eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 رسیدم به کافی شاپ وهزینه اسنپو اینترنتی پرداخت کردم رفتم در کافی شاپ باز کردم یک هو صدای سوت وجیغ ودست اومد وبعدش شرشره های رنگی وبرف شادی ریخت روسرم وااای باز یادم رفت تولدمه مهلا اومد جلو وروبوسی کردیم وبعد بغلم کرد ودر گوشم گفت تولدت مبارک عشقم بچه های دانشگاه همه بودن وهمه باهم رفتیم سمت کیک . یک کیک دوطبقه بود که با گل های طبیعی تزئین شده بوداز شدت خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده بودنمیدونستم باید چی بگم باهمه بچه ها دونه دونه عکس گرفتم ویک دونه هم دست جمعی همه گرفتیم وکلی لایو واستوری گزاشتیم خلاصه کیف کردیم ....بعد همه متفرق شدن منم رفتم روی یک صندلی نشستم خیلی خسته شده بودم . یک لحظه سرمو گزاشتم روی میز . یک هو صدایی شنیدم ببخشید چیزی شده؟ سرمو آوردم بالا گفتم نه چیزی نشده چطور؟ گفت فکر کردم ناراحتیت که سرتونو گزاشتین روی میز گفتم نه چیزی نشده یکم خسته ام فقط.... آره با این همه عکسی که گرفتید با یچه ها معلومه آدم خسته میشه....اگه خیلی خسته نیستید میشه این افتخار عکس گرفتن با من هم بدید ؟ یکم اول شوکه شدم .... می خواستم بگم شرمنده که یک هو مهلا اومد گفت میشناسین همو؟ تو گفته بودی مونا رو نمیشناسی که .... یک هو دیدم چشم وابرو بالا میندازه . گفت اها یادم رفت معرفی کنم ایشون آقا ساسان هستن بیشتر تشکیلات تولد با ایشون بود چشمام از تعجب گرد شد ناخواسته باصدای بلند گفتم چی ؟؟؟؟؟؟؟ 🌸🍃
🌸🍃 مهلا لبخندی زد وگفت نگو نفهمیدی که ایشون ....دیدم ساسان یک سوقورمه زد به مهلا و مهلا حرفشو ادامه نداد رفت. ساسان گفت خوب نگفتی افتخار میدین ؟ با هم یک عکس بگیریم ؟ منم نتونستم نه بگم چون تولد با مهلا باهم تدارک داده بودن بلند شدم کنار کیک وایستادم اونم اومد کنارم باهم عکس گرفتیم یک هو یکی از بچه ها داد زد بزن کف قشنگ رو به افتخار این دوتا زوج جوان منم اخمام رفت تو هم وبعد مهلا اومد و گفت حالا وقت کیک بریدن این که دیگه اخم کردن نداره منم گفتم تورو میکشم فعلا هیچی نگو مهلا . مهلا گفت اوه اوه چه بداخلاق چته؟!! بعد کیک بریدم یکی از بچه ها رفت ظبط روشن کرد وهمه رفتن وسط ومیرقصیدن منم ازشون فیلم میگرفتم بچه ها هی میومدن اصرار میکردن که بلند شم برم وسط منم به هربدبختی میشد ردشون میکردم مهلا اومد گفت بچه ها دست بزنید مونا میخواد بیاد وسط منم یک بیشگون از دستش گرفتم وگفتم ببند دهنتو وبعد رفتم سرویس بهداشتی صورتمو آب زدم حسابی گیج شده بودم خدایا اینجا چه خبره !!!ساسان کیه اصلا منو از کجا میشناسه ؟؟؟ مهلا چرا مشکوک میزنه !! یک هو دیدم صدای در اومد .... 🌸🍃
🌸🍃 از آیینه دیدم ساسانه زود خودمو جمع وجور کردم گفتم چرا اومدین اینجا دم در زده سرویس بهداشتی زنانه گفت اینجا رو اجاره کردیم بعدم وقتی تو پارتی هستی اینجور چیزا معنی نداره ! منم صورتمو حالت متعجب گرفتم گفتم اها !! میخواستم برم بیرون گفت حسابی گیج شدی نه؟؟ که من کیم که چرا مهلا اینجوری مشکوک میزنه نه؟ بااینکه جواب سوالش آره بود گفتم نه اصلا . گفت من تورو خوب میشناسم الکی نگو !!! گفتم شما؟ منو؟ از کجا اونوقت؟گفت از موقعی که تو دانشگاه دیدمت گلوم پیشت گیرکرد موقعیت بهتری گیر نیاوردم که بهت بگم چقدر عاشقتم....رفتم به مهلا گفتم اونم قبول کرد کمکم کنه میگفت خیلی تابلو هست رفتارام حتما تا حالا فهمیدی ولی مثل اینکه متاسفانه نفهمیدین...تو حتی منو یک نیم نگاهم نکردی ! چه برسه به ... منم اصلا تو حال وهوای خودم نبودم حسابی شوکه بودم فقط به این فکر میکردم چجوری مهلا رو بزنم .... یک هو دیدم ساسان نزدیکمه خیلی نزدیک خودمو از اون مهلکه نجات دادم وبا عصبانیت از سرویس بهداشتی اومدم بیرون کیفمو برداشتم رفتم بیرون ساسان هم اومد دنبالم گفت کجا میری ؟ مگه چی گفتم؟ مگه چیکار کردم؟ چرا عصبانی میشی؟ مگه دوست داشتن آدما جرمه؟ برگشتم با عصبانیت گفتم نه جرم نیست !! فقط الان یکم شوکه ام بزار برم یکم این ماجراهارو هضم کنم همین. گفت چیز خاصی نیست ها!! با عصبانیت گفتم بیین ظاهر منو نبین من فقط ظاهرم یکم بده من تاحالا به هیچ پسری حتی نگاهم نکردم بهم حق بده!!! گفت خوب بزار برسونمت گفتم نمیخواد برین تو پارتی خوش باشین !! 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادری که پس از سالها هنوز چشم انتظار پسر نشسته است... (همدان روستای آبرومندبهمن1374) معنی چشم انتظاری را نفهمیدم ولی جان مادر های مفقودالاثر، العجل😭✋ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
چہ ڪسے حال دلت را میفهمد مادر... وقتے پسرت را با قد رعنا بدرقہ ڪردے و حالا جسم تڪہ تڪہ اش را در آغوش میگیرے... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 سلام، دختری جوان هستم که علی رغم تولدم در خانواده ای بسیار مذهبی،پایبند نماز نبودم و به قولی یک روز میخواندم و چند هفته ترکِ آن میکردم در لحظه لحظه ی زندگی احساس ناامیدی و شکست داشتم و همواره طلبکارِ از خدا ..... از این وضع خسته شده بودم دوست داشتم نماز بخوانم اما نمی شد نفس سرکشم افسار میگسیخت و مانع من برای بجا آوردن فریضه ی مقدس نماز میشد،رفتارم بسیار تند و غیرقابل تحمل شده بود وضع زندگی کسالت بار....همواره آرزوی مرگ میکردم شاید کمی خنده دار یا عجیب باشد اما به خداوندی خدا قسم زندگی من خلاصه ی تفکرات مڋکور بود تا اینکه از طریق یکی از دوستانم با کانال تلگرامی استاد پناهیان آشنا شدم،مدتی از عضویتم میگذشت تا اینکه یک روز به صورت کاملا اتفاقی متنی را دیدم که در رابطه با شخصی بود که26سال تلاش کرده بود تا پیوسته نماز بخواند اما موفق نشده بود ولی با گوش کردن صوت های نماز استاد چهل روز متوالی در تمامی حالات مقید و پایبند به بجا آوردن نماز شده بود از آن پس صوت ها رو دانلود کردم و کامل گوش دادم خیلی جالب و خوب بود و البته غیرقابل باور.....الان کسیکه تا حالا دو روز پشت سر هم نماز درست و حسابی نخوانده بود 8روز است که نماز اول وقتش به لطف خدا و واسطه گری خیر آقای پناهیان ترک نشده فکر نمیکنم جمله ای لایق شکر گزاری خدا و تشکر از استاد در این باره وجود داشته باشه عاجزانه التماس دعا دارم و امیدوارم همه ی دوستان مشکلشان درباره ی نماز رفع شود ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 از تا 🌸 🥺روایتی بسیار زیبا🥺 🌷پیشنهاد دانلود 🌷 🦋تینا قربانی🦋 "شهــ گمنام ــیـد
آقا سلام مے دهم از جـان و دل به تـو تا این ڪہ بشنـوم «وَ علیک السّلام» را ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 صدای ملیکا این قدر آهسته بود که به پچ پچ شبیه تر بود. یک مرتبه طاها داد کشید: ن
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 به به چه غذایی! غذای بی مزه و بی رنگ روی هواپیما! فقط می شد همان جا خورد. اگر در خانه چنین غذایی مقابلش می گذاشتند لب هم نمی زد. به هر حال در آن لحظه از بیکاری بهتر بود، تازه با آن همه تاخیر، به حتم ناهارشان محسوب می شد و دیگر از ناهار خبری نبود! تقریبا غذایش به انتها رسیده بود که طاها سرش را بالا گرفت و نشست. هومن نگاهش کرد و مهربان گفت: - خوب خوابیدی؟ طاها سرش را تکان داد. یعنی آره. می خوری غذات رو باز کنم؟ چی هست؟ برنج و مرغ. هو من یکی از بسته ها را باز کرد و نشانش داد. طاها گفت: -اون زردها و قرمزها رو جدا کن. منظورش زرشک و پیاز روی برنج بود. هومن به یاد آورد وقتی بچه بود او هم از این زردها و قرمزها خوشش نمی آمد. با حوصله آن ها را سوا کرد. بیا، بخور. طاها با دقت نگاه کرد و گفت: دیگه نمونده که؟ نه عزیزم. اگه هم مونده باشه خودت جدا کن. و با این حرف غذا را در دست گرفت و گفت: بيا من بدم بخوری! | که خودم بلدم. بزرگ شدم! هومن لبخندی زد و بچه را راحت گذاشت. با اشتها می خورد. هر چند کمی هم ریخت و پاش می کرد. نوشابه هم خواست. خوب حرف می زد. خوب و مسلط، ولی نوشابه را غلط تلفظ می کرد. غلط و بامزه. طوری که هومن | اول نفهمید چه می خواهد. -دو باشه بده! هومن نفهمید یعنی چه؟ تا با دستش نشان داد و گفت: -از این هومن خندید و در حینی که سر نوشابه او را باز می کرد گفت: اسم این نوشابه هست! بگو نوشابه . -دو باشه ! هومن باز خندید و گفت: بگو نو. حالا بگو شا۔ حالا به . حالا بگو. نو... شا... به ! -دو باشه . هومن آرام ولی از ته دل خندید و گونه ی پسرک را بوسید . میای بغلم؟ - اوهوم. - اوهوم نه، بله -بله؟ -خب بيا. و او را روی پایش نشاند. کمک کرد تا دو باشه اش را بخورد. طاها هی روی پای هومن تکان تکان می خورد و به مادرش نگاه می کرد. معذب بود. هو من پرسید: -طاها چیزی شده؟ طاها کمی بغض کرده بود. سرش را پایین انداخت و گفت: -جیش دارم! هومن با ملایمت گفت: -اشکالی نداره که، می خواس مامانت رو بیدار کنی؟ طاها با ناراحتی گفت: تنه، مامانم نمی تونه ببر تم! چرا؟ حال مامان تو هواپیما بد می شه. بابا بهم گفته بود تو هواپیما با مامان کاری نداشته باشم! | - آهان. و برگشت و نگاه دقیقی به صورت ملیکا انداخت. انگار بچه راست می گفت. رنگش به شدت پریده به نظر می رسید. از اول پرواز هم تکان نخورده بود. دوباره متوجه طاها شد. انگار وضعیت او بحرانی تر بود. گفت: باشه. بیا من می برمت. هنوز کامل برنخاسته بود که ملیکا چشمانش را باز کرد. در حالی که سعی می کرد بلند شود، گفت: -خودم می برم. هومن نگاهی به او کرد. لبانش همرنگ صورتش شده بود، سفیده سفید. گفت: طوری نیست، من می برم. شما بشینید! ملیکا تعارف کرد. تنه آخه، درست نیست. چرا درست نیست ؟! اتفاقا از نشستن خسته شدم. زود برمی گردیم. و دست طاها را گرفت و قبل از این که حرف دیگری بشنود، راه افتاد. ملیکا از خدا خواسته نشست، حالش واقعا بد بود. حتی گاهی در ماشین هم حالش بد می شد. در هواپیما دیگر هیچ، قابل وصف نبود. سرش هم درد می کرد. از این قسمت سفر اصلا خوشش نمی آمد. پنج دقیقه ای برگشتند. هومن یک لیوان آب هم از مهماندار گرفته بود. به محض نشستن ملیکا را خطاب قرار داد. -خانم فتحی؟! لطفا چشماتون رو باز کنید ! ملیکا چشمانش را باز کرد و با بی حالی نگاهی به سمت آن ها انداخت، حالش هم به هم می خورد. افتضاح بود. هومن آرام گفت: -اگه چشماتون رو ببندید و بی حرکت بمونید حالتون بدتر می شه. تازه حدود یک ساعت و نیم از پرواز مونده. چند نفس عمیق بکشید. ملیکا با خود فکر کرد این بابا هم دلش خوش است، حالش به هم می خورد، آن وقت او می گوید چند نفس عمیق بکشید. زمزمه کرد: -نه. همین طوری خوبه؟ قبل از این که دوباره به حالت قبلی بر گردد، هومن کمی محکم تر گفت: می خواید حالتون بهتر بشه یا نه؟ معلوم بود که می خواست. - بله. خیلی خب. پس کاری رو که گفتم انجام بدید. ملیکا سعی کرد چند نفس عمیق بکشد، انگار توانست. هومن انگشتانش را در هم قلاب کرد و با دستانش حرکتی کششی انجام داد و در همان حال گفت: شما هم همین کار رو انجام بدید. این حرکت رو دو سه بار تکرار کنید. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش سردار سلیمانی نسبت به کسی که دستش را بوسیده بود: یک بار دیگر دستم را ببوسی میدهم محافظها بگیرنت و پاهایت را میبوسم ‌ "شهــ گمنام ــیـد"