🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#23
خب اون طوری سوار هم نشو. حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو در رو
شدی.
بین بچه. ناسلامتی من ازت بزرگترم! | ای خدا! چی می شد من اولی بودم این دومی! " هدیه خندید و گفت:
ع شنیدی می گن در هر کار خدا حکمتیه! هومن لب باز کرد تا جوابی دهد که صدای موبایلی از صندلی پشتی به گوش رسید. هدیه متعجب نگاهی به عقب انداخت و گفت: -این گوشیه کیه؟ نمی دونم. شاید مال یکی از دوستامه مونده .
هدیه گوشی را برداشت و گفت: -ا . کدوم یکی از دوستای شما گوشیش صورتیه؟ هومن هم تعجب کرده بود. نگاهی به گوشی انداخت. حتما مال یکی از دخترها بوده. حالا بیا و درستش کن! مگر می شد از دست هدیه رها شد؟! | هدیه با چشمانی پر از شیطنت منتظر جواب بود.
خب مال یکی هست دیگه. هدیه یکوری نشست و با اشتیاق گفت: -مثلا؟! -مگه فضولی؟ - آره، بدجوری! هومن خندید و گفت:
- پیاده شو. مگه عجله نداشتی؟
نه دیگه، حالا که فکر می کنم می بینم هیچ عجله ای ندارم. یعنی تا نفهمم این گوشی این جا چی کار می کنه محاله برم پایین. -هدیه کوتاه بیا. برو پایین کار دارم.
طواف و عشق هدیه ابروهایش را به علامت نه بالا برد و گفت: -اگه کار داری زود بگو تا به کارت هم برسی. هومن با خنده سری تکان داد. خواهرش را خوب می شناخت، ول کن نبود که. از بچگی همین گونه بود. اگر به چیزی گیر می داد از الف تا یای جریان را نفهمیده امکان نداشت کوتاه بیاید، پس چاره ای نداشت. سعی کرد خلاصه ماجرای روز پیش را بیان کند، اما هدیه آن قدر سوال پرسید که نه تنها جز به جز جریان را فهمید، بلکه اصلا نکاتی را که به آن ها توجه نکرده بود هم توسط هدیه کشف گردید و آخر سر گفت:
حالا می خوای چی کار کنی؟ -اگه رمز نداشته باشه به یکی از شماره هاش زنگ می زنم بیان ببرند. اگه هم داشته باشه می برمش بیمارستان شاید اون جا اومدند دنبالش. بالاخره پیاده می شی یا نه؟ - آهان. آره.آه، ببین چه قدر وقتم رو گرفتی! هومن خنده کنان راه افتاد. چه می شد کرد؟! یک خواهر که بیشتر نداشت، باید تحملش می کرد. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای گوشی بلندشد
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
❤️با خودم می گفتم، چرا به اقا ابراهیم می گن پهلوان! درسته که تو کشتی گیری خیلی رشادت ها داشته اما..
🌴نمی دونم چرا این فکر تو ذهنم بود تا اینکه برخورد کردم با کتاب غلامرضا.. این کتاب راجع به پهلوان تختی نوشته شده ..
🌷 خط به خطش رو که می خوندم.. هر جا حرف از مرام و پهلوونی بود.. داستان اقا ابراهیم و اقا غلام رضا فصل مشترک پیدا می کرد..
🌺چقدر که این دو تا بزرگوار شبیه هم اند.. میدونستی اینو؟
راستی پهلووان ابراهیم خیلی پهلوان بود..
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
میمیرم نگو دوسم نداری♥️•
.
#استوری
#شهید_محمدهادیامینی
"شهــ گمنام ــیـد"
#پست_ویژه
مرحوم مغفور شیخ جعفر مجتهدی (رضوان الله علیه) میفرمودند : در ایام نوجوانی، یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم، از من خواست تا اسباب را به منزل او ببرم... به منزل رسیدیم، در را باز کرده و داخل شد و من نیز داخل شدم...
ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا، روبرو شدم. آن دختران خواسته نامشروعی داشتند. برای همین به تهدید متوسل شدند و گفتند: ما از تو خواستههایی داریم که اگر انجام ندهی، با رسوایی مواجه خواهی شد. یک لحظه تامل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پلههایی افتاد که به پشت بام منتهی میشد. خود را از راه پلهها به پشت بام رساندم...
آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند. با این که ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک یا علی بیدرنگ خود را از پشت بام به باغی که کنار آن خانه بود، پرتاب کردم. همین که در حال سقوط بودم، دو دست، در زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
سوخته اهل بیت ص10
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای نوشابه اضافه خوردن حاج حسین خرازی
▪️فرماندهی که ۱۰ هزار نیرو زیر دستش بوده ولی در حد یک نوشابه اضافه هم از بیت المال نخواسته
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حنابندان شهیدصدرزاده شب قبل ازشهادت
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یٰادَت تٰا اَبَد دَر قَلْبَم بٰاقیسْت
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #23 خب اون طوری سوار هم نشو. حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو در رو شدی
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#24
صورتی رنگ دوباره بلند شد. دفعه پیش آن قدر حیرت کرده بودند که اصلا جواب نداده بودند. این بار گوشی را برداشت. دکمه پاسخ را زد:
بله، بفرمایید. صدای نازک دختری در گوشش پیچید:| -سلام، ببخشید. این شماره ای که تماس گرفتم مال گوشی خودمه. گمش کردم.
بله، گوشیتون تو ماشین من جا مونده . -شما؟ -من. امم. همونی که به بیمارستان رسوندمتون! -اوه، بله. حال شما؟ با زحمتای ما؟! -ممنون. خواهش می کنم.
حالا چه طور می تونم گوشی رو ازتون بگیرم؟ هومن نگاهی به ساعت انداخت. نه، دیگر نمی توانست به موقع به دانشگاه برسد. استاد حتما تا حالا به کلاس رفته بود. باید وقتی دیگر برای دیدنش می رفت. گفت: - آدرس بدید بیارم خدمتتون.
-نه، ممنون. راضی به زحمتتون نیستم. -تعارف نکنید، کار خاصی ندارم. اگه آدر ستون رو بفرمایید همین الان میارم خدمتتون. -نه، تشکر. شما آدرس بدید من خودم میام می گیرم.
گفتم که نیازی نیست. میارم. دختر مکثی کرد و با صدای طنازی گفت:
خب من نمی تونم برای شما آدرس بدم. الان کجا هستید؟ -خیابون. ...
بسیار خب. من هم زیاد از اون جا دور نیستم. تو همون خیابون یه کافی شاپ هست. شما برید اون جا من هم میام همون جا ازتون می گیر ده دقیقه می رسم. -باشه. می بینمتون. و به طرف کافی شاپ رفت. حدود یک ربعی می شد که نشسته بود، البته از خودش با بستنی پذیرایی نموده بود. به چیز خاصی فکر نمی کرد، حتی به این که کدام یک از آن سه دختر خواهد آمد، اما کاش شیدا باشد! چرایش را نمی دانست. شاید هم می دانست. خوب بود که فکر نمی کرد! نمی دانست بستنی سوم را هم سفارش دهد یا نه؟ عاشق بستنی بود. اوه! چه عشق پاکی و چه قدر هم خوشمزه! خداوند از این عشق های خوشمزه نصیب همه بنماید. با | ظرف خالی بستنی ور می رفت.|
سلام. سر بلند کرد و بی اختیار نگاهش در همان دو جفت چشم مشکی گیر افتاد. مختصر تکانی خورد و نیم خیز شد. کافی بود، بیشتر از این رودل می کرد.
سلام، بفرمایید.
و با دست به صندلی روبرویش اشاره ای کرد. شیدا با ناز نشست. در تمامی حرکاتش نرمی دخترانه مشهود بود. کیفش را روی میز گذاشت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#25
روپوش شلوار لی و شالی سفید با خطوط آبی به او تیپی اسپورت بخشیده بود و انصافا به اندام باریک و بلندش برازنده بود. آرایش متناسبی هم
روی صورتش داشت و چشمان زیبایش را بیشتر به رخ می کشید. لبخندی زد و حالت شرمنده ای به نگاهش داد: ببخشید، توی زحمت افتادید؟ خواهش می کنم. اصلا نمی دونم چه طوری از جیبم افتاده؟! -با اون حال و وضعی که داشتید. کاملا طبیعیه. و با این حرف نگاهش به دست باند پیچی شده شیدا کشیده شد. -دستتون چطوره؟ به لطف شما خوبه. توصيه هاتون رو عمل کردیم. عکس گرفتید؟! مشکلی که نداشت؟ بله. نه شکر خدا. آسیب جدی ندیده، فقط زخمه دیگه. طول می کشه تا خوب
گارسون دم میزشان رسید. هومن پرسید:
چیزی میل دارید؟ - یه قهوه لطفا.
هومن رو به گارسون سفارش دو قهوه با کیک را داد. شیدا با خنده ای گفت:
خیلی دیر کردم که هر دو بستنی رو هم خوردید؟ او با این حرف به ظرف های خالی اشاره کرد. شاید تصور می کرد که هومن بستنی ها را برای دو نفرشان سفارش داده بوده! هومن گفت:
تنه، داشتم سومی رو هم سفارش می دادم که رسیدید. حیف شد! | شیدا خنده بانمکی کرد و گفت: - پس مزاحم شدم! به هیکلتون نمی خوره زیاد پر خور باشید! | هو من ابروانش را بالا برد. برای پسر خاله شدن زود نبود؟! حرف را عوض کرد: - از دوستتون چه خبر؟ پاش که آسیب جدی ندیده بود؟ تنه، تشخیصتون کاملا درست بود، فقط به ضرب دیدگی ساده بود.
خب خدا رو شکر. و گوشی را از جیبش در آورده و روی میز گذاشت. جایی دم دست شیدا. شیدا گوشی را برداشته و بار دیگر تشکر کرد. چند لحظه ای سکوت برقرار شد. نگاه هر دو به میز دوخته شده بود. خوشبختانه سفارش ها رسید و آن ها را از بلاتکلیفی در آورد.
هر دو مشغول بودند. شیدا فنجان را چرخی داد و گفت:
راستی، می تونم اسمتون رو بپرسم؟ هومن قاشقی شکر داخل فنجانش ریخت و گفت:
بله. رستگار هستم. هومن رستگار. و شما؟ تشيدا کریمی. شیدا کمی از کیک به دهن برد و با طمانینه پرسید:
شما با اون دوستتون خیلی فرق دارید؟ هومن لبخندی زد و گفت:
عرفان رو می گید؟ پسر خوبیه، فقط کمی شلوغ و شیطونه ! -کمی نه، زیادی! به هر حال من از طرف اون ازتون معذرت می خوام که تو دردسر افتادید.
نه بابا اشکال نداره. به هر حال بعدش جبران کرد. اگه اون جا نبود احتمالا حالا این جا ننشسته بودم.
-دیگه دست گل خودش بود! شیدا قهوه را در دهان مزه مزه کرد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸