eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌تبلیغات 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 🤚🏼 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 76 به سامانه 50009120 ضمنا برای کسایی که تا جمعه 8 بهمن ماه پیامک ارسال کنند یک سورپرایز خیلیییی ویژه داریم 🙈
مثل عکس رخ مهتاب ڪھ افتاده در اب... در دلم هستی و بین من و تو فاصلـــ....ـــه‌هاست... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 هومن بلند شد و به سمت یخچال کوچک داخل اتاق رفت، درش را گشود. خب خدا را شکر یکی
🌸🍃 طاها دوباره با ذوق گفت: مامان پاهام هم درد می کرد عمو کفش هام رو در آورد، پاهام رو شست و زیر آب نازشون کرد، خوب شد؟ اوه، پس برای همین کفش به پای بچه نبود! در آن لحظه به قدری عصبی بود که اصلا فکر نکرد چرا کفش های طاها نیست ؟! ابروهایش را بالا انداخت. پاهایش را شسته بود، برایش آجیل داده بود! ساکش را گشود. چند ملحفه بیرون کشید. هرگز روی ملحفه های هتل ها نمی خوابید. پتوهای روی تخت را کلا کنار گذاشت، هوا گرم بود و احتیاجی به آن ها نداشت. ملحفه های سفید با گل های صورتی خود را روی ملحفه های یک دست سفید روی تخت پهن کرد، حتی برای بالش هاهم روکش آورده بود. طاها هنوز شلوغ می کرد، از روی این مبل به روی آن مبل و دوباره بر عکس. او را به آغوش گرفت و بوسید و روی تخت گذاشت. -طاها جان می خوای یه کم بخوابی؟ کدام بچه ای را دیدید که از خوابیدن خوشش بیاید، تا طاها هم دومیش باشد؟! | طاها که جای جدید برای بالا پایین پریدن پیدا کرده بود در حال پرش گفت: -نه مامان خوابم نمیاد. ملیکا لبخندی زد. می دانست جوابش همین است ولی همیشه هم امیدوارانه سوالش را می پرسید. می بایست سریع دست به کار می شد، قبل از این که تمام فنرهای تشک ها بیرون نزده! نگاهی به داخل ساک کرد و بسته کوچکی برداشت، پازل بود. آن را روی تخت گذاشت و گفت: طاها فکر می کنی بتونی این پازل رو به تنهایی درست کنی؟ غرور کوچولویش را نشانه رفته بود. مادر بود و می دانست چگونه او را وادار به کاری کند. طاها بلافاصله روی تخت شیرجه رفت. نمی تونم . حراست می گی؟! پس زود درست کن ببینم! | طاها مشغول شد، می دانست که مدتی سرش گرم می شود. همیشه فکر همه جا را می کرد. به سلیقه بیش از هر چیزی اهمیت می داد. یک بسته سفره یک بار مصرف مجلسی با خود آورده بود و نوار چسب. روی میز را خالی کرد و سفره یک بار مصرف را روی آن انداخت. ضخیم و بادوام بود. گوشه های آن را به آرامی تا کرد و چسب زد، مرتب و تمیز شد. همین عمل را با روی پاتختی کنار تخت هم انجام داد. حتی داخل کشوهای پاتختی هم از همان سفره یک بار مصرف انداخت. خلاصه هر جایی که به نظرش نیاز بود. حالا با خیال راحت می توانست وسایلش را بیرون آورد. به هر حال قرار بود چند روزی آن جا زندگی کنند! خیالش از اتاق راحت شد، انگار کمی جابه جا شده بود. گیره را از روی موهایش باز کرد، از صبح زیر روسری و چادر حسابی به هم ریخته بود. موی بلند داشتن این دردسرها را هم داشت. مقابل آینه ایستاد، می خواست موهایش را شانه کند. تصویر داخل آینه برایش دهن کجی می کرد. بلوز بنفش رنگش بدجوری در چشمش بود. آهی کشید. باید مقاوم تر از این حرف ها می بود. سعی کرد افکارش را پس بزند و فقط به شانه کردن موهایش بپردازد. کارش با موهایش تمام شده بود. دوباره خود را نگریست، ابروان پر شده اش صورتش را دخترانه کرده بود هر چند حالا دیگر صورت دخترها هم این گونه نبود! حوصله نداشت زیاد به خود برسد، حتى وجود خودش نیز برایش بی اهمیت شده بود. خوبی اش این بود که هم زیاد پر مو نبود و هم موهایش رنگ زیتونی روشن داشت و همین باعث می شد زیاد نامرتب به نظر نرسد. در بحر چشمان غمگینش غرق بود که صدای طاها به خودش آورد: -مامان سر خر گوشه نیست. تبسمی کرد و به سمت پسرش بر گشت. تمام پازل درست شده بود و سر خرگوش ناقص بود. پس از این که به داد کوچولو رسید برگشت و به در اتاق نگاه کرد. نمی شد که خود را داخل اتاق حبس کند. اگر سرویس بهداشتی مشترک نبود، قابل تحمل تر بود. این هم شد هتل ؟! کمی فکرکرد، انگار چاره ای نبود. قفل در را به آرامی چرخاند. چادری به سرش کرد، به رنگ قهوه ای تیره با گل های درشت صورتی. به صورت سفیدش می آمد. بیرون رفت، نیم نگاهی به در سمت چپش انداخت. در نه باز بود و نه بسته. تقریبا بسته بود ولی چفت نشده بود. کمی تعلل کرد، ولی آخرش چه؟ چاره ای نبود. طبق معمول هر مسافرت كل سرویس بهداشتی را آب گرفت، از دستگیره در گرفته تا روشویی، خلاصه همه جا. نمی شد به این کارگرهای هتل اعتماد کرد آن هم غیر هموطن. دست و رویش را با آب خنک شست، البته اگر به آن آب می شد گفت خنک! لیوان یک بار مصرفی برداشت و ته آن را با سنجاقش سوراخ سوراخ کرد و آن را داخل جا مسواکی قرار داد تا خمیر دندان و مسواک هایشان را داخل آن قرار دهند. خب بالاخره راضی شد! انگار کارش تمام شده بود. و این در حالی بود که همسایه اش از همان ثانیه اول روی تخت ولو شده بود، تنها کار مفیدش این بود که کفش هایش را از پا کنده بود آن هم فقط به این علت که پاهایش استراحتی کرده باشد؟ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 ازَش‌پرسیدم:« حرفی براےگفتن دارے؟!» گفت: «به‌آقاے‌خامنه‌اے‌بگیدکه‌ما‌پاے‌انقلاب ایستادیم.» ❤️😍 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌹 توقامتت‌به‌آسمان‌رسید ‌و‌من هنوز‌‌ پیشانی ‌‌بر زمین ‌می‌زنم؛ ‌تا‌ بندگی ‌کنم...✨ ..... 💔😞 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اولین کسی که درزمان محاصره حرم حضرت زینب(س) وارد این منطقه شد چه کسی بود؟ 🕊 "شهــ گمنام ــیـد"
!   🌿...به نظرم روز عید قربان😄 بود که با بچه های گردان رفتیم خط پدافندی شاخ شمیران در اطراف سد دربندی خان عراق را تحویل گرفتیم 😵 معمولا شبها برای حفظ امنیت نیروهااین جابجائی ها انجام میشد😵 وتا نماز صبح و روشن شدن روز طول میکشید 😵 ما هم با بچه ها ی گروهان خودمان نیز تا قبل از روشن شدن روز خط را تحویل گرفتیم😊 نماز صبح را خواندیم و کمی سنگرها را تمیز کردیم و نان خشک ها و کناره های نان را هم ریختیم جلوی شاهپور😇 (هر دسته یه قاطر داشت و اسم قاطر دسته ما شاهپور بود)😎 🌿... کارهای نظافت سنگر که به اتمام رسید نگبهان تعیین کردیم و به هوای ناهاری😄 خوشمزه در روز عید قربان خوابیدیم😖آنقدر خسته بودیم که تا ظهر خوابیدیم😁بلند شدیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم🙏 منتظرشدیم تا ناهار را بیاورند😝 کمی طول نکشید که باران شروع به باریدن کرد و تمام منطقه را آب گرفت و جاده ها👈 شد گل و تردد قطع شد😵 ارتفاعات شاخ شمیران در عراق مانند کوه های دربند تهران است😖خیلی بلند و مرتفع بود😳 ودسترسی به آن هم خیلی سخت بود و باران هم که آمد👈 مشکل تر هم شد😰 🌿... تا نماز مغرب غذا نیامد😂 و با بی سیم هم اطلاع دادند شام هم نمیتوانیم بیاریم😵 هرچی دارید تو سنگرها بخورید تا فردا خدا کریمه 😥 با هر زحمتی بود نماز مغرب و عشا را با شکم خالی خواندیم 😣و همه تو سنگر از زور خستگی وگرسنگی ولو شدیم😭 نه کنسرو ونه هیچ چیز دیگه برای خوردن نداشتیم😖و تازه شب هم باید با شکم گرسنه😊 نگهبانی هم می دادیم😖 🌿... واقعا گرسنه بودیم و حال و حوصله هیچ کاری هم نداشتیم 😠تا اینکه آقا فریبرز فکری به سرش زد...😵 فریبرز رفت بیرون سنگر و سریعا😎 با خودش مقداری نان خشک خیس😝 شده برای خوردن آورد داخل سنگر😁 شلوغ کاری هم میکرد که همه تشریف بیاورید شام عید قربان برایتان آوردم😛 🌿...نانهای خیس شده را به هر طریقی بود از زور گرسنگی با چائی شیرین خوردیم😁 سفره را که جمع کردیم از فریبرز پرسیدم نانها را از کجا آورد خیلی مزه داد😲دستت درد نکنه😊 باز فریبرز یه لبخند موذیانه زد و گفت یادتان است👈 صبح نانهای خشک را ریختیم جلوی شاهپور (قاطر دسته)😠گفتم بله...😘 🌿... گفت رفتم دیدم, واقعا نان خشک ها برای شاهپور زیاد است😲 و اسراف می شود😠از جلوی قاطر(شاهپور) نانهای اضافه را با دقت جمع کردم😇 آوردم تا همه با هم بخوریم😖 وحالش راببریم😄 وخودتان هم شاهد بودید که چقدر مزه داشت😋 فقط باید همه تک تک بروید از شاهپور رضایت بطلبید😄 چون حق القاطر😵 است وباید شاهپور از شما راضی باشد😣 تادر قیامت👈 دچار مشکل نشوید😊 شهــ گمنام ــیـد"
آنـانکه گـمنامنـدزهــرایی تبارنـد........ "شهــ گمنام ــیـد"
4_5940648126439227853.mp3
1.39M
"شهــ گمنام ــیـد"