eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
؛ 🔹شب قبل از بابڪ بود. یه ماشین مهمات تحویل من بود. من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات. اون شب هوا واقعاً سرد بود. بابڪ اومد پیش من گفت: علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم. پتو هم نیست.گفتم: تو همش از غافله عقبی. بیا پیش من، گفتم: بیا این پتو؛ اینم سوءیچ .... برو جلو ماشین بخواب، من عقب می‌خوابم. ساعت ۳ شب من بلند شدم رفتم بیرون. 🔰دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره نماز می‌خونه... وقتی میگم ساعت ۳ صبح . یعنی خدا شاهده اینقدر هوا ❄️سرده نمی‌تونی از پتو بیای بیرون!! گفتم: بابڪ با اینکارا نمیشی پسر.. حرفی نزد، منم رفتم خوابیدم.‌‌صبح نیم ساعت زودتر از من رفت خط و همون روز شهید شد. 🌷 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌱 گمنامۍ صفت یارآن خداست ...! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 کارش به اتمام رسیده بود. شیدا ضمن تشکر گفت: - استی گویا پای نیاز خوب نشده خیلی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 شاید ادامه هم دهد. ولی زیاد نمی شناسدش خب فرصت برای شناخت زیاد است! مهم این است که از او خوشش می آید! چه مغزی دارد انسان در عرض ده بیست ثانیه این همه فکر، تبارک ا.... به هر حال باید از جایی شروع کند، یک آشنایی. رو به شیدا گفت: اگه ممکنه شما هم به تک زنگ بزنید. مکثی کرد و ادامه داد: البته منظورم این بود که من هم می تونم شمارتون رو داشته باشم؟ -امم، بله خواهش می کنم. فصل چهارم صبح همه قبل از او بیدار شده بودند. بیرون حسابی سر و صدا بود. پتو را تا سرش کشاند تا بلکه نیم ساعتی بیشتر بخوابد. امان از دست این خانواده! روز پیش تا دیر وقت در بیمارستان بود. با سماجت به رختخوابش چسبیده بود. - هومن بیدار شو دیگه دیرت می شه ! . این صدای مادر بود که برای بار چندم به گوش می رسید. ای خدا مگر او بچه بود و می خواست به مدرسه برود؟ ناسلامتی مردی بود برای خودش! نخیر دست بردار نبودند که این بار در اتاق باز شد و صدای مادر متعاقب آن به گوشش نشست. -هومن پاشو، چه خبرته این همه می خوابی؟! از دست تو. زود باش دیر شد، ما دیگه داریم حرکت می کنیم ها! لبخندی به چهره اش نشست. نیم خیز شد و گفت: خب به سلامت، کجا تشریف می برید؟! | مادر با اخم گفت: بين حالا وقت مسخره بازیه، داریم می ریم فرودگاه ! چه خوب! سلام منو هم برسونید! | و با این حرف دوباره سرش را روی بالش گذاشت. مادر پتو را از رویش پایین کشید و گفت: واقعا که، هو من پاشو دیگه دیر شد. هومن برخاست و نشست. -مادر من این ساعت رو می بینید؟ ناسلامتی زنگ گذاشتم تا به موقع بیدار بشم، وقتم رو تنظیم کردم مثلا! آخه شما کار و زندگی ندارید؟ حالا دو ساعت تمامه که منو صدا می کنید. من که دیروز گفتم نیازی نیست بیایید فرودگاه، به آژانس می گیرم میرم. این همه دنگ و فنگ نمی خواد 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 - یعنی چی؟! مگه تو بی کس و کاری که تنهایی پاشی بری فرودگاه؟! داری می ری مکه، کم چیزی نیست. - بار اولم نیست که ! حالا هر چند بار. ما می رسونیمت فرودگاه، پاشو این قدر حرف زدی که راست راستی دیر شد. چاره ای نبود، برخاست. می بایست اول دوش می گرفت. از اتاق که خارج شد پدر و مادرش حاضر و آماده بودند و صبحانه روی میز مهیا بود. هنوز به طرف میز حرکت نکرده بود که صدای هدیه متوقفش کرد. سلام آقای خوش خواب! پس این ها هم بودند، هر چند همیشه بودند! خنده ای کرد و برگشت. سلام صبح بخیر. تو این جا چی کار می کنی؟ - به تو چه مگه فضولی ؟! صبح تو هم بخیر. هومن ابروهایش را بالا داد و گفت: تنه آخه نگران شدم. نکنه با شوهرت دعوات شده؟! دیگه نمی ری خونتون! | رضا خندان از اتاق بیرون آمد و گفت: هیچ هم از این خبرا نیست، ما هیچ وقت با هم دعوا نمی کنیم، دو به هم زنی نكن !! هومن متفکر گفت: -خونتون رو هنوز دارید یا فروختید کلا؟! هدیه رو به مادر گفت: مامان می بینی؟! و مادر سریع گفت: - هومن زشته! این چه حرفاییه؟! هو من رو به هدیه گفت: باز تو رفتی با وليت اومدی! و به طرف مادر گفت: تنه آخه می گم شاید کمک لازم دارند روشون نمی شه بگن ! رضا خود را روی مبل پرت کرد و گفت: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه زیباست...اسمت را می گویم می درخشد میان تمام سیاهی های این دنیا... وقتی می آیم کنارت توسل می کنم تا شاید دعایم کنی و مستجاب شود شهادتم... ❤️" شهـــ گمنام ــــید "❤️
🌸قصه تحول دوستی🌸 سلام شبتون بخیر اسمم فاطمه 16 سالمه من تا قبل کلاس هفتم چادری بودم وقتی رفتم کلاس هفتم با دونفر دوست شدم که حجابشون بد بود منم تحت تاثیر اونا چادر رو ول کردم وقتی رفتم کلاس هشتم تو کلاس با کسايی دوست شدم که چادری و با حجاب بودن .بعد از امتحان های ترم اول با چند نفر از بچه‌ها و معلم ها رفتیم اردو مشهد من تو حرم به امام رضا قول دادم همیشه چادرم سرم باشه و حجابم رعایت🧕 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
الهی دلم تو را میخواهد دلم یک سوره میخواهد که مثل امَن یُجیب شفا دهـد؛‌تمامِ دلتنگی هایم را به توکل نام اعظمت یارب♥️ ♥️♥️♥️
، ! 🌷یک روز، گربه ای آمد توی اردوگاه. یکی از بچه ها آن را گرفت و برد داخل اتاق. یک کلاه نظامی مثل کلاه سربازهای عراقی، اندازه سر گربه دوخت و گذاشت سرش! هنگامی‌که نگهبان می‌خواست از پشت پنجره رد شود، گربه را ول کرد جلوی پایش. نگهبان که جا خورده بود مدتی به گربه نگاه کرد، بعد رفت که بگیردش.... 🌷....گربه از ترس فرار کرد. نگهبان داد زد بقیه هم آمدند و افتادند دنبال گربه. یکی از نگهبان‌ها داد می‌زد: «بگیرینش، بگیرینش، این کلاه، شرف ماست؛ اون رو از سر گربه بردارین.» آنها می‌دویدند، گربه می‌دوید. بیچاره ها یک ساعت دنبالش دویدند تا گرفتندش. بچه ها به این صحنه نگاه می‌کردند و می‌خندیدند.... راوی: آزاده سرافراز نعمت‌الله پورمحمدی منبع: سایت ترمز بلاگ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌱خواهرم، این انگشتان باید سالها بر سر فرزندم کشیده می شد تا بزرگ شود و در پیری عصای دستم باشد.... 💔 من به این امید فرزندم را از نوازش این انگشتان محروم کردم که؛ ❤‍🔥 "تو با انگشتانت چادرت" را سفت سفت بگیری... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بین سعادت و شقاوت یک قدم بیشتر فاصله نیست و آن قدمی‌ست که بر هوای نفس گذاشته شود ! 🌱 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | تا کسی شهید نبود شهید نمی‌شود... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲سال گذشت...🖤 ‏ای کشته فتاده به هامون... ای سیل دست و پازده در خون... 🌷خداوندا‌! ما از او جز خوبی، چیزی نمیدانیم.... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خدایا تو شاهد باش ما جز خوبی از او ندیدیم! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 - یعنی چی؟! مگه تو بی کس و کاری که تنهایی پاشی بری فرودگاه؟! داری می ری مکه،
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 نه هو من جان نترس اگه کمک لازم داشتم به راست میام پیش تو، کم رو هم نیستم. هومن خنده بدجنسی کرد و گفت: -این که صد البته، بر منكرش لعنت! و متعاقب آن مشتی به شانه اش خورد، هدیه اعلام وجود می کرد. -به شوهر من اهانت نکن. هومن چشمانش را ریز کرد و گفت: ای آدم فروش، حالا دیگه منو به شوهرت می فروشی؟ ایک مرتبه چهره هدیه تغییر کرد و گفت: منه بابا، تو داداش گل منی شوهر کیلویی چند؟! ببین هومن جون می گم این رو بگیر بذار تو جیبت! -این چیه؟! چیز مهمی نیست به لیست از وسایلی که اون جا باید بخری؟ -مثلا؟ سوغاتی دیگه، مگه قراره دست خالی برگردی؟! هومن نگاهی به لیست بلند بالای هدیه انداخت و گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه ! هدیه با حرص گفت: - فقط یکیش ناقص باشه من می دونم و تو! آیسل در حالی که چشمانش را می مالید، از اتاق بیرون آمد. لحظه ای به همه نگاه کرد و راه افتاد. هومن گفت: -سلام آیسل خانوم. صبح به خیر. آیسل خوابالو تر از آن بود که پاسخ دهد. مقابل رضا رسید. سعی کرد از پاهایش بالا رود. رضا کمکش نمود. آیسل سرش را در سینه پدر پنهان کرد. هنوز خوابش می آمد. هومن پرسید: -کوچولو تو سوغاتی نمی خوای؟ آیسل بدون این که سرش را بالا بگیرد گفت: - علوسک می خوام. شیش تا! هر چند خوابالود، نمی توانست از جواب این سوال بگذرد، حیاتی بود! هومن خنده ای کرد و رو به هدیه گفت: به کی رفته؟! *** هنگامی که به فرودگاه رسیدند، غلغله بود. هر یک نفر مسافر حداقل ده نفر بدرقه کننده داشت. هو من نگاهی به دور و بر انداخت. آقای کمالی را دید. داشت با خانومی صحبت می کرد. جلوتر رفت و سلامی داد. منتظر شد تا خانوم صحبتش را تمام کند. خانوم می گفت: - آقای کمالی، مراقبش باشید. بعد از خدا می سپرمش دست شما. و آقای کمالی اطمینان می داد: نگران نباشید. خانوم با لحن ناراحتی گفت: -هر چه بهش گفتم نرو، گوش نداد. گفت من تلاشم رو می کنم، اگه خدا طلبیده باشه بقیش رو خودش جور می کنه، اگر نه هم که هیچ. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 و دوباره آقای کمالی با همان لحن پر از آرامش خودش گفت: - حتما همین طوره. اگه خدا طلبيده. حتما حکمتی داشته. حالا که دعوتش کرده خودش هم مواظبش هست. نگران نباشید. خانوم سری تکان داد و تشکری کرد. آقای کمالی به سمت هومن برگشت و به شوخی گفت: -کجایی تو پس؟ گفتم لحظه آخر پشیمون شدی؟ دیر نکردم که؟! می دونی بقیه از کی اومدند؟! خب اونا زود اومدند. با زحمتای ما! خواهش می کنم. آقای کمالی دست در جیب کرد و سه کارت پرواز در آورد. بیا هومن. اینا کارت پرواز تون هست! پاسپورت ها رو هم تو فرودگاه جده می به طرز کار گروه آشنایی داشت. می دانست برای جلو گیری از گم شدن پاسپورت ها و هزار دردسر دیگر آقای کمالی همیشه پاسپورت ها را نزد خودش نگه می دارد. زیادی با تجربه بود، فقط مواقع ضروری گذرنامه ها را به دست مسافران می داد و بعد از آن مرحله دوباره جمع می کرد. ساک هایشان را هم طبق معمول چند روز پیش تحویل گروه داده بودند. نگاهی به کارت ها انداخت و گفت: چرا سه تا؟ آقای کمالی با خنده گفت: - پس چند تا؟! و بعد حالتی جدی به خود گرفت و گفت: اون دو تای دیگه مال خانوم فتحی و طاها هست دیگه. راستی هومن، جون تو جون این دو تا. مراقبشون باش. همین خانومی که داشت باهام صحبت می کرد مادرش بود. خیلی نگران بود. هر چی می گم دخترت دیگه بزرگ شده. گوشش بدهکار نیست. مادره دیگه! تنها یک بچه داشتن این مشکلات رو هم داره، ولی جدای از این حرف ها. هومن دقت کن. موقع سوار شدن به ماشین اول تو سوار شو و آخر هم خودت پیاده شو. حدالامكان هم تو مغازه ها لباس پرو نکنه بهتره. هو من اخم هایش را در هم کشید و گفت: -مگه قراره اون جا اونا با من بگردند؟! | -ا .صحت خواب! پس چی؟ ای بابا مگه قرار به محرمیت ساده نبود تا بتونه بره؟ بله. همین محرمیت ساده تو رو موظف می کنه مراقبش باشی! هومن دست در موهایش کرد و گفت: - آخه این کار درست نیست! - درست تر از این وجود نداره اصلا. حالا اون همسرته! هومن نفسش را بیرون داد و گفت: -دقیقا من باید چی کار کنم؟! -هیچی. فقط همین طور که سالم و سلامت بهت تحویل می دم. سالم و سلامت هم تحویلش می گیرم. فقط این رو بدونی این دختر هم جوونه و هم خوش برو رو، و این یعنی در عربستان امنیت زیادی براش متصور نمی شه . به نظر من شما دارید به کم بزرگش می کنید؟ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ : بـرادران من! خودرا دست ڪم نگیرید! دنیا و ابـرقدرتهای دنیا از لباس سبز مـا و اسم مـا میترسند و آن هم بخاطر ایمان درون قلب شماست! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷 🌷به نام خدا🌷 -سلام هانیه هستم. -14سالمه. میخواستم قصه تحولم رو براتون تعریف کنم. -قصه تحول من از اونجایی شروع شد که چند ماه پیش توی تلوزیون دیدم که برای کمک کردن به افرادی که به اعضا بدن احتیاج دارن میتونیم اعضای بدنمون رو اهدا کنیم البته بعد از مرگ🥀 من هم در این اهدا عضو شرکت کردم و کد ملی رو فرستادم که وقتی من هم مردم؛اعضای بدنم به کسانی که بهش احتیاج دارن داده بشه😊 من به پدر و مادرم هم نگفتم چون میدونم اگه بهشون بگم با این کارم مخالفت میکنن. -نمیدونم قصه تحولم از کجا شروع شد و چجوری شد. یک جا خونده بودم که چادی شدنت معنیش اینه که خودتو یک جا نشون دادی که امام زمان بهت کمک کرده تا چادری بشی😍 -چند ماه بعد از اینکه در اهدا عضو شرکت کردم؛یهو یک دختر خانومی اومد پیوی،و گفت:اگه خواستی توی این گروه عضو شو من عضو شدم،گروه شما بود😊 از اونجا از گروه و کارت خیلی خوشم اومد. -قبل از اون روز من چادری نبودم و بی حجاب بودم😔 ولی وقتی وارد کانالت شدم و کلیپ های چادرانه رو دیدم خیلی خوشم اومد از چادر؛البته قبلا هم خوشم میومد ولی وقتی وارد کانالت شدم؛عشقم به چادر دوبرابر شد و شدت گرفت🙃 -از اون موقع به بعد دیگه تصمیم گرفتم چادر بخرم و در تصمیمم خیلی قانع بودم. وقتی چادری شدم؛ عاشق مذهبی بودن شدم، از آقایون مذهبی خوشم اومد، عاشق چادرم و رنگ سیاهش شدم طوری که یکی از رنگ های موردعلاقمه، عاشق گلزار شهدا و شهدا شدم، عاشق امام زمان و خدا شدم، و عاشق شهادت. -من همه این ها رو مدیون شما هستم🌹 -همه این ها در چند ماه اتفاق افتاد جوری که خودم هم متوجه نشدم طوری اصلا باورم نمیشد. -من اولاش زیاد اهمیت نمیدادم ولی وقتی که یک اتفاقی برام افتاد کلا عوض شدم؛ عاقل تر شدم؛ شدم یک خانم مذهبی😌 -الان بیشتر از بودن با خدا و بنده خدا بودن لذت میبرم؛و از خدا تشکر میکنم که اون اتفاق برام افتاد که الان شدم یک دختر مذهبی از مذهبی بودنم لذت میبرم به خودم افتخار میکنم😌 -اگه اون اتفاق نمیفتاد من اصلا دچار تحول نمیشدم و یا کمتر مذهبی بودم. الان خدارو شاکرم که خدا راه درست رو بهم نشون داد و الان خیلی خوشحالم🙃 -از وقتی چادری شدم متوجه میشم افراد بهم بیشتر احترام میزارن و بهم میگن خانم😌 این خیلی خوشحالم میکنه😊 و میگم ای کاش زودتر چادری بودم😔 چند روز پیش رفتم پیش دختر عموم کلاس هفتمه و حجاب نمیکنه؛ بهم گفت:مامانش بهش گفته که از دختر عموت یاد بگیر ببین حجاب میکنه☺️ وقتی اینو بهم گفت انگار دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحال شدم😊😍 خیلی ممنونم که داستان منو مطالعه کردین امیدوارم در شما هم تاثیری گذاشته باشه😊 خدانگهدار🤚 پایان🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 از تا 🌸 🥺روایتی بسیار زیبا🥺 🌷پیشنهاد دانلود 🌷 ‌داستان تحول خانوم مشهدی "شهــ گمنام ــیـد
بخیر مے شود این             روزهاے دلتنگی ببین کہ روشنم از           یاد خوب لبخندت، شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 و دوباره آقای کمالی با همان لحن پر از آرامش خودش گفت: - حتما همین طوره. اگه خد
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 چی رو؟ همین مساله خانوم ها رو در عربستان. - اگه بدونی ما در این سفرا چه چیزهایی دیدیم؟! به هر حال احتیاط شرط عقله. درسته اتفاق برای همه نمی افته، ولی وقتی، خدایی ناکرده افتاد، دیگه نمی شه کاری کرد. هومن متفکر به نظر می رسید. آقای کمالی قبل از رفتن از پیشش گفت: دیگه بیشتر از این توصیه نمی کنم. می دونم از عهده اش بر میای! | هومن بی هیچ کلامی فقط سرش را به علامت موافقت تكان داد. آقای کمالی هنوز کامل دور نشده بود که رضا سر رسید و با اشاره ای به کارت ها گفت: چه خبره. سه تا سه تا کارت می گیری ؟! هو من کارت ها را در جیبش گذاشت و مسلط گفت: تمال دو تا از دوستان هست. داخل بهشون می دم! -باشه. التماس دعا دارم. خوش بگذره. | ممنون. به طرف خانواده اش رفت و با همه روبوسی کرد. از پدر و مادر حلالیت طلبید. آیسل را محکم محکم به آغوشش فشرد و سر آخر به چشمان در اشک نشسته خواهرش لبخندی زد و اجازه داد مدتی در آغوشش بماند. به سالن انتظار وارد شد. با چشمانش چرخی در سالن زد. پیدا کردنشان سخت نبود با وجود آن طاهای شیطان که قادر بود در کسری از ثانیه، كل سالن را دور بزند. این بار هواپیما در دست نداشت، خودش هواپیما شده بود! دستانش را به اطراف باز کرده بود و صدای هو از خود در می آورد و با چرخیدنش موهایش در هوا به حرکت در می آمد، بامزه بود. لبخندی مهمان لبش شد. جلوتر نرفت. نیازی نبود. برگ برنده در دستانش بود! با فاصله، اما طوری که در دید باشد نشست.. کمی انتظار. می دانست زیاد طول نمی کشد. هر چه بیشتر، به هر حال تایم داشت، آخر داشت. با آسودگی لم داد و شروع به خواندن کاغذهای تبلیغی کرد. تا وقت پرواز چه قدر مانده بود؟! هنوز حکمت این را که چرا باید این قدر زودتر به آن جا بیایند را نمی دانست! شاید هم می دانست، ولی به هرحال می شد غیر از این باشد، وقت ملت که علف هرز نبود، شاید هم بود! پای چپش را روی پای راستش انداخت و خواست. هنوز به این که بعد می خواست چه کند فکر نکرده بود که . -سلام. صدای ظریف زنی بود. آشنا بود، نیازی به فکر زیاد نداشت. لبخند کاملا محوی از زیر پوستش گذشت، هنوز قیافه عصبانی آخرین دیدارشان را به یاد داشت. حد و حدود. مگر می شد فراموش کند؟ با طمانینه از صندلی برخاست. -سلام. جوابش را کاملا زیر لبی داد و نیم نگاهی به او کرد و بلافاصله نگاهش را بر گرفت او به منظره پشت سر ملیکا خیره شد. از صدای نفس کشدار ملیکا را شنید، چه انتظاری داشت! داشت رعایت می کرد، همین. بدون آن که نگاهش را از دور دست بگیرد گفت: بفرمایید امرتون؟! | 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰حضرت محمد(ص) 💠خوشا به حال بنده ای گمنام که خدا او را بشناسد و مردم او را نشناسند ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شهید قبل از شهادت در عالم خواب میبینن که بسیار تشنه هستن و نا ندارند و امام زمان(عج)ایشان را با اب سیراب میکنند ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوش دادن مادر شهید لبنانی به مداحی فارسی در «روضه الشهیدین بیروت»؛ مزار شهیدان مقاومت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"