهلوونی بود.. داستان اقا ابراهیم و اقا غلام رضا فصل مشترک پیدا می کرد..
🌺چقدر که این دو تا بزرگوار شبیه هم اند.. میدونستی اینو؟
راستی پهلووان ابراهیم خیلی پهلوان بود..
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
میمیرم نگو دوسم نداری♥️•
.
#استوری
#شهید_محمدهادیامینی
"شهــ گمنام ــیـد"
#پست_ویژه
مرحوم مغفور شیخ جعفر مجتهدی (رضوان الله علیه) میفرمودند : در ایام نوجوانی، یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم، از من خواست تا اسباب را به منزل او ببرم... به منزل رسیدیم، در را باز کرده و داخل شد و من نیز داخل شدم...
ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا، روبرو شدم. آن دختران خواسته نامشروعی داشتند. برای همین به تهدید متوسل شدند و گفتند: ما از تو خواستههایی داریم که اگر انجام ندهی، با رسوایی مواجه خواهی شد. یک لحظه تامل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پلههایی افتاد که به پشت بام منتهی میشد. خود را از راه پلهها به پشت بام رساندم...
آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند. با این که ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک یا علی بیدرنگ خود را از پشت بام به باغی که کنار آن خانه بود، پرتاب کردم. همین که در حال سقوط بودم، دو دست، در زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
سوخته اهل بیت ص10
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای نوشابه اضافه خوردن حاج حسین خرازی
▪️فرماندهی که ۱۰ هزار نیرو زیر دستش بوده ولی در حد یک نوشابه اضافه هم از بیت المال نخواسته
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حنابندان شهیدصدرزاده شب قبل ازشهادت
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یٰادَت تٰا اَبَد دَر قَلْبَم بٰاقیسْت
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #23 خب اون طوری سوار هم نشو. حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو در رو شدی
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#24
صورتی رنگ دوباره بلند شد. دفعه پیش آن قدر حیرت کرده بودند که اصلا جواب نداده بودند. این بار گوشی را برداشت. دکمه پاسخ را زد:
بله، بفرمایید. صدای نازک دختری در گوشش پیچید:| -سلام، ببخشید. این شماره ای که تماس گرفتم مال گوشی خودمه. گمش کردم.
بله، گوشیتون تو ماشین من جا مونده . -شما؟ -من. امم. همونی که به بیمارستان رسوندمتون! -اوه، بله. حال شما؟ با زحمتای ما؟! -ممنون. خواهش می کنم.
حالا چه طور می تونم گوشی رو ازتون بگیرم؟ هومن نگاهی به ساعت انداخت. نه، دیگر نمی توانست به موقع به دانشگاه برسد. استاد حتما تا حالا به کلاس رفته بود. باید وقتی دیگر برای دیدنش می رفت. گفت: - آدرس بدید بیارم خدمتتون.
-نه، ممنون. راضی به زحمتتون نیستم. -تعارف نکنید، کار خاصی ندارم. اگه آدر ستون رو بفرمایید همین الان میارم خدمتتون. -نه، تشکر. شما آدرس بدید من خودم میام می گیرم.
گفتم که نیازی نیست. میارم. دختر مکثی کرد و با صدای طنازی گفت:
خب من نمی تونم برای شما آدرس بدم. الان کجا هستید؟ -خیابون. ...
بسیار خب. من هم زیاد از اون جا دور نیستم. تو همون خیابون یه کافی شاپ هست. شما برید اون جا من هم میام همون جا ازتون می گیر ده دقیقه می رسم. -باشه. می بینمتون. و به طرف کافی شاپ رفت. حدود یک ربعی می شد که نشسته بود، البته از خودش با بستنی پذیرایی نموده بود. به چیز خاصی فکر نمی کرد، حتی به این که کدام یک از آن سه دختر خواهد آمد، اما کاش شیدا باشد! چرایش را نمی دانست. شاید هم می دانست. خوب بود که فکر نمی کرد! نمی دانست بستنی سوم را هم سفارش دهد یا نه؟ عاشق بستنی بود. اوه! چه عشق پاکی و چه قدر هم خوشمزه! خداوند از این عشق های خوشمزه نصیب همه بنماید. با | ظرف خالی بستنی ور می رفت.|
سلام. سر بلند کرد و بی اختیار نگاهش در همان دو جفت چشم مشکی گیر افتاد. مختصر تکانی خورد و نیم خیز شد. کافی بود، بیشتر از این رودل می کرد.
سلام، بفرمایید.
و با دست به صندلی روبرویش اشاره ای کرد. شیدا با ناز نشست. در تمامی حرکاتش نرمی دخترانه مشهود بود. کیفش را روی میز گذاشت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸