"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #34 دیر کرده بودی نتونستم قبل از جاری شدن خطبه بهت بگم. هومن گفت: گفتم که اطم
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#35
-مامان دیدی پرواز نکرد؟! | ملیکا عصبی تکانش داد و گفت:
پرواز نکرد که نکرد باید بدویی تو خیابون؟! هومن صدایش کرد:
-خانم فتحی؟ بفرمایید کیفتون! و با صدایی آهسته ولی محکم ادامه داد:
ضمنا اون بچه است نمی فهمه، شما باید بیشتر حواستون رو جمع کنید. ملیکا کیف را از دستش گرفت، همین یکی را کم داشت که در این گیر و دار نصیحت بشنود. فقط اگر حق با او نبود خوب می دانست چه طور جوابش را بدهد، حالا بگذرد از این که اگر او نبود حال چه بلایی سر طاها می آمد! هومن دست طاها را گرفت و با خود به طرف ماشینش برد و در همان حال گفت:
می رسونمتون. و قبل از این که اجازه عکس العملی بدهد او را سوار کرد. ملیکا عصبانی پیش رفت و گفت:
یه بار هم بهتون گفتم که ... هو من اجازه ادامه حرفش را نداد و گفت:
-بله فرمودید، ولی به نظر من نیاز هست. و محکم تر گفت:
سوار شید لطفا.| ملیکا به تندی گفت:
ببینید آقای رستگار بهتره حد و حدودتون رو بدونید؟ و دست طاها را گرفت و از ماشین پیاده کرد و با خود فکر کرد اگر تا خانه مجبور شود پیاده رود می رود ولی سوار ماشین او نمی شود. مرد پرو، خجالت نمی کشد به او تحكم هم می کند، فکر کرده چه کاره هست؟! و بدون این که برگردد و به چهره او بنگرد، راه افتاد. خانم » : و پوزخندی زد. خیلی دلش می خواست مقابلش بایستد و بگوید «. حد و حدود » : هومن دور شدنش را می نگریست، زیر لب زمزمه کرد ولی این دختری که دید اگر این حرف را می شنید قیامت به پا می کرد. خنده ای عصبی کرد، خوب به «! محترم فعلا که اجازه شما دست منه
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸