22.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸از #لاک_جیغ تا #خدا🌸
🥺روایتی بسیار زیبا🥺
#سرطان_خون #شفا
🦋پیشنهاد دانلود 🦋
🌷هرشب میزارم یک داستان 🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
✍فرازی از سخنان حاج قاسم سلیمانی:
دعای همه بسیجیهای مظلوم و همه پابرهنهها و همه مستضعفین جبههها و همه گردن کجها در پیشگاه خدا این بود: خدایا نیاور اون روزی رو که ببینیم مِلتِمون سرافکنده است....
صبحتون شهدایی🌺
#شهیدگمنام✨
#حاج_قاسم_سلیمانی🥀
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 و بعد شانه هایش را به عقب داد و قدش را صاف کرد و حرکت کشش دیگری به ستون فقراتش
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
مليكا نفس عمیقی کشید و گفت:
بله. به این کار عادت داره. پدرش بد عادتش کرده بود. همیشه بغل اون می خوابید. هر چه هم می گفتم بچه بد عادت می شه، می گفت عیب
نداره بذار بشه بغل من نخوابه بغل کی بخوابه؟! می گفت مگه بچه چند سال از این نیازها داره؟ کمی که بزرگ شد، خودش دیگه بغل هیشکی نخواهد رفت! چشمانش مواج شده بودند. سعی کرد تا از ریخته شدنشان جلو گیری کند. سرش را به سمت پنجره برگرداند. چه تنشی را در این چند ماه | پشت سر گذاشته بود و هنوز هم نتوانسته بود با این فقدان کنار بیاید. هومن غمگین نگاهش کرد و خیلی آرام گفت:
خدا رحمتشون کنه. تسلیت می گم بهتون. د ملیکا در جواب فقط سری تکان داد و نگاهش را از پنجره نگرفت. نمی خواست این مرد غریبه! اشک هایش را ببیند. با موج شدید گرمایی که به صورتشان می خورد، باورشان شد که در خاک عربستان فرود آمدند! | اردیبهشت ماه بود و در شهر خودشان هنوز هوا مطبوع و ملایم بود، اما آن جا به طور نفس گیری گرم بود. به محض این که قدم به روی پلکان گذاشتند. طاها گفت:
- مامان. خورشید اینا چرا این قدر داغه؟!
چون این جا نزدیک استواست. -استوا یعنی چه؟! وای خدا سوالات طاها شروع شد. با ورودشان به ساختمان فرودگاه مدینه توانستند نفسی بکشند. خدا پدر کسی را که کولر کشف کرده بود بیامرزد. واقعا اگر وسایل سرمایشی نبود باید چه می کردند؟! خوشبختانه آن جا بهتر از فرودگاه جده بود. هم کوچک تر بود و هم کمتر اذیت می کردند، بنابراین معطلی کمتری داشت. فقط پاسپورت ها چک می شد و خلاصه ای با نوبت پیش می رفتند. وقتی نوبتشان شد سه تایی مقابل مامور کنترل گذرنامه ایستادند. مامور مردی سیه چرده بود و لباس فرمی نیز در بر داشت. به مدارک نگاهی کرد. ملیکا بدجوری دلشوره داشت. مبادا نپذیرند؟! مبادا | راهش ندهند؟! مبادا. ... مامور اول كل مدارک را دید و بعد گذرنامه هومن را چک کرد و رو به او با لهجه ی غلیظی گفت:
-شما بفرمایید. در همان حین موبایل هومن زنگ زد و او مجبور شد چند گامی از آن ها فاصله بگیرد. مامور نگاه عمیقی به ملیکا کرد و لبخندی بر لبش نشست. -شما.... امم... ملیکا... فتحى؟!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
بله.
بچه کو؟
ملیکا طاها را بغل کرد تا او را هم ببیند. مامور در حالی که سری تکان می داد گفت:
-هان، هان.
و دوباره دختر بور و سفید روبرویش را نگاه کرد و خنده ای کرد. بیخود کشش می داد، ملیکا این را به خوبی می فهمید. -شما، چند سالته؟!
بیست و هشت سال. -اهل کدام شهر؟!
ملیکا متعجب و زمزمه وار جواب داد. مرد با نیش باز گفت: -هان. ماشاا... ماشاا !... هومن کنارش ایستاد و با اخمی بر پیشانی گفت: -تموم نشد؟! ملیکا فقط نگاهش کرد. جوابی نداشت. چه می دانست؟! هومن با همان اخم رو به مامور گفت: -مشکلی هست؟! مامور با دیدن هومن مدارک را به سمتش گرفت. ملیکا نفس راحتی کشید. انگار تمام شده بود. راه افتادند. چند گامی که جلوتر رفتند هومن به تندی گفت: مجبور نبودی به تمام سوالاتش جواب بدی!
ملیکا با چشمانی گشاد شده از تعجب به او نگاه کرد و گفت:
چرا؟
نگو که نفهمیدی می خواست به حرف بگیردت!
خب فکر کردم سوالات معموله. هومن در مقابلش ایستاد. حرصی گفت:
پس چرا از من نپرسید؟ ملیکا عاصی از لحن او و کلافه از این که اصلا چه ربطی به او دارد، گفت:
چه بدونم! نگاهش به سمتی دیگر متمایل گردید. انگار حق با او بود. خب از کجا می دانست؟! اصلا چه تقصیری داشت؟! در واقع هضم ماشاا... گفتن مردک | برایش سنگین بود. مرد چشم چران داشت با چشمانش ملیکا را قورت می داد. سایز چشم هایش اندازه توپ فوتبال شده بود. واقعا که! بیخود به این دختر پریده بود. دوباره نگاهش کرد. این که ناراحتش کرده بود واضح بود، ولی دیگر نمی شد کاری کرد. گذشته بود!
-بریم؟ ملیکا پرسشگرانه نگاهش کرد. یک دفعه ای آرام شده بود. عجب! البته می دانست که اشتباهی مرتکب نشده است، ولی جای تعجب داشت. اخم، عصبانیت، و حالا آرامش. نمی شد شناختش.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#طنزشهدایی!😄
در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل میفهماند که چه میخواهد بگوید.
یکروز به تعدادی از رزمندههای نبل و الزهراء درس میداد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄
به عربی پرسید: چتون شده؟!
گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂
به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمهای به کار برده بود که معنیاش میشد دراز بکشید!
به روی خودش نیاورد، گفت:
میخواستم ببینم بیدارید یا نه!😁
بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آنقدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂
راوی: همرزم شهید
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #قصه_تحول_دوستی🌸
سلام به همه خواهرای عزیز🥰
راستش من از اول مذهبی بودم و بعد از 9 سالگی چادری هستم😍
نمازام همه میخوندم و روزه هامم می گرفتم☺ولی به قصه ها و ماجرا های امام هامون علاقه نداشتم😔ظهور امام زمان برام مهم نبود😱ماجرا ادامه داشت تا 11 سالگی که مشکل خیلی بزرگی برام پیش اومد و این مشکل با توجه به سنم زیادی بزرگ بود😢محرم از راه رسید و مشکلم حل که نشده بود هیچ بزرگترم شده بود🥴خلاصه طبق روال هر سال با خانواده رفتیم مسجد برای عزاداری امام حسین(ع) 🖤ولی من تا اونموقع اشک نمیریختم برا اقا😭ولی اون روز حال عجیبی داشتم بغض بدی تو گلوم بود که شکسته نمیشد ناخوداگاه تمام وجودم گوش شد و به حرفای مداح گوش سپردم🥺مداح خوند و خوند تا اسم اقا امام حسین(ع) اومد بغضم شکست و از ته دلم اشک ریختم اشک ریختم برای اقام اشک ریختم برای مشکلم اشک ریختم و از اقا کمک خواستم و قسمش دادم به مادرش و معجزه شد و فردای اون روز مشکلم حل شد🤩دوباره شب که رفتیم مسجد انقدر گریه کردم انقدر از اقا تشکر کردم و براش اشک ریختم که چشمام قرمز شده بود و باد کرده بود 😅و از اون روز قصه غم انگیز اما حسین رو شنیدم و با افتخار عاشق اقا شدم از اون روز من عوض شدم با عشق چادر سر میکردم با عشق منتظر نماز میشم و نماز ظهر رو به یاد امام حسین(ع)میخونم و بی صبرانه منتظر ظهور اقا امام زمان (عج) هستم و کانال شما هم به اصلاعات دینیم و اضافه کرده و علاقم به اسلام بیشتر شده ممنون از کانال خوبتون😘
"شهــ گمنام ــیـد"
سلام دوستان خوش آمدید🌸❤️
به علاوه اینکه داستان واقعی داریم ، یک داستان تحول و لاک جیغ تا خدارو داریم 😍
قصه های تحولتونم بفرستین میزارم😉
هرکی دوست داشت اسمشو مینویسم 🦋
هر کی هم دوست نداشت ناشناس میزارم داستانشو🌸
داستان هاتونو بفرستین 😍
شاید باعث تحول یکی از دوستان شد 🦋
هرکسی هم دچار تحول نشده یک پیغام یا متن قشنگ بنویسه بفرسته
@Masomiiii 😍❤️
منتظرتونم
"شهــ گمنام ــیـد"
در دفتر خاطراتتان بنویسید:
ما هر چه داریم ازشـــهدا🌹داریم
آیا می دانستید حدود پانزده هزار شهید در ماه مبارک رمضان شربت شهادت نوشیده اند؟
#سلام_برشهداےعطشان
#یاشهداباصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #قصه_تحول_دوستی🌸
سلام به همه خواهرای عزیز🥰
راستش من از اول مذهبی بودم و بعد از 9 سالگی چادری هستم😍
نمازام همه میخوندم و روزه هامم می گرفتم☺ولی به قصه ها و ماجرا های امام هامون علاقه نداشتم😔ظهور امام زمان برام مهم نبود😱ماجرا ادامه داشت تا 11 سالگی که مشکل خیلی بزرگی برام پیش اومد و این مشکل با توجه به سنم زیادی بزرگ بود😢محرم از راه رسید و مشکلم حل که نشده بود هیچ بزرگترم شده بود🥴خلاصه طبق روال هر سال با خانواده رفتیم مسجد برای عزاداری امام حسین(ع) 🖤ولی من تا اونموقع اشک نمیریختم برا اقا😭ولی اون روز حال عجیبی داشتم بغض بدی تو گلوم بود که شکسته نمیشد ناخوداگاه تمام وجودم گوش شد و به حرفای مداح گوش سپردم🥺مداح خوند و خوند تا اسم اقا امام حسین(ع) اومد بغضم شکست و از ته دلم اشک ریختم اشک ریختم برای اقام اشک ریختم برای مشکلم اشک ریختم و از اقا کمک خواستم و قسمش دادم به مادرش و معجزه شد و فردای اون روز مشکلم حل شد🤩دوباره شب که رفتیم مسجد انقدر گریه کردم انقدر از اقا تشکر کردم و براش اشک ریختم که چشمام قرمز شده بود و باد کرده بود 😅و از اون روز قصه غم انگیز اما حسین رو شنیدم و با افتخار عاشق اقا شدم از اون روز من عوض شدم با عشق چادر سر میکردم با عشق منتظر نماز میشم و نماز ظهر رو به یاد امام حسین(ع)میخونم و بی صبرانه منتظر ظهور اقا امام زمان (عج) هستم و کانال شما هم به اصلاعات دینیم و اضافه کرده و علاقم به اسلام بیشتر شده ممنون از کانال خوبتون😘
"شهــ گمنام ــیـد"
ظهر يعنے
بہ نفس هاے توپيوند شدن
يعنے
پراز #احساسِ خداوندشدن
يعنے ڪه
پس از شامِ سيہ ميآيے
ای خوشا سربه سر زلف تو دلبند شدن
#شهید_مسعود_عسگری
#ظهرتون_شهدایی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 بله. بچه کو؟ ملیکا طاها را بغل کرد تا او را هم ببیند. مامور در حالی که سری تکا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
در زندگیش فقط دو مرد حضور داشتند. اول پدرش. مردی که بی نهایت دخترش را دوست داشت. نازش را می خرید. همه جوره حمایتش می کرد، حتی اگر گاهی تفاوت سنی زیادی که داشتند موجب می گردید زیاد در کش نکند، اما با تمام خواسته هایش کنار می آمد. قبول می کرد. | گوش می داد. نظر می داد. کمکش می کرد تا درست تصمیم بگیرد. هر چند گاهی این تصمیمات بر خلاف میل و خواسته خودش می بود. عمده ترین مساله ای که پدرش تا آن روز با آن مشکل داشت، رشته تحصیلی اش بود. وقتی می خواست انتخاب رشته کند پدر اصرار داشت تجربی بخواند. معتقد بود این رشته برای یک دختر بهتر است، اما ملیکا عاشق ریاضی بود. هیچ مساله ای از زیر دستش حل نشده رد نمی شد. خوب به یاد داشت شب هایی را که مساله حل نشده ای در دفتر داشت، مساله ای که در روز نتوانسته بود آن را حل کند، آن شب تا صبح بارها | از خواب بیدار می شد و مساله را در ذهنش مرور می کرد. چه قدر اتفاق افتاده بود که شب از جا برخاسته و جواب سوالی را که یک مرتبه به
ذهنش رسیده نوشته باشد. چه لذتی می برد از ریاضی. بازی با اعداد، ارقام. پدر می گفت تو بی برو برگرد از پزشکی قبول می شوی، ولی گوشش بدهکار نبود. ریاضی برایش عالمی داشت که نمی خواست رهایش کند. و | این شد که ریاضی خواند. پدرش زیاد با او حرف زد، اما هرگز زور نگفت. | دوم شوهرش. مسعود. مردی بود ملایم، خوددار، آرام و باوقار. با او تنها سه سال تفاوت سنی داشت. حرف هم را می فهمیدند. راحت بودند.
به یاد نداشت که اصلا دعوایشان شده باشد. در همه امور صبور بود. چه در هیجان، چه در مواقع ناراحتی و چه در شادی. به جرات می توان گفت، صدای فریادش را نشنیده بود، حتی اگر از چیزی دلخور بود، تنها عکس العملش سکوت بود. سکوتی کشدار که ملیکا می فهمید یک جای کار می لنگد. و جالب این جا بود که این سکوت | هم زمان خاص خودش را داشت و بعد از گذر این زمان دوباره می شد همان مسعود سابق. از خصوصیات اخلاقی اش خوشش می آمد. همان زندگی آرامی که دلش می خواست در کنارش داشت، اما نفهمید یک مرتبه این طوفان
سهمگین از کجا آمد و زندگی اش را زیر و رو کرد. نفهمید. مگر او از زندگی چه می خواست. او که راضی بود، ناشکری نکرده بود. اما اکنون. فکر می کرد زندگی به انتهایش رسیده است، مانند سریالی که همه ماجرا هایش تمام شده باشد و هنوز قسمت پایانی آن فرا نرسیده باشد. پس چرا تمام نمی شد؟! نمی خواست زنده بماند. این چند ماهه چه قدر مرگش را طلبیده بود. دیگر از هر چه دلداری و حرف های قشنگ بود بدش می آمد. خسته شده بود از شنیدن حرف های چرت مردم. مگر آن ها چه می فهمیدند دردش چیست؟! پس چرا به خود اجازه می دادند بگویند دنیا همین است، باید ساخت. نمی خواست. نمی خواست که بسازد. نمی خواست دوباره آشیانه ای را بنا کند که شاید روزی دوباره فرو بریزد. توانش را نداشت. از خراب شدن می ترسید، پس نمی ساخت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
چیزی که ساخته نشود، فرو نمی ریزد؟ این را دو دو تای ذهن ریاضیش می گفت. هنوز درگیر بود. در گیر مساله ای که به جواب نرسیده بود و اذیتش می کرد. بی خوابش می کرد. با
خودش کنار نیامده بود. شاید هنوز برای کنار آمدن زود بود. سیاهش را تا قبل از سفر از تن به در نکرده بود، اما همان روز صبح مادرش به زور و التماس بلوزی بنفش رنگ تنش نموده بود. می گفت هنگام سفر سیاه پوش بودن شگون ندارد و ملیکا احساس خیانت می کرد. احساس می کرد که از تن در آوردن سیاهش به مفهوم فراموش نمودن مسعودش می باشد. یادش رفته بود قبلا چه می گفت. یادش رفته بود به لباس سیاه اعتقادی نداشت. فراموش کرده بود که قبل ترها شعار می داد مگر لباس سیاه چه نفعی به حال مرده دارد؟! انسان عجب موجود پیچیده ای است ! تنها پیوندش به زندگی طاهایش بود. چه خوب که او در زندگیش حضور داشت که اگر نبود. ... و حالا یک مرد، مردی غریبه، چه راحت به خود اجازه دخالت در زندگی اش را می داد! چه راحت زیر سوالش می برد! برایش غیر قابل تحمل بود. در زندگی به کسی اجازه نداده بود از حد خود فراتر رود. عادت به حرف شنیدن از هر کسی را نداشت. اصلا عادت
به حرف شنیدن نداشت. آهی کشید. چه می شد کرد؟! می بایست تحمل می کرد. دو هفته بیشتر که نبود! یعنی امیدوار بود که بتواند تحمل کند. هنوز ایستاده بود. محاسباتش تمام نشده بود! | هومن نیم نگاهی به او کرد. دست طاها را در دست گرفت. با لحن دوستانه ای گفت:
می خوای کمی استراحت کنی؟! ملیکا با صورتی بھی حالت و لحنی محکم گفت: نخسته نیستم. -باشه، پس بریم. اتوبوس بیرون منتظره. مدینه شهر نسبتا قشنگی بود. خیلی دوست داشت هنگام عبور مسجد النبي را ببیند و سلامی عرض کند، ولی تا رسیدن به هتل موفق به دیدن نشد. به اذان مغرب کم مانده بود. برای نماز نمی رسیدند به مسجد بروند. هنوز مستقر نشده بودند. می دانست این فرایند زمان بر است.
از اتوبوس پیاده شدند. گرمای هوا آن ها را به داخل هتل هل می داد. آن جا بهتر بود و تنفس راحت تر. ساک های مسافرین همزمان با ورودشان در لابی هتل خالی شد. هر کس دنبال ساک خود بود. ملیکا هم خواست پیش برود. هومن مودبانه گفت: همین جا باش. من پیدا می کنم و میارم.
شانس آورد که گفتارش مودبانه بود، در غیر این صورت! ... منه، خودم از عهدش برمیام. . یعنی برو دنبال کار و بار خودت. هومن گفت:
می دونم می تونی، ولی لزومی نداره. بهتره مواظب طاها باشی! همین جا باش. و بدون این که منتظر حرف دیگری از جانب ملیکا باشد، راه افتاد. ملیکا روی مبلی نشست. سری تکان داد و پوزخندی زد. "حالا که می خواهی حمالی بکنی، خب بکن. به جهنم"!
و با خود فکر کرد، او چگونه می خواهد از بین این همه ساک سرمه ای رنگ، ساکش را پیدا کند؟! خودش به راحتی می توانست. چرا که ساک سرمه ای هم گروهی هایش سرمه ای خالی بود، ولی مال خودش ترکیبی از رنگ های سرمه ای و سفید داشت. از سفر قبلی مانده بود و برای همین متفاوت بود. با چشم دنبال مرد غریبه گشت. هنوز در گیر بود. چشم چرخاند و طاها را نگریست. جوری به همه جا نگاه می کرد و بررسی می نمود که گویا | مشغول کشف قاره آمریکاست! خوب می دانست در عرض نیم ساعت از همه جا سر در خواهد آورد. از جای آسانسور گرفته، تا آب سرد کن و کولر و پذیرش و پله ها و به خصوص دوربین های مدار بسته. عاشق این یک قلم وسیله بود. جوری با کیف می گفت: -مامان! این جا دوربین داره؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
📸خاطره آیتالله جوادی آملی از شهادتی که بر روی کفن حاج #قاسم_سلیمانی نوشت
🔹گفتم ما چه صلاحیت داریم شهادت بدهیم! کسی که عمری به قرآن خدمت کرده است، آبرو، امنیت، ناموس، دین، شرف و نظام مارا حفظ کرده است، حرفهای امام و رهبری را حفظ کرده است.
"شهــ گمنام ــیـد"
رفیق شفیق
ڪہ مےگویند
همین ها هستند
رفاقت شــــان
از زمین شروع شد
و تا بهشت ادامہ یافت ...
#شهید_محمد_اسدی
#شهید_محمد_جاودانی
#شهید_مصطفی_عارفی
"شهــ گمنام ــیـد"
💠 شهیدی که همسرش او را نذر دفاع از حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها کرد
⬅️ شهیــد #مهدی_قره_محمدی
▫️همسر شهید قرهمحمدی نقل میکنند: زمانی که پسرمون محمدجواد به دنیا آمد، مریض بود و ما خیلی برای درمانش اقدام کردیم اما چاره نمیگرفتیم. یک روز دلم شکست، گفتم:
یا زینب کبری سلاماللهعلیها! اگر پسرم خوب شود، رضایت کامل میدهم که بار دیگر همسرم مدافعحرم شما شود.
▫شاید ۳روز از این اتفاق نگذشتهبود که پسرمون حالش خوب شد و من بعد از آن به تلاطم افتادم تا کاری کنمکه شوهرم به سوریه برود.برای این کار نزد همسر فرمانده تیپ صابرین رفتم و به ایشان گفتم که سفارش کنید حاجآقا هرطور شدهاست شوهرم را به سوریه بفرستد تا نذرم ادا شود. حتی به خود فرمانده تیپ صابرین گفتم که این کار را انجام بدهید و ایشان گفت که خیالتان راحت اسمشان را رد میکنیم. بعد که اسمشان را دادند من خیلی از ایشان تشکر کردم. مهدی هم زمانی که داشت میرفت بسیار خوشحال بود، بچهها را نوازش کرد و رفت و مطمئن بود که دیگر بازنمیگردد و همینطور هم شد؛ او در ۲۱ آذر ۱۳۹۶ در منطقه دیرالزور سوریه به آرزویش رسید و آسمانی شد
"شهــ گمنام ــیـد"
او شهیدی است که در نوجوانی با ترک یک گناه و نگاه حرام، به درجه بالای عرفانی رسید و در جوانی به دیدار امام زمانش نائل آمد..❤️
#قطعه۲۴
#گلزارشهدای_تهران
🌷شهید احمدعلی نیری🌷
👇
"شهــ گمنام ــیـد"
👆
"بیداری مــردم "
او شهیدی است که در نوجوانی با ترک یک گناه و نگاه حرام، به درجه بالای عرفانی رسید و در جوانی به دیدار
ماجرای تحول #شهید «احمدعلی نیری» به خاطر دوری از #گناه
یک روز بهش گفتم من نمیدانم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد کردی .
می خواست بحث را عوض کنداما سوالم را تکرار کردم . گفتم حتما علتی داره.گفت اگه طاقتش رو داری بشین تا برات بگم.
یه روز با رفقای محل وبچه های مسجد رفته بودیم دماوند. همه مشغول بازی بودند یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار…
منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم .
همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم.
پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن
خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.
کتری خالی را برداشتم از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم
به سختی آتش را آماده کردم و خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود،
یادم افتاد حاج آقا گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهدداشت.
گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم
واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به
اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!!
همه می گفتند سبوح القدوس و ربنا الملاکه والروح…
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…”
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬆حاج حسین یکتا
فدای نفس های یخ زده تون!
حاج احمدمتوسلیان
وقتۍصحبت ازجنگیدن وشهیددادن مۍشود،صحبت ازجنگیدن در۹متربرف است
جایۍکه انسان یخ میبنددوامکان تحمل ده دقیقه نگهبانۍسخت میشود.
"شهــ گمنام ــیـد"
مجموعه صلواتی ختم شده 8720🌹
ازهمگی قبول باشه ان شاءالله
اجرتون باسیدالشهدا❤️
🔰 #قرار_شبانھ 🔰
📿 ختم صلواتـ 📿
🌹 هدیه به شهیـده:🕊
🌹سهام خیام🌸
♦مهلت: ساعت ۲۱:۳۰ شب آینده
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🔰 #قرار_شبانھ 🔰 📿 ختم صلواتـ 📿 🌹 هدیه به شهیـده:🕊 🌹سهام خیام🌸 ♦مهلت: ساعت ۲۱:۳۰ شب آینده "شه
🚩لطفا تعداد #صلوات ختم شده را در ایدی زیر ثبت ڪنید.
@Masomiiii
شاید ندونید #سهام کیه و چکار کرده و چطور شهید شده فردا براتون صحبت میکنم 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از زندگی یک جانباز مدافع حرم که با چشمانش حرف میزند!
"شهــ گمنام ــیـد"