"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 نگاه دوباره ای به ساعت کرد چیزی به ساعت نه نمانده بود، شاید برای صبحانه رفته ا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
من می تونم مراقب خودم باشم ! هومن خیلی مسلط گفت: - اصلا نمی خوام در این مورد بحث کنم! ولی دفعه آخرت باشه که تنهایی و بدون اطلاع می ری بیرون! بغض به گلوی ملیکا چنگ زده بود. نگاهش هنوز به سمتی دیگر بود. داشت نفس هایش را تنظیم می کرد تا به اشکش اجازه ریختن ندهد! فعلا نمی توانست جواب دهد، نه که جوابی نداشته باشد ولی نمی خواست غرورش پیش این مرد شکسته شود. اگر حرف نمی زد سنگین تر بود تا بریده بریده سخن گوید. هومن کلامی با خود داشت؛ مرگ یک بار شیون هم یک بار. حالا که تا این جای راه را آمده بود بقیه اش را هم می رفت، دوست نداشت این بحث دوباره اتفاق بیفتد. می بایست مطمئن می شد، حتی اگر سوالش در این شرایط کمی بی رحمانه بود. |
حالا می ریم سر سوال اول، کجا رفته بودید؟ ملیکا نفس کم آورده بود. لعنتی. با حرص گفت:
همون جا که شما رفته بودید؟ هنوز مصر بود که از زبان خودش بشنود.
دقیقا کجا؟! | ملیکا لب پایینی اش را لحظه ای به دندان گرفت و با لحنی تند و عصبی و خیلی تلگرافی گفت: نماز صبح، مسجد النبي.
انگار بازدم هومن راحت تر پس داده شد، کمی آرام تر گفت: تهمین! جوابم فقط دو کلمه بود!
. ملیکا نگفت که همین دو کلمه را هم به کسی نمی گوید، نگفت او دوست ندارد در مقابل هیچ کس جوابگو باشد، نگفت رفتارش همیشه طوری است که نیاز ندارد جواب پس بدهد. نه که نخواهد بگوید، نتوانست. سوزش گلویش مانع شد. نمی خواست بیش از این بشکند. لعنت به این بغض و اشک که همیشه همراه دو کلام حرف جدی خانوم ها هست؟ هو من تمام تلاشش را کرد تا حرفش علی رغم جدی بودن، آرام هم باشد. به هر حال در هوای تاریک صبح تنها رفتنتون درست نبود!
از مقابلش کنار کشید. ملیکا به داخل اتاق پرید و درش را بست، به پشت در تکیه زد و بغض فرو خورده اش را رها کرد. اشک روی گونه اش جاری شد. نه، آن مرد حق نداشت چنین او را توبیخ کند! حق نداشت! هو من ثانیه ای به درب بسته اتاق او نگاه کرد. به نظرش زیاد تند نرفته بود! حتی تن صدایش را هم کنترل کرده بود! به داخل اتاق خودش رفت. طاها جوری روی آی پد شیرجه رفته بود که اگر تا خود شب صدایش نمی کردند، چیزی نمی فهمید. نگاهی به ساعت کرد، نه و ربع بود. | بازوهای طاها را گرفت و بلندش کرد، پرسید: د -طاها صبحونه خوردید؟ طاها نه سریعی گفت، دوست داشت برگردد سر بازی اش ! پس صبحانه نخورده بودند. دست طاها را گرفت و گفت: -بازی بمونه برای بعد، حالا بریم صبحونه که خیلی دیره.
طاها بازی را به صبحانه ترجیح می داد، نق زدن
گرسنه نیستم می خوام بازی کنم! الپش را آهسته کشید و گفت:
وقتی برگشتیم می دم حسابی باهاش بازی کنی. دستش را می کشید تا با خود همراهش سازد، طاها ایستاد و گفت:
-تفنگم! اسباب بازی تازه اش مانده بود. برش داشت. چند ضربه به در اتاق ملیکا زد، ملیکا هنوز پشت در بود. فعلا سعی داشت حرف های همسفرش را هضم کند. برگشت و به سرعت در را باز کرد و گفت:
دیگه چیه؟ دعوا داشت. حالش خوب نبود. در آن لحظه از وزنه های معروف رضازاده لازم داشت، از همان هایی که دیروز هم به آنها نیاز پیدا کرده بود. می بایست فکری اساسی در این باره می کرد. با دیدن طاها در کنار او، صدایش را پایین آورد و نگاهش را به سمتی دیگر سوق داد. اما همان چند لحظه کافی بود تا حیرت تمام صورت هو من را پر کند! چه می دید؟ چشمان ملیکا | سرخ بود و صورتش خیس خیس. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟! خب دو کلام حرف حساب زده بودند!! این همه اشک برای چه بود؟! خود را از تک و تا نینداخت، فرصت نبود. گفت:
برای صبحونه داره دیر می شه. عجله کنید بریم؟ نمی شد از شکم گذشت! | ملیکا با همان لحن سابق گفت:
ما نمی خواهیم صبحونه بخوریم! نکنه باید برای این هم از شما اجازه بگیریم؟! | هومن نفس عمیقی کشید و گفت: -باشه میل خودته، ولی طاها چه گناهی داره؟! من طاها رو با خودم می برم! | و منتظر جواب او نشد و در مقابل نگاه بهت زده ملیکا کلید را برداشت و بیرون رفت. در را هم قفل کردا! صبحانه شان بیش از نیم ساعت که !»تا تو باشی اول فکر کنی بعد حرف بزنی » : طول نمی کشید! و زیر لب زمزمه کرد وقتی وارد سالن شد متوجه شد که آسانسور در طبقه خودشان است. برای این که آن را از دست ندهند، طاها را بغل کرد و زود خود را به آسانسور رساند. نه که فکر کنید این همه عجله برای شکم خودش بود! دلش بیشتر شور طاها را می زد!
داخل آسانسور بچه را زمین گذاشت. فکر کوچولو پیش مادرش گیر کرده بود،
گفت: -عمو؟! هومن با محبت نگاهش کرد و گفت: -بله؟! -مامان باز سرش اوف شده بود؟ چشمانش را ریز کرد و خم شد. مگه سر مامانت اوف می شه؟
- اوهوم، بله!
هومن خواست دقیق تر بداند.
همیشه اوف می شه؟ منه، اون وقتا نمی شد. و با دستش به پشت سرش اشاره کرد و ادامه داد:
تازگیا بیشتر اوف می شه. هومن متفکرانه پرسید:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️درگیری مجدد اراذل با پلیس
🔻اینبار قمهکش با تیراندازی پلیس از پای افتاد
"شهــ گمنام ــیـد"
#ســــــلامبرشهــــــدا😍
صبح ڪه
مےشود...
باز ڪبوتر
دلمان پر مےڪشد...
#بہیادشما...
بہ یادمان باشید...
گرداب دنیا
دارد غرقمان مےکند..
#شهیدابراهیمنجاتی
#شهیدبهمننیری
یادگارجنگحاجحمیدزارعی
#روحـــــشونشادیادشونباصــــلوات🌹
#روزتونمتبرکبهدعایشهـدا🌞
☜#شهیدابراهیمنجاتی☞
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 من می تونم مراقب خودم باشم ! هومن خیلی مسلط گفت: - اصلا نمی خوام در این مورد بح
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
چرا؟؟؟؟
ای بابا! بچه از کجا می دانست؟ تا همین جا هم خیلی تیز بود که جواب داده بود. هر چند زیاد هم منتظر جواب نبود، انگار از خودش پرسیده باشد. آسانسور ایستاد. پیاده شدند. طاها گفت: -مامان زیاد لواشک نمی خوره! هومن متعجب از این حرف بی ربط بچه گفت:
منظورت چیه، طاها؟ طاها با یادآوری خاطره ای، کمی ناراحت گفت: ۲
من زیاد لواشک خورده بودم. هم سرم اوف شده بود، هم شکمم. هومن یک مرتبه خندید. چه قدر این بچه بامزه بود. وارد سالن شده بودند. تقریبا همه داشتند صبحانه شان را تمام می کردند، ولی چند نفری هم تازه وارد شده بودند. به هر حال وقت پایان نیافته بود. به طرف میز سلف سرویس رفت و از هر چه که دم دستش بود برداشت. پنیر، مربا، کره، نان، شیر، تخم مرغ هم که تمام شده بود. آخر وقت بود خب! طاها هم برای خودش برمی داشت. پشت میزی نشستند و هومن گفت:
نباید زیاد لواشک بخوری! خب بعد چی شد؟ طاها لب برچید و گفت: -مامان بردم دکتر.
و با اخم تاکید کرد: -من دکترا رو دوس ندارم! هومن دوباره خندید. خدا به دادش برسد. خب على الحساب این کوچولو نباید شغلش را بفهمد. در حینی که برای طاها لقمه می گرفت، پرسید:
چرا؟! طاها حق به جانب گفت:
چون آمپول می زنند؟ هومن تبسمی کرد و گفت:
-دکترا که آمپول نمی زنند؟ طاها با لپی پر گفت: -اگه اونا تو اون دفتر ننویسند پرستارا نمی زنند که! هو من با حوصله برایش توضیح داد: -دکترها بچه ها رو دوس دارند. برای این که حالشون خوب بشه، مجبورند براش داروهایی که لازمه بدن. گاهی هم آمپول. | بچه از این حرف خوشش نیامد، کودکانه گفت:
نمی خوام! من همه شربتام رو می خورم ، مامان رو اذیت نمی کنم، ولی اون دکتره برام از اون آمپول گنده ها نوشت. از اونا که این جا می زنند. و به بازویش اشاره کرد و گفت:
-اسمش، اسمش یادم رفته. اسمش چیه؟! هومن لبخندی زد و گفت :
-سرم، اسمش سرمه! - آره، همون. مهربان دستی به سرش کشید و شیر را دستش داد و گفت:
بخور.
خود نیز مشغول بود. کمی بعد گفت: -طاها؟ مامان صبحونه چی دوس داره؟ طاها طوری که انگار حرف خیلی مهمی می زند گفت: -من همه چیز دوس دارم، ولی مامان کره مربا نمی خوره، دوست نداره! به من می گه همه چی دوس داره، ولی هیچ وقت از اونا نمی خوره. فقط نون و پنیر می خوره. من می دونم کره مربا دوس نداره، خودم فهمیدم! | از حرف زدن این بچه خوشش می آمد. خیلی سعی می کرد با آن صدای بچگانه، عین بزرگ ترها حرف بزند. مدت کوتاهی در سکوت صبحانه خوردند، ولی یک مرتبه بدون مقدمه گفت: -عمو؟ این جا مسافرته؟! | هومن چینی به پیشانی انداخت و گفت:
بله! همه اومدیم مسافرت.
طاها خیلی جدی گفت:___
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
#طنزجبهه
🦋یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می خواند.
😁 کلاه معروفش هم سرش بود و چشم هایش بسته.
توی عالم خودش تسبیح به دست می گفت: «الهی العفو» را با صدای بلند می گفت، سیصد تا الهی العفو باید می گفت.📿
متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده چند دقیقه ای می شد از صدای او بیدار شده و کلافه است. 😖
یک دفعه از جا بلند شد پتو را انداخت روی سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند، 😅
حالا کسی که این کار را می کرد خودش نماز شب خوان بود اما دیگر کلافه شده بود.
😄
اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می گوید: «آخه لامصب بگیر بخواب این قدر شبها بیدار میشوی می گویی الهی علف..🌿 الهی علف🌿،
مستجاب الدعوه هم که هستی، ✨
همه غذای ما شده علف، علفی نیست که عراقی ها به خورد ما ندهند.🤣
چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو😁
با شنیدن حرف هایش از خنده روده بر شدم. 🤣
واقعا هم همین طور - بود، چند روزی میشد توی غذایمان به جای بادمجان و برگ کلم، پر از ساقه ها و آشغال سبزی های بازار بود.
😁🥗🍲
از آن شب به بعد این شده بود سوژه خنده بچه ها و برای هم تعریف می کردند.😂😂😂✌
.
"شهــ گمنام ــیـد"
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 لحظاتی از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید حسین پورجعفری در حرم امام علی ( علیه السلام)
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گلایه شدیداللحن حاج قاسم سلیمانی: نباید سپاه را مورد حمله قرار دهیم. من را هدف قرار دهید، نه سپاه را...
"شهــ گمنام ــیـد"