eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مـــــهـــــدے جان♥️ سر صـبحی که همـه مست نم گلــبرگند من به روی تــــــو از این دور "سلامـی" دارم... السلام علیک یا ابا صالح المهدی (عج) ادرکنی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #21 اگه هم به فرض یه روزی خواستی ازدواج کنی و اگه موضوع رو شد، من به هر کسی ک
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 شیدا درب عقب را باز کرد و پیاده شد: -باعث زحمت شدیم. ممنون از تون خواهش می کنم. و سعی کرد در چشمانش ننگرد. بقیه دخترها هم با تشکری کوتاه پیاده شدند. پا روی گاز گذاشت و بدون معطلی حرکت کرد. اگر عرفان می فهمید چه کرده کله اش را می برید. با این فکر خنده اش گرفت. می دانست حالا در ذهن خبیث این دوستش چه خبر است! عرفان بود دیگر، چه می شد کرد؟! بدون شک با گفتن این حرف به عرفان یک پس گردنی حسابی نوش جان می کرد. پس امروز ملاقات بی ملاقات. "آقا عرفان، حالا به امروز رو بمون تو خماری!" با دیدن شماره ی عرفان که روی موبایلش روشن و خاموش می شد خنده اش پر رنگ تر شد. فردای آن روز قصد داشت به دانشگاه برود. هدیه ول کن نبود که من چند جا کار دارم باید مرا ببری! از دست این خواهرش. یک بار موقع رانندگی کوبیده بود به ماشین جلویی، دیگر دست به ماشین نمی زد. البته نه که نزند، رانندگی نمی کرد. هر چه می گفت خواهر من یه بار تصادف کردی دیگه! گوشش بدهکار نبود که نبود. بدبختی این جا بود که تازه نامزد کرده بود و هزار تا کار داشت. یک روز آرایشگاه، یک روز خرید. خلاصه هو من هر روز هر روز راننده شخصی شده بود. مهدیه زود باش. بين اگه استادم بره من می دونم و تو ها! -چته تو؟! اومدم. هفت ماهه به دنیا اومدیا؟ وقتی هم که سوار شد دکمه های رو پوشش باز بود، روسری اش را هم هنوز مرتب نکرده بود. خب حرکت کن دیگه! - اولا لطفا! ثانیا، با این سر و وضع ؟! -چمه مگه؟! -هدیه! از دست تو. دکمه هات رو ببند. این روسری رو هم به گره بزنی بد نیستا! -فضولیش به تو نیومده. راه بیفت! . هو من ترمز دستی را کشید و گفت: اصلا من جایی نمی رم. منصرف شدم. پیاده شو! هدیه با حرص گفت: ببین هومن. عجله دارم. آه. خب بیا. و با این حرف دکمه هایش را بست و و روسری اش را کمی جلوتر کشید و گره خدا به داد زنت برسه. تو که می دونی من با این وضع پیاده نمی شم، چرا گیر بیخود میدی؟ هومن حرکت کرد و گفت: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 خب اون طوری سوار هم نشو. حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو در رو شدی. بین بچه. ناسلامتی من ازت بزرگترم! | ای خدا! چی می شد من اولی بودم این دومی! " هدیه خندید و گفت: ع شنیدی می گن در هر کار خدا حکمتیه! هومن لب باز کرد تا جوابی دهد که صدای موبایلی از صندلی پشتی به گوش رسید. هدیه متعجب نگاهی به عقب انداخت و گفت: -این گوشیه کیه؟ نمی دونم. شاید مال یکی از دوستامه مونده . هدیه گوشی را برداشت و گفت: -ا . کدوم یکی از دوستای شما گوشیش صورتیه؟ هومن هم تعجب کرده بود. نگاهی به گوشی انداخت. حتما مال یکی از دخترها بوده. حالا بیا و درستش کن! مگر می شد از دست هدیه رها شد؟! | هدیه با چشمانی پر از شیطنت منتظر جواب بود. خب مال یکی هست دیگه. هدیه یکوری نشست و با اشتیاق گفت: -مثلا؟! -مگه فضولی؟ - آره، بدجوری! هومن خندید و گفت: - پیاده شو. مگه عجله نداشتی؟ نه دیگه، حالا که فکر می کنم می بینم هیچ عجله ای ندارم. یعنی تا نفهمم این گوشی این جا چی کار می کنه محاله برم پایین. -هدیه کوتاه بیا. برو پایین کار دارم. طواف و عشق هدیه ابروهایش را به علامت نه بالا برد و گفت: -اگه کار داری زود بگو تا به کارت هم برسی. هومن با خنده سری تکان داد. خواهرش را خوب می شناخت، ول کن نبود که. از بچگی همین گونه بود. اگر به چیزی گیر می داد از الف تا یای جریان را نفهمیده امکان نداشت کوتاه بیاید، پس چاره ای نداشت. سعی کرد خلاصه ماجرای روز پیش را بیان کند، اما هدیه آن قدر سوال پرسید که نه تنها جز به جز جریان را فهمید، بلکه اصلا نکاتی را که به آن ها توجه نکرده بود هم توسط هدیه کشف گردید و آخر سر گفت: حالا می خوای چی کار کنی؟ -اگه رمز نداشته باشه به یکی از شماره هاش زنگ می زنم بیان ببرند. اگه هم داشته باشه می برمش بیمارستان شاید اون جا اومدند دنبالش. بالاخره پیاده می شی یا نه؟ - آهان. آره.آه، ببین چه قدر وقتم رو گرفتی! هومن خنده کنان راه افتاد. چه می شد کرد؟! یک خواهر که بیشتر نداشت، باید تحملش می کرد. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای گوشی بلندشد 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
‌‎ ‌‎ ❤️با خودم می گفتم، چرا به اقا ابراهیم می گن پهلوان! درسته که تو کشتی گیری خیلی رشادت ها داشته اما.. 🌴نمی دونم چرا این فکر تو ذهنم بود تا اینکه برخورد کردم با کتاب غلامرضا.. این کتاب راجع به پهلوان تختی نوشته شده .. 🌷 خط به خطش رو که می خوندم.. هر جا حرف از مرام و پهلوونی بود.. داستان اقا ابراهیم و اقا غلام رضا فصل مشترک پیدا می کرد.. 🌺چقدر که این دو تا بزرگوار شبیه هم اند.. میدونستی اینو؟ راستی پهلووان ابراهیم خیلی پهلوان بود.. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
مرحوم مغفور شیخ جعفر مجتهدی (رضوان الله علیه) می‌فرمودند : در ایام نوجوانی، یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم، از من خواست تا اسباب را به منزل او ببرم... به منزل رسیدیم، در را باز کرده و داخل شد و من نیز داخل شدم... ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا، روبرو شدم. آن دختران خواسته نامشروعی داشتند. برای همین به تهدید متوسل شدند و گفتند: ما از تو خواسته‌هایی داریم که اگر انجام ندهی، با رسوایی مواجه خواهی شد. یک لحظه تامل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله‌هایی افتاد که به پشت بام منتهی می‌شد. خود را از راه پله‌ها به پشت بام رساندم... آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند. با این که ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک یا علی بی‌درنگ خود را از پشت بام به باغی که کنار آن خانه بود، پرتاب کردم. همین که در حال سقوط بودم، دو دست، در زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد. سوخته اهل بیت ص10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمی‌شود به فراموشی‌ات سِپرد و گذشت چنین که یادِ تو زودآشنا و هرجایی است "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای نوشابه اضافه خوردن حاج حسین خرازی ▪️فرماندهی که ۱۰ هزار نیرو زیر دستش بوده ولی در حد یک نوشابه اضافه هم از بیت المال نخواسته ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حنابندان شهیدصدرزاده شب قبل ازشهادت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یٰادَت تٰا اَبَد دَر قَلْبَم بٰاقیسْت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #23 خب اون طوری سوار هم نشو. حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو در رو شدی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 صورتی رنگ دوباره بلند شد. دفعه پیش آن قدر حیرت کرده بودند که اصلا جواب نداده بودند. این بار گوشی را برداشت. دکمه پاسخ را زد: بله، بفرمایید. صدای نازک دختری در گوشش پیچید:| -سلام، ببخشید. این شماره ای که تماس گرفتم مال گوشی خودمه. گمش کردم. بله، گوشیتون تو ماشین من جا مونده . -شما؟ -من. امم. همونی که به بیمارستان رسوندمتون! -اوه، بله. حال شما؟ با زحمتای ما؟! -ممنون. خواهش می کنم. حالا چه طور می تونم گوشی رو ازتون بگیرم؟ هومن نگاهی به ساعت انداخت. نه، دیگر نمی توانست به موقع به دانشگاه برسد. استاد حتما تا حالا به کلاس رفته بود. باید وقتی دیگر برای دیدنش می رفت. گفت: - آدرس بدید بیارم خدمتتون. -نه، ممنون. راضی به زحمتتون نیستم. -تعارف نکنید، کار خاصی ندارم. اگه آدر ستون رو بفرمایید همین الان میارم خدمتتون. -نه، تشکر. شما آدرس بدید من خودم میام می گیرم. گفتم که نیازی نیست. میارم. دختر مکثی کرد و با صدای طنازی گفت: خب من نمی تونم برای شما آدرس بدم. الان کجا هستید؟ -خیابون. ... بسیار خب. من هم زیاد از اون جا دور نیستم. تو همون خیابون یه کافی شاپ هست. شما برید اون جا من هم میام همون جا ازتون می گیر ده دقیقه می رسم. -باشه. می بینمتون. و به طرف کافی شاپ رفت. حدود یک ربعی می شد که نشسته بود، البته از خودش با بستنی پذیرایی نموده بود. به چیز خاصی فکر نمی کرد، حتی به این که کدام یک از آن سه دختر خواهد آمد، اما کاش شیدا باشد! چرایش را نمی دانست. شاید هم می دانست. خوب بود که فکر نمی کرد! نمی دانست بستنی سوم را هم سفارش دهد یا نه؟ عاشق بستنی بود. اوه! چه عشق پاکی و چه قدر هم خوشمزه! خداوند از این عشق های خوشمزه نصیب همه بنماید. با | ظرف خالی بستنی ور می رفت.| سلام. سر بلند کرد و بی اختیار نگاهش در همان دو جفت چشم مشکی گیر افتاد. مختصر تکانی خورد و نیم خیز شد. کافی بود، بیشتر از این رودل می کرد. سلام، بفرمایید. و با دست به صندلی روبرویش اشاره ای کرد. شیدا با ناز نشست. در تمامی حرکاتش نرمی دخترانه مشهود بود. کیفش را روی میز گذاشت. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 روپوش شلوار لی و شالی سفید با خطوط آبی به او تیپی اسپورت بخشیده بود و انصافا به اندام باریک و بلندش برازنده بود. آرایش متناسبی هم روی صورتش داشت و چشمان زیبایش را بیشتر به رخ می کشید. لبخندی زد و حالت شرمنده ای به نگاهش داد: ببخشید، توی زحمت افتادید؟ خواهش می کنم. اصلا نمی دونم چه طوری از جیبم افتاده؟! -با اون حال و وضعی که داشتید. کاملا طبیعیه. و با این حرف نگاهش به دست باند پیچی شده شیدا کشیده شد. -دستتون چطوره؟ به لطف شما خوبه. توصيه هاتون رو عمل کردیم. عکس گرفتید؟! مشکلی که نداشت؟ بله. نه شکر خدا. آسیب جدی ندیده، فقط زخمه دیگه. طول می کشه تا خوب گارسون دم میزشان رسید. هومن پرسید: چیزی میل دارید؟ - یه قهوه لطفا. هومن رو به گارسون سفارش دو قهوه با کیک را داد. شیدا با خنده ای گفت: خیلی دیر کردم که هر دو بستنی رو هم خوردید؟ او با این حرف به ظرف های خالی اشاره کرد. شاید تصور می کرد که هومن بستنی ها را برای دو نفرشان سفارش داده بوده! هومن گفت: تنه، داشتم سومی رو هم سفارش می دادم که رسیدید. حیف شد! | شیدا خنده بانمکی کرد و گفت: - پس مزاحم شدم! به هیکلتون نمی خوره زیاد پر خور باشید! | هو من ابروانش را بالا برد. برای پسر خاله شدن زود نبود؟! حرف را عوض کرد: - از دوستتون چه خبر؟ پاش که آسیب جدی ندیده بود؟ تنه، تشخیصتون کاملا درست بود، فقط به ضرب دیدگی ساده بود. خب خدا رو شکر. و گوشی را از جیبش در آورده و روی میز گذاشت. جایی دم دست شیدا. شیدا گوشی را برداشته و بار دیگر تشکر کرد. چند لحظه ای سکوت برقرار شد. نگاه هر دو به میز دوخته شده بود. خوشبختانه سفارش ها رسید و آن ها را از بلاتکلیفی در آورد. هر دو مشغول بودند. شیدا فنجان را چرخی داد و گفت: راستی، می تونم اسمتون رو بپرسم؟ هومن قاشقی شکر داخل فنجانش ریخت و گفت: بله. رستگار هستم. هومن رستگار. و شما؟ تشيدا کریمی. شیدا کمی از کیک به دهن برد و با طمانینه پرسید: شما با اون دوستتون خیلی فرق دارید؟ هومن لبخندی زد و گفت: عرفان رو می گید؟ پسر خوبیه، فقط کمی شلوغ و شیطونه ! -کمی نه، زیادی! به هر حال من از طرف اون ازتون معذرت می خوام که تو دردسر افتادید. نه بابا اشکال نداره. به هر حال بعدش جبران کرد. اگه اون جا نبود احتمالا حالا این جا ننشسته بودم. -دیگه دست گل خودش بود! شیدا قهوه را در دهان مزه مزه کرد و گفت: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا از کی بوده؟ قبل از اولین خلقت چکار میکرده؟ ما از چه زمانی بوجود آمدیم!؟ 🎙 توضیحات ساده و بسیار زیبای استاد بهرامی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 سخنرانی حاج آقا قرائتی ✍️ موضوع: این حجاب چیه به ما تحمیل شده؟! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸از تا 🌸 🦋داستان تحول مریم و نقاشی شهید_مجید_قربانخانی🦋 ‌ 🦋 هرشب یه داستان🦋 "شهــ گمنام ــیـد"
میگویند ڪه ابتداے صبـــح رزق بندگانت راتقسیم میڪنے میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان... باعطـــر شهـادت... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔺به مانند کافر جان میدهند... ✍مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از امام صادق عليه‌السلام نقل مي‌كند كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد مي‌كشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع مي‌كني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟ علي عليه‌السلام عرض كرد: يا رسول‌الله تا به حال چنين دردي نداشته‌ام. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت مي‌آيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را مي‌گيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد مي‌زند... حضرت علي (عليه‌السلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسول‌الله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم. بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح مي‌شوند: 1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم مي‌كند 2- گروهي كه مال يتيم مي‌خورند 3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد. 📚 بحارالانوار،ج ٢١ ، ص ٢٨ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
📸تصویر کمتر دیده شده از شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید حاج احمد کاظمی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌹 ••🌸🖇•• دوستانش می‌گفتند: هادی این سال‌های آخر وقتی ایران می‌آمد، بار‌ها روی صورتش چفیه می‌انداخت و می‌گفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه شهادت بسته می‌شود... 💔💫📿 . . 💔 🔰شهید هادی ذوالغقاری ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدعوابه شرط چاقو تا شهادت در خانطومان ‌ "شهــ گمنام ــیـد
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #25 روپوش شلوار لی و شالی سفید با خطوط آبی به او تیپی اسپورت بخشیده بود و انصا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 -شما پزشگ هستید؟ می شه گفت! | - پزشک همون بیمارستان؟ -اوهوم. با پایان یافتن فنجان قهوه شیدا كیفش را برداشت و از جا برخاست. هو من نیز به تبعیت از او بلند شد. شیدا گفت: بازم از تون ممنونم. و به طرف صندوق رفت. هومن همگام او شد و گفت: -کجا؟ شیدا دست در کیفش کرد و گفت: من که امروز شما رو از کار و زندگی انداختم. حساب می کنم! هومن اخمی به پیشانی آورد و گفت: - یعنی چی؟ و قبل از او صورت حساب را پرداخت نمود. با هم خارج شدند. هومن پا به پا شد. علی رغم میلش تعارف نکرد تا او را هم برساند. درست نبود. اهلش نبود. نگاه شیدا انگار منتظر بود. مودبانه سری فرود آورد و خداحافظی کرد. هومن کلافه هنوز ایستاده بود. اگر می رفت دیگر رفته بود. خب برود، که چه؟ می بایست کاری می کرد؟! حداقل حرفی، چیزی. بین خواستن و نخواستن مانده بود. بين حرف زدن و نزدن. اگر بیشتر فکر می کرد، فرصت نداشت. زودتر، زودتر. دستی به پیشانی اش کشید و جوری که او بشنود گفت: -راستی، خانم کریمی! | شیدا ایستاد و لبخند محوی زد. به آرامی برگشت: -بله؟ -التهم، می خواستم بپرسم کی برای تعویض پانسمان دستتون می آیید بیمارستان؟ شیدا سرش را پایین انداخت و انگشتش را به چانه اش کشید. برای تعویض پانسمان، بیمارستان؟ خب. - دکتر گفت که یک روز در میان پانسمانش رو عوض کنم. - آهان. دیگر چه می بایست می گفت؟ ای بابا! او که هزار تا از هم کلاسی هایش را می شست و پهن می کرد در آفتاب، حالا چرا درمانده بود؟! شیدا | هنوز منتظر بود. من فردا ساعت چهار به بعد در بیمارستانم! | بد که نبود؟ احتمالا نه. نه تقاضایی کرده بود، نه غرورش را شکسته بود، و نه و نه چه؟! نمی دانست. تنها چیزی که در آن لحظه می دانست و از آن اطمینان داشت، این بود که دوست داشت او را باز بیند و این آخرین دیدار نباشد. شیدا لبانش را با زبان خیس کرد و گفت: از -خوبه، پس من فردا عصر برای تجدید پانسمان میام بیمارستان . باشه، منتظرتون هستم! -با اجازتون. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 به سلامت چند دقیقه ای ایستاد و دور شدنش را نظاره کرد. هنوز به طرف ماشین نرفته بود موبایلش زنگ خورد، عرفان بود. لبخندی زد. از دیروز تماس هایش را رد کرده بود! | * * * گوشی اش را به دست گرفت. خودش بود، عرفان. چه حلال زاده هم بود. در حین پیاده شدن گوشی را دم گوشش گذاشت. سلام عرض شد آقا عرفان . زیر لفظی می خوای؟ سلام، خوابی؟ بالاخره آقا عرفان افتخار دادند: سلام و کوفت، سلام و درد بی درمان! تو خجالت نمی کشی اسم منو میاری؟ اصلا اسم من یادت هست؟ دیروز دوست امروز آشنا! هومن به جان خودت که می دونی هیچ ارزشی برام نداره، خیلی بی معرفتی. ببینم اصلا شماره من تو گوشیت سیو هست یا پاکش کردی کلا؟! هومن در حال خنده گفت: -چته باز دور بر داشتی؟ ببین هومن یه چیزی می گم ها بهت! تو که هزار ماشاا.. صد تا چیز گفتی! حالا چه طوری ؟ یادی از ما کردی؟ دوای نگو، داغونم. هومن مکثی کرد دوستش را می شناخت. با آن همه القاب با ارزشی که او را مستفیض کرده بود نباید حالش زیاد بد بوده باشد، برای همین گفت: چرا باز؟ دوقلوها چه طورن؟ | - آی نگو که هر چی می کشم از دست این دو تا وروجکه. باور کن در هفته گذشته به اندازه یه روز هم خواب درست و حسابی نداشتم. هومن با خنده گفت: -چرا؟ چند روز پیش وقت واکسنشون بود برای همین پدرمون رو در آوردن. چند شبه هر دومون بالا سرشون بیداریم، این می خوابه اون پا می شه، تب این کم می شه تب اون یکی زیاد می شه باور کن عين الاکلنگ می مونند! هومن به لحن زار دوستش می خندید: دوقلو داشتن این دردسرها رو هم داره دیگه. ولی خودمونیم ها عرفان تو هیچ کارت به آدمیزادها نرفته! مریم خانوم چه طورند؟ ممنون اون هم مثل من؟ -این روزا چه کاره ای؟ -در به در! منه منظورم کار جدید تر بود! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 .. ✅ های گردان گوش تا گوش نشسته بودند.. آمد تو ،همه مان شدیم.. شد،گفت: بلند نشید جلوی من.. گفتیم حاجی! خواهش می کنیم اختیار داری.. بفرمایید بالا.. بازجلسه بود .. بود سنگر.. می گفت نمیام .. شماها می شید‌.. دادیم بلند .. .......................................‌‌‌................ :۱۳۳۶ اصفهان :دیپلم طبیعی : ۱۳۶۵/۱۲/۸ شهادت: اصابت بیش از ۳۰ ترکش شهادت: ۲۸ سال : فرمانده لشکر امام حسین ع اعزامی:سپاه پاسداران دفن: اصفهان- گلستان شهدا یازهرا.. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
یک فرقی حسین مشتاقی دارد با بقیه شهدا .... 🤔 اسم هر یک از شهدای مدافع حرم را پیش همرزمانشان بیاورید ، بارقه اندوه را می توانید در عمق نگاهشان ببینید ؛ ....😔 اما تا بگویید حسین مشتاق ، اولین واکنش همرزمانش لبخند است ! 😊😐 جمعی که دور حسین شکل می گرفت ، یکپارچه شادی و خنده بود . سربه سر همه می گذاشت و با شسطنت هایش فضا را عوض می کرد ... 😅😁😌 گاهی می دیدی دارد به سرعت می دود ، لحظه ای بعد چشمت به جماعتی می افتاد که با همه توان تلاش داشتند به او رسیده و یقه اش را بگیرند که مثلا چرا خرج توپ را یواشکی داخل منقلی ریخته که بچه ها برای گرم کردن خودشان روشن کرده بودند !! ..... 😂😑😬🤦‍♂ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
20.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸از تا 🌸 🦋خانم مطهره عربیان دانشجوی کارشناسی رشته علوم حدیث و آقای امیر حسین قدیانی 25 ساله روحانی و استاد جودو🦋 ‌ 🦋 هرشب یه داستان🦋 "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست ❤ورنه عشق تو کجا این دل بیمار کجا 💖کاش در نافله ات نام مراهم ببری ❤که دعای تو کجا،عبد گنهکار کجا... اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🙏 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"