eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
CQACAgQAAx0CV82WegACBtFiDili_QVfQI1T5Zw53_wIkN4b9AAC8gkAAuHtyVFfGYentK88eiME.mp3
3.91M
▪️سلام بر حضرت زینب کبری ▪حاج میثم مطیعی ‌ 💖🌸 🍃◼🍃
باسلام✋ میخام داستان چادرے شدنم و تحولمو😇 تعریف کنم که کمی باور نکردنی هست😳.پیشنهاد میکنم تا آخر داستان بخونید🙏🍂 الان 17 سال سن دارم داستان برای سن 15 سالگیم هست☺️ خیلی مغرور و یه دنده بودم😡 آرایشای خیلی غلیظ میکردم💄💅،همه دوستام اون موقع با جنس مخالف دوست بودند 😱دور و برم پر از آدمای هوسباز و خلافکار بود👿👿 منم اصن توجهی نداشتم من همیشه باید ارایش میکردم🙁 اصن وقتی ارایش نداشتم انگار چیزی کم داشتم😫.ما بااقوام پدریم کلا تو یه خیابون هستیم😎 وقتی مادرم میگفت مثلا برو از زن عموت فلان چیزو بگیر من برای 5دقیقه راه یک ساعت ارایش میکردم😳😳 البته نه بخاطره اینکه چهره بدی داشته باشم😏 اتفاقن دوستام میگن چهره خوبی دارم🙈🙈 ولی خب من دیگه عادت کرده بودم به ارایش😕😕 با دوستام ارایش💄💅 میکردیم لباسای تنگ و بدن نما👖👗👢 میپوشیدیم راه می افتادیم تو خیابونا🛣 دور دور کردن🚶‍♀🚶‍♀ تو مسیر خیلی نگامون میکردند👀👀 کلی متلک بارمون میکردند🗣🗣 من کلا از اولشم از این پسرا خوشم نمی یومد😂🙈 برا همین اصن نگاشون نمیکردم چه برسه به حرف زدن😏😤 اما دوستام...😱😱😱😱 همیشه یه آینه تو کیفم داشتم که هر 10 دقیقه رژ لبمو 💄💋چک میکردم که مبادا کم رنگ شده باشه😥😥 خلاصه تو اوج بد بودن بودم😖😣 اصن خوشم میومد یکی نگام میکرد و من محلش نمیدادم احساس غرور و بزرگی میکردم 😎😎😎 تو خانوادمون همه تو فاز آرایش بودن جز مادرم که برخلاف همه تو بسیج📿 شورای مخابرات بود و خیلی تو پایگاه و اینجور جاها رفتو آمد داشت😍 پدرمم مذهبی نبود😕 من اون موقع انقدر جذاب بودم با ارایش و لباسای تنگ که حتی یک فرد به بنده پیشنهاد مبتذل داد 😱😱که من....⁉️ (ادامه داستان روز بعد) ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
✅صدام پس از شهادت شهید صیاد شیرازی چه گفت؟ دو روز پس از شهادت شهید صیاد شیرازی، در حالی که صدام به تازگی از تکریت و کاخ پیچ در پیچش بازگشته بود از «حمود» منشی خود خواست مراتب تشکرش را از منافقین به دلیل ترور این افسر ایرانی به آن‌ها ابلاغ و به قصی پسر جنایتکار و فاسدش نیز دستور داد به سران منافقین پاداش دهد. صدام به حمود گفته بود کاش این ترور در سال‌­های اول جنگ رخ می‌داد. 🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔰 من باید نمانم! اگر بناست قبر زینب به دست نااهلان بیفتد... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دست نوشته شهید سلیمانی در وصف لحظه‌ای که میخواست وارد ضریح مطهر حضرت زینب شود 🏴 به مناسبت فرا رسیدن سالروز وفات حضرت زینب (س) بانوی بزرگ اسلام ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹 هر تو را یک جور دارم این تو را بیشتر از همیشه دارم ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
●ما از زمانی که عقد کردیم ماموریت‌های حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا 40 تا 50 روز ماموریتش طول می‌کشید ●حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته‌ که خانواده‌هایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید ●من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم ‌✍راوی: همسر شهید 🌷 ●ولادت : 1367/10/17 ،اصفهان ●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت #قسمت_اول باسلام✋ میخام داستان چادرے شدنم و تحولمو😇 تعریف کنم که کم
بعد از اون ماجرا دید من نسبت به بچه مذهبی ها📿 هم تغییر کرد حس میکردم خیلی ازشون بدم میاد😒 یه روز که از مدرسه برگشتم خونه دیدم پدرم باتندی باهام برخورد کرد😢 و اصرار میکرد که باید چادر سرم کنم😳،منم مخالفت میکردم تعجب میکردم چیشده که پدرم این اصرارو داره😳 که خودش گفت مدیر مدرسم باهاش تماس گرفته هم از درسم تعریف کرد و هم از انضباتم و این حرفا بعد در اخر گفته که به دخترتون بگین چادر سر کنه😐😤 خلاصه من حریف پدرم نشدم و قرار شد چادر سر کنم استرس فردا رو داشتم😣 نگران برخورد دوستام بودم 😖اصن من چادر نداشتم مادرم یه چادر داشت که ازش استفاده نکرده بود اونو داد به من😍 من فرداش سر کردم و رفتم و با تمسخره دوستام برخوردم☹️🙁 براشون تعریف کردم که همش زیر سر مدیره😏 اون زنگ زده فکر میکردم به همه پدرا زنگ زده اما اونا گفتن که با پدر اونا تماس نگرفته همهمون تعجب کردم چرا بین 500نفر دانش آموز مدرسه با پدر من تماس گرفته😮😟😳 وقتی رسیدم مدرسه مدیرمون گفت خیلی چادر بهت میاد🤗🤗(اولین نفری بودن که این حرفو زدن) منم تو شیشه در سالن یه نگاه به سرتا پام کردم و بی توجه رفتم کلاس🚶‍♀🚶‍♀ خیلی دوستام مسخره میکردن منم اون روزا از خونه تا دم سرویس چادر سرم میکردم اونجا در می اوردم میذاشتم کیفم 🎒بعدم که از ماشین پیاده میشدم سر میکردم مدیر که میدید سرمه باز درش می اوردم🙈(چندبار سر نکردم باز زنگ زد) خلاصه این مدل چادر سرکردن زورکی من یه مدت بود بعد دیگه سر نکردم و سر همین با مدیر مدرسه درگیر میشدم💪👊 که یبارم تو درس انگلیسی سه تا_0_داد بهم😢😢😢 در ایام محرم و یا روزای ماه رمضان مسجد میرفتم اما نه برای عزاداری همیشه صف اخر سرمون تو گوشی بود😬😬 یه روز میخاسیم با دوستام بریم بیرون که هوا سرد بود نمیشد😐😖 فهمیدم مامانم تو پایگاه مراسم دارن چون دهه فجر بود زنگ زدم دوستام که بیاید اونجا هم گرمه هم حداقل پیش همیم اونا هم قبول کردن من زودتر از اونا رسیدم....⁉️ (ادامه داستان روز بعد) ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
17.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋از تا 🦋 🌷داستان تحول خانم الهه افسری ....داستانی زیبا و شنیدنی🌷 😍پیشنهاد ویژه دانلود😍 "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر میخواهی محبوب خدا باشی گمنام کار کن!🕊 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
. • تا وَقتۍ کَسۍ شَهید نَباشَد شَهید نِمۍ‌شَود شَرط شَهید شُدن شَهید بودَن است...؛ اَگر امروز کَسۍ را دیدید که بوۍ شَهید از کَلام، رَفتار و اخلاق او اِستشمام شُد بِدانید او شَهید خواهد شُد..🕊 🤍 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 -از خونمون دوره؟ بله! خیلی دوره؟! از حرف های بچه هنوز متعجب بود. جواب داد: -
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 سما خوردیم، این مال شماست. و چون حدس می زد ملیکا از دستش نمی گیرد، در حالی که گامی به داخل اتاق می گذاشت گفت: می ذارم روی میزت! دیگه چی؟! فقط همین مانده بود که مرد به اتاقش هم بیاید. با شدت نان و پنیر را از دست هومن بیرون کشید. در عرض همین بیست و چهار ساعت فهمیده بود که این مرد سمج تا آن را ندهد شرش کم نمی شود. هومن گامی را که داخل گذاشته بود عقب داد. پوزخندی زد. آرام پرسید: برنامه خاصی برای امروز داری؟ نگاه دختر پر از خشم شد و چپ چپ نگاهی به مخاطبش کرد و چیزی نگفت. هومن خنده محوی کرد و خیلی عادی گفت: ازبین خانوم مليكا فتحی! ما قراره دو هفته ای همدیگه رو تحمل کنیم، پس به تفع هر دو مون هست که این مدت رو با هم کنار بیایم و این سفر || رو برای هم تلخ نکنیم. من درک می کنم که از این شرایط راضی نیستی، ولی این زیاد مهم نیست. این که در قرن بیست و یکی دو تا آدم عاقل و بالغ نتونند دو هفته ای همدیگه رو تحمل کنند، غیر قابل قبول و باوره. درسته من گفتم تنها بیرون نرو، که البته دلايل قوی خودم رو داشتم، اما نگفتم که از مسافرت استفاده نکن. با هم می ریم! | ملیکا هنوز ناراضی به نظر می رسید. وقتی در ایران بود حتی لحظه ای به ذهنش نمی رسید که شاید با چنین شرایطی روبرو شود! نمی دانست چه کند! هومن که سکوت او را دید با لحن ملایم تری گفت: -اصلا انتخاب با شما. برای هر روز برنامه ریزی کن و بهم بگو! هر جا که دوس داری. فقط حضور منو هم کنار تون تحمل کنید. ا لحن آرام و کلام منطقی مرد موجب شد از شدت عصبانیت او کاسته شود. گره میان ابروانش که گشوده شد، لبخند را مهمان لبان هومن کرد. امروز دوس داری کجا بریم؟ پاساژی، فروشگاهی، جای خاصی مد نظرت هست؟ عاقبت توانست لحن آرام او را بشنود: روز اولی بیشتر دوس دارم مسجدالنبی باشم . فکر کرد اگر هدیه جای او بود، بدون شک از پیشنهاد بازار استقبال می کرد. -باشه. خیلی هم خوبه! حالا می خواید استراحتی بکنید؟ منه، استراحت بمونه برای بعد از ظهر. بسیار خب من ده دقیقه ای آماده ام. شما هر وقت آماده شدید منو هم صدا | کنید. ملیکا نسبت به چند دقیقه پیش روحیه بهتری داشت. خواست دست طاها را بگیرد و به داخل اتاق بکشد که طاها سریع عکس العمل نشان داد و گامی عقب رفت و پشت پاهای کشیده هو من قایم شد. مادرش با تعجب گفت: -طاها؟ طاها از پشت پاهای هومن سرک کشید و گفت: من می رم پیش عمو!| ملیکا جدی گفت: نمی شه. شاید ایشون خواستند یکم استراحت کنند. هومن هم دخالت کرد: - اذیتی برای من نداره؟ - فقط همین نیست، باهاش کار دارم. می خوام لباساش رو عوض کنم. - آهان. با گفتن این حرف کمی خم شد. دست کوچک طاها را گرفت و از منطقه امنش بیرون کشید و گفت: بیا برو ببین مامان چی کارت داره. کارت که تموم شد بیا پیشم، در اتاقم بازه! | طاها زودی به طرف مادرش رفت و با عجله گفت: زود باش مامان. لباسام رو عوض کن، می خوام برم! | و مادرش را داخل اتاق کشاند. در اتاق که بسته شد، مليکا نگاهی به نان و پنیر انداخت. چند لحظه پیش می توانست قسم بخورد که لب به آن ها نخواهد زد، ولی اکنون اشتهای خوردنشان را پیدا کرده بود. روی میز قرارشان داد. هنوز تصمیم نگرفته بود اول به کارهای طاها برسد، یا اول صبحانه بخورد که صدای در اتاق به گوشش نشست؟ متعجب به سمت در رفت. به محض باز کردن درب، هومن دستانش را به علامت تسليم بالای سرش برد و گفت: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸