eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | تا کسی شهید نبود شهید نمی‌شود... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲سال گذشت...🖤 ‏ای کشته فتاده به هامون... ای سیل دست و پازده در خون... 🌷خداوندا‌! ما از او جز خوبی، چیزی نمیدانیم.... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خدایا تو شاهد باش ما جز خوبی از او ندیدیم! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 - یعنی چی؟! مگه تو بی کس و کاری که تنهایی پاشی بری فرودگاه؟! داری می ری مکه،
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 نه هو من جان نترس اگه کمک لازم داشتم به راست میام پیش تو، کم رو هم نیستم. هومن خنده بدجنسی کرد و گفت: -این که صد البته، بر منكرش لعنت! و متعاقب آن مشتی به شانه اش خورد، هدیه اعلام وجود می کرد. -به شوهر من اهانت نکن. هومن چشمانش را ریز کرد و گفت: ای آدم فروش، حالا دیگه منو به شوهرت می فروشی؟ ایک مرتبه چهره هدیه تغییر کرد و گفت: منه بابا، تو داداش گل منی شوهر کیلویی چند؟! ببین هومن جون می گم این رو بگیر بذار تو جیبت! -این چیه؟! چیز مهمی نیست به لیست از وسایلی که اون جا باید بخری؟ -مثلا؟ سوغاتی دیگه، مگه قراره دست خالی برگردی؟! هومن نگاهی به لیست بلند بالای هدیه انداخت و گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه ! هدیه با حرص گفت: - فقط یکیش ناقص باشه من می دونم و تو! آیسل در حالی که چشمانش را می مالید، از اتاق بیرون آمد. لحظه ای به همه نگاه کرد و راه افتاد. هومن گفت: -سلام آیسل خانوم. صبح به خیر. آیسل خوابالو تر از آن بود که پاسخ دهد. مقابل رضا رسید. سعی کرد از پاهایش بالا رود. رضا کمکش نمود. آیسل سرش را در سینه پدر پنهان کرد. هنوز خوابش می آمد. هومن پرسید: -کوچولو تو سوغاتی نمی خوای؟ آیسل بدون این که سرش را بالا بگیرد گفت: - علوسک می خوام. شیش تا! هر چند خوابالود، نمی توانست از جواب این سوال بگذرد، حیاتی بود! هومن خنده ای کرد و رو به هدیه گفت: به کی رفته؟! *** هنگامی که به فرودگاه رسیدند، غلغله بود. هر یک نفر مسافر حداقل ده نفر بدرقه کننده داشت. هو من نگاهی به دور و بر انداخت. آقای کمالی را دید. داشت با خانومی صحبت می کرد. جلوتر رفت و سلامی داد. منتظر شد تا خانوم صحبتش را تمام کند. خانوم می گفت: - آقای کمالی، مراقبش باشید. بعد از خدا می سپرمش دست شما. و آقای کمالی اطمینان می داد: نگران نباشید. خانوم با لحن ناراحتی گفت: -هر چه بهش گفتم نرو، گوش نداد. گفت من تلاشم رو می کنم، اگه خدا طلبیده باشه بقیش رو خودش جور می کنه، اگر نه هم که هیچ. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 و دوباره آقای کمالی با همان لحن پر از آرامش خودش گفت: - حتما همین طوره. اگه خدا طلبيده. حتما حکمتی داشته. حالا که دعوتش کرده خودش هم مواظبش هست. نگران نباشید. خانوم سری تکان داد و تشکری کرد. آقای کمالی به سمت هومن برگشت و به شوخی گفت: -کجایی تو پس؟ گفتم لحظه آخر پشیمون شدی؟ دیر نکردم که؟! می دونی بقیه از کی اومدند؟! خب اونا زود اومدند. با زحمتای ما! خواهش می کنم. آقای کمالی دست در جیب کرد و سه کارت پرواز در آورد. بیا هومن. اینا کارت پرواز تون هست! پاسپورت ها رو هم تو فرودگاه جده می به طرز کار گروه آشنایی داشت. می دانست برای جلو گیری از گم شدن پاسپورت ها و هزار دردسر دیگر آقای کمالی همیشه پاسپورت ها را نزد خودش نگه می دارد. زیادی با تجربه بود، فقط مواقع ضروری گذرنامه ها را به دست مسافران می داد و بعد از آن مرحله دوباره جمع می کرد. ساک هایشان را هم طبق معمول چند روز پیش تحویل گروه داده بودند. نگاهی به کارت ها انداخت و گفت: چرا سه تا؟ آقای کمالی با خنده گفت: - پس چند تا؟! و بعد حالتی جدی به خود گرفت و گفت: اون دو تای دیگه مال خانوم فتحی و طاها هست دیگه. راستی هومن، جون تو جون این دو تا. مراقبشون باش. همین خانومی که داشت باهام صحبت می کرد مادرش بود. خیلی نگران بود. هر چی می گم دخترت دیگه بزرگ شده. گوشش بدهکار نیست. مادره دیگه! تنها یک بچه داشتن این مشکلات رو هم داره، ولی جدای از این حرف ها. هومن دقت کن. موقع سوار شدن به ماشین اول تو سوار شو و آخر هم خودت پیاده شو. حدالامكان هم تو مغازه ها لباس پرو نکنه بهتره. هو من اخم هایش را در هم کشید و گفت: -مگه قراره اون جا اونا با من بگردند؟! | -ا .صحت خواب! پس چی؟ ای بابا مگه قرار به محرمیت ساده نبود تا بتونه بره؟ بله. همین محرمیت ساده تو رو موظف می کنه مراقبش باشی! هومن دست در موهایش کرد و گفت: - آخه این کار درست نیست! - درست تر از این وجود نداره اصلا. حالا اون همسرته! هومن نفسش را بیرون داد و گفت: -دقیقا من باید چی کار کنم؟! -هیچی. فقط همین طور که سالم و سلامت بهت تحویل می دم. سالم و سلامت هم تحویلش می گیرم. فقط این رو بدونی این دختر هم جوونه و هم خوش برو رو، و این یعنی در عربستان امنیت زیادی براش متصور نمی شه . به نظر من شما دارید به کم بزرگش می کنید؟ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ : بـرادران من! خودرا دست ڪم نگیرید! دنیا و ابـرقدرتهای دنیا از لباس سبز مـا و اسم مـا میترسند و آن هم بخاطر ایمان درون قلب شماست! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷 🌷به نام خدا🌷 -سلام هانیه هستم. -14سالمه. میخواستم قصه تحولم رو براتون تعریف کنم. -قصه تحول من از اونجایی شروع شد که چند ماه پیش توی تلوزیون دیدم که برای کمک کردن به افرادی که به اعضا بدن احتیاج دارن میتونیم اعضای بدنمون رو اهدا کنیم البته بعد از مرگ🥀 من هم در این اهدا عضو شرکت کردم و کد ملی رو فرستادم که وقتی من هم مردم؛اعضای بدنم به کسانی که بهش احتیاج دارن داده بشه😊 من به پدر و مادرم هم نگفتم چون میدونم اگه بهشون بگم با این کارم مخالفت میکنن. -نمیدونم قصه تحولم از کجا شروع شد و چجوری شد. یک جا خونده بودم که چادی شدنت معنیش اینه که خودتو یک جا نشون دادی که امام زمان بهت کمک کرده تا چادری بشی😍 -چند ماه بعد از اینکه در اهدا عضو شرکت کردم؛یهو یک دختر خانومی اومد پیوی،و گفت:اگه خواستی توی این گروه عضو شو من عضو شدم،گروه شما بود😊 از اونجا از گروه و کارت خیلی خوشم اومد. -قبل از اون روز من چادری نبودم و بی حجاب بودم😔 ولی وقتی وارد کانالت شدم و کلیپ های چادرانه رو دیدم خیلی خوشم اومد از چادر؛البته قبلا هم خوشم میومد ولی وقتی وارد کانالت شدم؛عشقم به چادر دوبرابر شد و شدت گرفت🙃 -از اون موقع به بعد دیگه تصمیم گرفتم چادر بخرم و در تصمیمم خیلی قانع بودم. وقتی چادری شدم؛ عاشق مذهبی بودن شدم، از آقایون مذهبی خوشم اومد، عاشق چادرم و رنگ سیاهش شدم طوری که یکی از رنگ های موردعلاقمه، عاشق گلزار شهدا و شهدا شدم، عاشق امام زمان و خدا شدم، و عاشق شهادت. -من همه این ها رو مدیون شما هستم🌹 -همه این ها در چند ماه اتفاق افتاد جوری که خودم هم متوجه نشدم طوری اصلا باورم نمیشد. -من اولاش زیاد اهمیت نمیدادم ولی وقتی که یک اتفاقی برام افتاد کلا عوض شدم؛ عاقل تر شدم؛ شدم یک خانم مذهبی😌 -الان بیشتر از بودن با خدا و بنده خدا بودن لذت میبرم؛و از خدا تشکر میکنم که اون اتفاق برام افتاد که الان شدم یک دختر مذهبی از مذهبی بودنم لذت میبرم به خودم افتخار میکنم😌 -اگه اون اتفاق نمیفتاد من اصلا دچار تحول نمیشدم و یا کمتر مذهبی بودم. الان خدارو شاکرم که خدا راه درست رو بهم نشون داد و الان خیلی خوشحالم🙃 -از وقتی چادری شدم متوجه میشم افراد بهم بیشتر احترام میزارن و بهم میگن خانم😌 این خیلی خوشحالم میکنه😊 و میگم ای کاش زودتر چادری بودم😔 چند روز پیش رفتم پیش دختر عموم کلاس هفتمه و حجاب نمیکنه؛ بهم گفت:مامانش بهش گفته که از دختر عموت یاد بگیر ببین حجاب میکنه☺️ وقتی اینو بهم گفت انگار دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحال شدم😊😍 خیلی ممنونم که داستان منو مطالعه کردین امیدوارم در شما هم تاثیری گذاشته باشه😊 خدانگهدار🤚 پایان🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 از تا 🌸 🥺روایتی بسیار زیبا🥺 🌷پیشنهاد دانلود 🌷 ‌داستان تحول خانوم مشهدی "شهــ گمنام ــیـد
بخیر مے شود این             روزهاے دلتنگی ببین کہ روشنم از           یاد خوب لبخندت، شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 و دوباره آقای کمالی با همان لحن پر از آرامش خودش گفت: - حتما همین طوره. اگه خد
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 چی رو؟ همین مساله خانوم ها رو در عربستان. - اگه بدونی ما در این سفرا چه چیزهایی دیدیم؟! به هر حال احتیاط شرط عقله. درسته اتفاق برای همه نمی افته، ولی وقتی، خدایی ناکرده افتاد، دیگه نمی شه کاری کرد. هومن متفکر به نظر می رسید. آقای کمالی قبل از رفتن از پیشش گفت: دیگه بیشتر از این توصیه نمی کنم. می دونم از عهده اش بر میای! | هومن بی هیچ کلامی فقط سرش را به علامت موافقت تكان داد. آقای کمالی هنوز کامل دور نشده بود که رضا سر رسید و با اشاره ای به کارت ها گفت: چه خبره. سه تا سه تا کارت می گیری ؟! هو من کارت ها را در جیبش گذاشت و مسلط گفت: تمال دو تا از دوستان هست. داخل بهشون می دم! -باشه. التماس دعا دارم. خوش بگذره. | ممنون. به طرف خانواده اش رفت و با همه روبوسی کرد. از پدر و مادر حلالیت طلبید. آیسل را محکم محکم به آغوشش فشرد و سر آخر به چشمان در اشک نشسته خواهرش لبخندی زد و اجازه داد مدتی در آغوشش بماند. به سالن انتظار وارد شد. با چشمانش چرخی در سالن زد. پیدا کردنشان سخت نبود با وجود آن طاهای شیطان که قادر بود در کسری از ثانیه، كل سالن را دور بزند. این بار هواپیما در دست نداشت، خودش هواپیما شده بود! دستانش را به اطراف باز کرده بود و صدای هو از خود در می آورد و با چرخیدنش موهایش در هوا به حرکت در می آمد، بامزه بود. لبخندی مهمان لبش شد. جلوتر نرفت. نیازی نبود. برگ برنده در دستانش بود! با فاصله، اما طوری که در دید باشد نشست.. کمی انتظار. می دانست زیاد طول نمی کشد. هر چه بیشتر، به هر حال تایم داشت، آخر داشت. با آسودگی لم داد و شروع به خواندن کاغذهای تبلیغی کرد. تا وقت پرواز چه قدر مانده بود؟! هنوز حکمت این را که چرا باید این قدر زودتر به آن جا بیایند را نمی دانست! شاید هم می دانست، ولی به هرحال می شد غیر از این باشد، وقت ملت که علف هرز نبود، شاید هم بود! پای چپش را روی پای راستش انداخت و خواست. هنوز به این که بعد می خواست چه کند فکر نکرده بود که . -سلام. صدای ظریف زنی بود. آشنا بود، نیازی به فکر زیاد نداشت. لبخند کاملا محوی از زیر پوستش گذشت، هنوز قیافه عصبانی آخرین دیدارشان را به یاد داشت. حد و حدود. مگر می شد فراموش کند؟ با طمانینه از صندلی برخاست. -سلام. جوابش را کاملا زیر لبی داد و نیم نگاهی به او کرد و بلافاصله نگاهش را بر گرفت او به منظره پشت سر ملیکا خیره شد. از صدای نفس کشدار ملیکا را شنید، چه انتظاری داشت! داشت رعایت می کرد، همین. بدون آن که نگاهش را از دور دست بگیرد گفت: بفرمایید امرتون؟! | 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰حضرت محمد(ص) 💠خوشا به حال بنده ای گمنام که خدا او را بشناسد و مردم او را نشناسند ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شهید قبل از شهادت در عالم خواب میبینن که بسیار تشنه هستن و نا ندارند و امام زمان(عج)ایشان را با اب سیراب میکنند ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوش دادن مادر شهید لبنانی به مداحی فارسی در «روضه الشهیدین بیروت»؛ مزار شهیدان مقاومت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
براے دل بستن باید دلت را بہ دلش گرہ بزنے! یکے زیر... یکے رو... مادر بزرگم میگفت: " قالے دستباف مرگ ندارد..." ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 راستش من قبلا قرآن نمیخوندم...😞 با اینکه حجابم تقریبا خوب بود چادری نبودم...😔 نمازام اول وقت نبود و همیشه نمازم قضا میشد تازه بعضی وقتا حوصله نماز خوندن نداشتم...😣 قبلا از ته دل واسه ظهور امام زمان (عج) دعا نمیکردم...😞 اما از وقتی که وارد این کانال شدم خیلی تغییر کردم😍 الان بیشتر وقتا قرآن میخونم تازه به مامانم گفتم واسم چادر بخره و چادری شدم نمازامو اول وقت میخونم حتی به مامانم میگم منو واسه نماز صبح بیدار کنه☺ تازه همیشه سر نماز از ته دلم واسه ظهور آقامون دعا میکنم واقعا از ته دلم میخواد آقامون بیاد خیلی دوست دارم دیگه هیچکش گناه نکنه تا آقامون واسه گناه های ما گریه نکنه😞💔 منی که در برابر گناه های مردم بی تفاوت بودم الان وقتی میبینم کسی گناه میکنه حالم بد میشه و قلبم میشکنه منی که خیلی سخت گریه میکردم وقتی میبینم کسی واسه اومدن آقا دعا نمیکنه و راحت گناه میکنه گریه‌ام میگیره...💔 من الان خیلی تغییر کردم و فقط و فقط به خاطر شماست☺ واقعا کانالتون عالیه امیدوارم همیشه موفق باشید❤
🥀 حاج قاسم ٺا ابد این راه پاینده اسـٺ نام ٺو بر جان اهریمن شرر افڪنده اسـٺ اے یاورِ جان بر ڪفِ سیدعلــے هر لحظہ هر دم ٺابعِ امر ولــے ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔰 علمدار حضرت ولی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼🍃 🍃 📽 ویدیویی زیبا از حال و هوای 🥀 🎶 💐 پُر از عطـ🍃🌸ـر است سرزمین 🕊 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
ابراهیم می گفت: روزی را «خدا» می رساند برکت پول مهم است،کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 چی رو؟ همین مساله خانوم ها رو در عربستان. - اگه بدونی ما در این سفرا چه چیزهای
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ملیکا لبش را به دندان گرفت، انگار خیلی بی ادب بود. یعنی اگر دستش به آقای کمالی می رسید او را از وسط به دو نیمه مساوی تقسیم می کرد. نمی فهمید کارت پروازش دست این مرتیکه چه می کند!؟ تا مجبور شود بشنود. "بفرمایید. امرتون؟"! دستانش زیر چادر مشت شده بودند، خوب بود که در معرض دید قرار نداشت. می بایست خود را کنترل می کرد. اصلا اگر کنترل نمی کرد می خواست چه گلی به سرش بگیرد. لحنش بی اختیار تغییر کرده بود، تند و حرصی . - انگار کارت پرواز ما دست شماست! د تغییر لحنش مشهود بود. از این که حرصش را در آورده بود. بدش نمی آمد. كيف داشت. "بچه جون به حد و حدودی نشونت بدم که خودت حظ کنی"! برایش خط و نشان می کشید! عجب. "حالا بمان. دارم همونی را که خودت گفتی رعایت می کنم "! دیگر بچه نبود، زیاد جوان هم نبود. می توانست به راحتی لبخندش را پنهان کند، کار سختی نبود. -بله! پاسخش همین یک کلمه بود، نه کمتر نه بیشتر. بدون هیچ عکس العمل دیگری! ملیکا هنوز منتظر بود. بلکه بالاخره رضایت بدهد و کارت ها را پس بدهد. اما نه، متعجب به چهره بی تفاوت هو من نگریست. دلش می خواست داد بکشد. "بله و بلا. خب بده دیگه"! -کار دیگه ای ندارید؟! این صدای هومن بود که قصد کرده بود دوباره روی صندلی خود بنشیند، ملیکا دلش می خواست سرش را ببرد. یعنی چه که کار دیگه ای ندارید!؟ این مرد یا واقعا نفهم بود با خودش را زده بود به نفهمی . ملیکا اخم هایش را در هم کشید و محکم گفت: - کارت پرواز ما رو بدید! و با حرص ادامه داد: لطفا. هومن سرش را پایین انداخت و گفت: - آهان این رو از اولش می گفتید خب ! و دست در جیبش کرد و دو تا از کارت ها را جدا کرد و به سمت ملیکا گرفت. ملیکا دست پیش برد تا آن ها را بگیرد، اما کارت ها رها نشدند؟ ناچار به صورت هومن نگاه کرد، دست هر دو روی کارت ها بود. اگر ترس از پاره شدنش را نداشت به زور آن ها را بیرون می کشید، سر بلند کرد تا اعتراض بکند. در نگاهش هیچ چیز نبود برعکس درونش که پر از شیطنت بود، می ترسید نتواند محکم ادا کند. اما، اما می بایست می توانسته گمش نکنید! یعنی ملیکا دلش می خواست هر چه متانت و رودربایستی و این حرف ها هست یک جا کنار بگذارد و کیفش را محکم روی سر این مرد بکوبد! او با خودش چه فکری کرده بود؟! چند نفس عمیق کشید. لعنتی، لعنتی. با تمام قدرت کارت ها را کشید. اگر هومن خود دستش را رها نمی کرد. پاره شدنشان حتمی بود. ملیکا با گام هایی که تقریبا به زمین می کوبید از او دور شد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد. پرواز شان طبق معمول همیشه تاخیر داشت. اصلا اگر غیر از این بود می بایست شک می کردند. تازه می بایست شکر خدا را به جا می آوردند که تاخیرشان در حد معقول است. یکی دو ساعت بود، نه بیشتر! بعد از مدتی که به نظر هو من یک سال رسید، دعوت شدند تا سوار هواپیما شوند. وقتی از اتوبوس پیاده شدند، متوجه طاها شد که با شوق و ذوق فراوان به هواپیما خیره شده بود و پشت سر هم سوال می پرسید: -مامان این چیه؟ -مامان پنجره هاش چرا کو چیکند؟ تبال هاش چرا این شکلیه؟ -رانندش کجا می شینه؟ -مامان، این چرا این قدر گنده است؟ چه طور می ره آسمون؟ ملیکا سعی می کرد پاسخش را بدهد: تخب هواپیماس. کوچک نیستند از این جا کوچک دیده می شن. باید این شکلی باشن تا هواپیما بتونه پرواز کنه. به راننده هواپیما خلبان می گن. جلوی هواپیما می شینه. اون جا. و با انگشت اشاره ای کرد. گنده نباشه که این همه آدم توش جا نمی شن که. خب می ره دیگه. موتور داره روشنش می کنند. مثل ماشین که حرکت می کنه. این هم حرکت می کنه، ولی چون بال داره با استفاده از اون ها می ره آسمون. طاها گفت: -مامان خلبان چه شکلیه؟ می خوام ببینمش. من هم می خوام خلبان بشم! مامان منو ببر پیش خلبان. در آن گیر و دار ملیکا کلافه شده بود. -الآل طاها به دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم. و دستش را گرفت و به سمت پله ها کشید. عاقبت توانست پسر کنجکاوش را وارد هواپیما کند. اولین بارش نبود که سوار هواپیما می شد، اما این بار انگار بیشتر می فهمید.تقریبا پشت سرشان می آمد. با فاصله یکی دو نفر. وقتی رسید، طاها کنار پنجره نشسته بود و C ،B ، A ، هومن شماره صندلی را حفظ بود. ملیکا کنار او. خب صندلی او هم می بایست کنار ملیکا می بود! چمدان دستیش را بالای سرشان در جایگاهش قرار داد و نشست. ملیکا برگشت و با چشمان گشاد شده به او نگاه کرد. اوه. فکر این جایش را نکرده بود. خب وقتی کارت پروازها دست او بود؛ یعنی پشت سر هم بود دیگر، عجب! به طرف طاها چرخید و آهسته گفت: -طاها جان پسرم تو بیا این جا بشین، من بیام جای تو . . نمی خوام. این جا رو دوس دارم. ملیکا دوباره با مهربانی گفت: چه فرقی می کنه! بيا جامون رو عوض کنیم. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلے چیزها بلدم ... . حالا دیگر فقط مے‌خواهم تو را یاد بگیرم نقطہ بہ نقطہ ... خط به خط؛ ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔴 پویش بزرگ حذف اینستاگرام بعد از انجام عملیات تروریستی بدافزار اینستاگرام و حذف تصاویر و بایکوت هشتگ های مربوط به سردار عزیز با واکنش های شدید و یکپارچه مردم ایران همراه شده بود اما متأسفانه اینستاگرام آمریکایی حتی حاضر به عذرخواهی هم نشد و بی احترامی به سردار عزیز ایرانیان را ادامه داد‼️ لذا در یک پویش بزرگ همه با هم با حذف بد افزار اینستاگرام جوابی محکم میدهیم و ذلت نمیپذیریم✊🏾 #⃣ آموزش حذف اکانت اینستاگرام: http://yun.ir/w4ei18 پویش برخورد محکم با اینستاگرام رو هم امضاء کنید👇 https://farsnews.ir/my/c/114241
آنـانکه گـمنامنـدزهــرایی تبارنـد........ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد. پرواز شان طبق معمول همیشه تاخیر داشت. اصلا ا
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 صدای ملیکا این قدر آهسته بود که به پچ پچ شبیه تر بود. یک مرتبه طاها داد کشید: نمی خوام، نمی خوام. دوس دارم کنار پنجره بشینم. هومن دستش را روی لبش کشید و خنده اش را به آرامی به بیرون فوت کرد. ملیکا نمی دانست چه کند. اصلا دوست نداشت پیش این آقای رستگار بنشیند. اسم کوچکش چه بود؟! اصلا فراموش کرده بود! حتما اسم درست و حسابی نداشت که در خاطرش نمانده بود! حالا اگر می نشست هم زیاد اشکال نداشت، ولی تحمل این سه چهار ساعت برایش خوشایند نبود. آن هم کنار یه مرد، یه مرد چی؟ آهان. احتمالا کمی نفهم که بود. پررو هم بود. فضول هم که به احتمال زیاد بود. خب در دو بار دیدار بیش از این نمی توانست او را بشناسد! کم کم شناخت بیشتری از او پیدا می کرد. از طرفی هم دلش می خواست گوش طاها را پیچاند که با آن دادش ابرویش را برده بود، ولی فعلا فقط می توانست با سیاست کارش را پیش ببرد. دعوا با بچه، جری ترش می کرد. پسر لجبازش را که می شناخت با آن قد فسقلی اش اگر سر لج می افتاد هرگز به حرف کسی گوش نمی داد . مامانم. خوشگلم. می دونی که حال من تو هواپیما بد می شه! اگه اون جا بشینم برام بهتره؟ چرا؟ | چرا چی؟ چرا این جا بشینی حالت بد نمی شه؟ "ای خدا. بیا و درستش کن. از دست تو بچه. برای هر چیزی یک چرا داشت". برای این که... اون جا... چه جوابی می داد؟! مانده بود. همین طور پراند. برای این که کنار پنجره هوا میاد! طاها با ذوق بی نهایت بالا پرید. - مامان مگه پنجره این جا باز می شه؟! واقعا که. این هم جواب بود که داده بود؟! آخ که بچه هم بچه های قدیم که خدایی هیچی حالیشان نمی شد! بچه های امروزی که تا از انرژی رانشی موشک هم سر درنیاورند دست برنمی دارند. همین طاها اگر ولش می کردی در آن واحد جعبه سیاه را هم حلاجی می کرد. آن وقت ملیکا به او می گوید برای این که هوا میاد! هومن نمی دانست تا کجا می تواند خود را کنترل کند تا قهقهه نزند جریانشان جو کی شده بود برای خودش. جو کی شده بود برای خودش. ملیکا من من کنان گفت: نه منظورم این بود باد کولر بالایی به اون جا بیشتر می خوره! و در دل دعا کرد. "محض رضای خدا این یک بار را گول بخور"! طاها لبانش را غنچه کرد و بعد از کلی اندیشه ملوکانه گفت: - آخه می خوام بلند شدن هواپیما رو ببینم. - باشه. بعد از این که هواپیما بلند شد جامون رو عوض کنیم؟ طاها با مکثی گفت: ا - اون وقت برام از اون تیر کمونی که شکست، دوباره می خری؟! بچه هم این قدر فرصت طلب ؟! ای از دست تو طاها ! - آره می خرم! بيا. بعد این همه روانشناس جمع می شوند و هی بحث و بحث، که چرا بچه های این دور و زمانه لوس بار می آیند! خب به هر حال مهم این بود که مجبور نبود تمام مدت پرواز چشمانش را عین جغد باز نگه دارد. آن هم با آن شرایط نامناسبی که در پرواز داشت. عاقبت هواپیما از زمین کنده شد. دستان ملیکا محکم بازوی صندلی اش را فشرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمانش را بست. نفس هایش منقطع ولی عمیق شده بود. با خود اندیشید خدا آخر و عاقبت این سفر را به خیر کند، به خصوص که مسعود هم نبود. نبود تا دستانش را در دست مردانه اش بگیرد و نبود، دیگر نبود. مانند این که هرگز نبوده. «. آرام باش » : بفشارد. نبود تا در گوشش زمزمه کند هومن ناخوداگاه متوجه اش بود و طاها که اگر اجازه می دادند خود، هواپیما را می راند. چه لذتی می برد! کمی بیشتر از یک ساعت از پرواز گذشته بود. مادر و پسر جاهایشان را با هم عوض کرده بودند. طاها سرش را روی پای مادرش نهاده و خوابیده بود. چشمان ملیکا هم از اول سفر بسته بود و بی حرکت و هومن متعجب از این که چه طور می شود با این همه سر و صدا و حرکت خوابید. هر چه دم دستش رسیده بود خوانده بود. از روزنامه گرفته تا راهنما. خوابش هم نمی برد. وقتی مهماندار وسایل پذیرایی را آورد نفس راحتی کشید. حداقل کمی سر گرم می شد. سه بسته غذایی روی میزش قرار گرفت. میز طاها را باز کرد و دو تا از بسته ها را روی آن گذاشت و مشغول خوردن شد. 🥀 🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀