🍁🍁🍁😍🍁🍁🍁
#طنز_جبهہ😁
پُست نگهبانۍ رو
زودتر تَرک ڪرد!
فرمانده گفت :
۳۰۰تا صلوات جریمته!
چند لحظه فکر ڪرد.
وگفت: برادرا بلند صلوات!
همه صلوات فرستادن
گفت: بفرما
از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂📿
#شهید_ابراهیم_هادی♥️
🍁🍁🍁😍🍁🍁🍁
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
😜شیرین کاری😜
◾️یه شب که بی خوابی به سرمون زده بود، هوس چای خوردن کردیم. 😋
🔸مهرداد گفت:
بیا چای درست کنیم.😉
◾️دو تا کتری بزرگ داشتیم که هر کدام سی نفر رو چای میداد.🫖
🔹یکی مال آبجوش بود و یکی مال چای.🙂
◾️مجبور شدیم داخل همون کتری بزرگ چای درست کنیم.🥲
🔸وقتی آماده شد، من نگاهی به کتری کردم و گفتم:
کی این همه چای رو قراره بخوره؟!!😟
◾️مهرداد گفت:
نگران نباش، فکر اونم کردم.😜
🔹بعد یه سینی بزرگ با 30 تا لیوان آورد.😇
◾️لیوان هارو پر از چای کرد.☕️
🔸بچه ها مونده بودند که ما این همه چای رو میخوایم چیکار؟!🙁
◾️بعد یکی از بچه هارو صدا زد و سینی چای رو داد دستش.😁
🔹قندون رو هم من برداشتم.😐
◾️خودش هم جلودار بود و یکی یکی، بچه هارو از خواب بیدار میکرد.😴
🔸و می گفت:
داداش پاشو چای بخور.😎
◾️بچه ها خواب آلود بیدار میشدند و مهرداد یه لیوان چای داغ دستشون میداد.😆
🔹یکی چشم بسته میگفت:
حالا چه وقتِ چای دادنه؟!!🥱😶
◾️یکی لیوان رو می گرفت و می گفت:
دستت درد نکنه.😍
🔸بعد لیوان رو بالای سرشون میگذاشتند تا سرد بشه، ولی قبل از اینکه چای رو بخورند، خوابشون می برد.😅
◾️بعضی ها هم بلند میشدند و می نشستند و در حالی که می خندیدند با خوشحالی چای رو می خوردند.😍😂
🔹جالب این بود که هیچ کدوم از بچه هایی که از خواب بیدار می شدند، اعتراض نمی کردند. 🙂👍
◾️روز بعد چای دادن مهرداد، شده بود سوژه خنده بچه ها.😝
📚بخشدار چهارده ساله/ خاطرات شهید مهرداد عزیزاللهی/ به نقل از محسن جمشیدی
#باهم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
ما که ابراهیم همت داشتیم
سینه چاکان ولایت داشتیم
🌹🌹
پس چرا امشب به ساحل مانده ایم
🌹🌹
🌹حاج همت🌹
ریخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش را ميبوسيدند.
🌹🌹
هركار ميكردي، نميتوانستي حاجي را از دستشان خلاص كني. انگاردخيل بسته باشند، ولكن نبودند.
🌹🌹
بارها شده بود حاجي توي هجوممحبت بچهها صدمه ديده بود؛ زير چشمش كبود شده بود، حتا يكبارانگشتش شكسته بود.
🌹🌹
سوار ماشين كه ميشد، لپهايش سرخ شده بود، اينقدر كه بچههالپهاش را برداشته بودند براي تبرك! بايد با فوت و فن برايسخنراني ميآورديم و ميبرديمش.
🌹🌹
ـ خب، حالا قِصر در رفت؟ يواشكي آوردنش؟ وقتي خواست بره چي؟
بين بچهها نشسته بودم و ميشنيدم چي پچپچ ميكنند. داشتند خطّ و نشان ميكشيدند.
🌹🌹
حاجي را يواشكي آورده بوديم و توي چادر قايمش كرده بوديم. بعد كه همه جمع شدند، حاجي براي سخنرانی آمد. بچهها خيلي دلخور شده بودند.
🌹🌹
سريع سوار ماشين كرديمش. تا چندصدمتر، ده، بيست نفري بهماشين آويزان بودند. آخر مجبور شديم بايستيم و حاجي بيايد پايين.
🌹🌹
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹 #دوستان_شهدا 🌹
نیمه شب, همه خواب بودند. صدایی شنیدم. سید باقر بود. روضه اباعبدالله می خواند.
خوابم برد.یکی دو ساعت بعد دوباره از خواب پریدم. هنوز حسین حسین می گفت و اشک می ریخت!
گفتم سید بس است, بخواب.
گفت:الان وقت خواب نیست, ما باید برای عملیات اماده شویم, بایدبا یاد حسین روحیه خودمان را بسازیم!
#شهید_سید_محمدباقردستغیب
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹 مناجات شهید سید منوچهر مدق 🌹
الهی!
من کیستم که تو را خواهم، چون از قسمت خود آگاهم
از نعمت خود چه بهره مندم کردی،
در شکر گزاریت زبانی خواهم.
-------------------------------
"شهــ گمنام ــیـد"
خيره شده بود به آسمان. حسابی رفته بود توی لاک خودش.
بهش گفتم: « چی شده محمد؟ » انگار که بغض کرده باشه،گفت: «بالاخره نفهميدم ارباً اربا يعنی چی؟ ميگن آدم مثل گوشت کوبيده ميشه...
يا بايد بعد از عمليات کربلای 5 برم کتاب بخونم يا همين جا توی خط مقدم بهش برسم »...
🌷🌷🌷
توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنن، ديدمش جواب سوالش رو گرفته بود.
با گلوله توپی که خورده بود به سنگرش،
ارباً اربا شده بود. مثل مولايش حسين عليه السلام...
🌷خاطره ای از همرزم شهيد دکتر سيد محمد شکری🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عصر دیروز | اجرای سرود سلام فرمانده با حضور دهه نودیهای زائر گلزار شهدای کرمان
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) -مدارک؟ - بفرم
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
- خدا بزرگه...
- تنها چیزی که برام اهمیت داره رسوندن تو به مقصدته، گوشتو تیز کن و با دقت به حرفام گوش کن
- حواسم پیش شماست، بگو
- تا دو ساعت دیگه امیدوارم بدون دردسر برسونمت به نقطه A بلافاصله مبادله میشی و میری، احتمال خیلی زیاد می دم که با دوربین ماهواره ای ما رو رصد می کنند.
- از کجا می دونی؟
- احساسم اینو بهم میگه، این اطلاعاتی رو که سرهنگ بهم داده رو بگیر و مخفی کن، فاز دوم عملیات وابسته به این اطلاعاته.
- چرا ماهواره ای با هم ارتباط برقرار نمی کنید؟
- چند بار این اتفاق توسط دوستای خودم افتاد و تو همشون لو رفتن و عملیات ناکام موند، سیستم wordradar اجازه انتقال اطلاعات تعریف شده و بی تعریف رو نمی ده، نمی گم اصلا امکان نداره ولی نمیشه ریسک کرد،
به دلم گذاشته شده این آخرین عملیاتمه و اجلم خیلی نزدیکه، نزدیک تر از صدای نفسم به گوشم.
- داری منو نگران می کنی! ان شاء الله چیزی نمیشه.
- شروع کرد به ذکر یا علی گفتن، از پهنای صورت اشک می ریخت.
از ایست بازرسی دوم بدون اینکه بهمون ایست بدن رد شدیم، از ایست سوم هم رد شدیم، موند آخرین ایستگاه که اگر رد می شدیم خطر رفع می شد.
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
"شهــ گمنام ــیـد"