20.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلنوشته_های_دفاع_مقدس
زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده عشق، تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند. پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
شهید آوینی
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 به به چه غذایی! غذای بی مزه و بی رنگ روی هواپیما! فقط می شد همان جا خورد. اگر در
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
و بعد شانه هایش را به عقب داد و قدش را صاف کرد و حرکت کشش دیگری به ستون فقراتش داد و گفت:
همچنین این حرکت رو هم انجام بدید. ملیکا سعی کرد حرکت او را تکرار کند. اولش کمی خجالت می کشید، اما بعد با داشتن حسی بهتر، راحت تر حرکات کششی را انجام داد. هومن برخاست و از کیفش یک عدد نی برداشت و آن را داخل لیوان آب گذاشت و به سمت ملیکا گرفت و گفت:
بفرمایید. آب رو با نی بخورید! - ملیکا لیوان را گرفت و نتوانست یک قلپ بیشتر بخورد. هومن اصرار کرد: بیشتر.
نمی تونم. لیوان را از دستش گرفت و گفت:
معمولا فشار تون بالاست یا پایین؟ اوه چه می گفت! فشارش مواقعی که سالم هم بود به زور به نه می رسید، بگذریم از سایر موارد که....
پایین دو عدد قند برداشت و داخل آب انداخت و به هم زد. گفت:
احتمالا این طوری بتونید بخورید. سعی کنید حالتون رو بهتر می کنه! |
این بار خوردن آب کم شیرین قابل تحمل تر بود، خواست بدون نی بخورد که هومن تاکید کرد که با نی بخورد. مدتی طول کشید تا لیوان تمام شود. هومن مستقیم نگاهش می کرد، ملیکا زیر نگاه او. گویا کمی گرمش شده بود. برعکس دقایق پیش که دستانش یخ بسته بودند. یک بسته آدامس نعنایی (که همواره با خود داشت) از جیبش در آورد و به سمت ملیکا گرفت و گفت:
یه دونه آدامس بذارید دهنتون! -نه، متشکر. لبخندی زد و گفت: -تعارف نمی کنم. برای حالتون خوبه! یه ده دقیقه ای آدامس بجوید بعد ناهار تون رو بخورید. بلافاصله بعد آب، شاید ناهار اذیتتون کنه !
ملیکا هرگز در پروازها لب به خوردنی نمی زد، برای همین گفت: -ناهار رو که اصلا نمی خورم. هومن کمی جدی گفت: -چرا، می خورید! گرسنه که باشید حالتون بد می شه. ملیکا آدامسی را در دهانش گذاشت. نمی توانست به خودش دروغ بگوید، حالش بهتر شده بود. تنفسش هم راحت تر شده بود، احساس حال به
هم خوردگی هم رهایش کرده بود. هومن گفت: .
هر وقت پرواز داشتید، پیش خودتون آدامس و شکلات مکیدنی داشته باشید. براتون خوبه. سعی کنید ترس رو از خودتون دور کنید. ملیکا بین حرفش دوید و گفت: من نمی ترسم.
چرا.علت عمده پرواز گرفتگی از ترسه، حتی اگه تکذیبش کنید! البته عوامل دیگه ای هم داره. حالا بهتريد؟
با نگاهی فهمید که راست می گوید، دیگر لبانش هم رنگ صورتش نبود!
خب، خدا رو شکر. ملیکا فکر کرد به ليست خصوصیاتش می تواند کمی مهربان را هم اضافه کند، البته فقط کمی، بیشتر از آن پررویش می کرد، به خصوص که کم پررو نبود! و مجبور به تشکر شد.
ممنونم از کمکتون. هومن چند لحظه ای خیره نگاهش کرد. لبخندی بر لب آورد و تکیه زد به صندلی. راستی چرا دقت نکرده بود. ملیکا خیلی بچه تر از سنش به
نظر می آمد. بیست و هشت سال، نه! چیزی دور و بر بیست و سه یا بیست و چهار سال بیشتر نمی خورد. انتظار ملیکا بی حاصل بود. اصلا این پسر با تشکر مشکل داشت! شاید هم بیچاره بلد نبود جواب تشکر را بدهد. آن از دفعه پیش که بعد از این که از خواب زمستانی برخاست یه خواهش می کنم زیر لب گفت. به نظر می رسید رفته تمام فایل های ذهنی اش را جستجو کرده ببیند در
جواب این کلمه چه می گویند این هم از این که آن فایل به خصوص کلا از حافظه اش پاک شده بود. یادش باشد دیگر تشکر نکند. چشمش به طاها افتاد که در آغوش هومن خوابیده بود. این پسر کی به بغل این مرد رفته بود؟! امان از دست طاها! خیلی زود انس می گرفت. همیشه همین طور بود. - آقای رستگار؟ با اشاره ای به طاها ادامه داد:
بذاریدش رو صندلی، خستون می کنه! د منه، وزنی نداره که! | ملیکا اصرار کرد.
اذیت می شید! -نه، از بچه ها خوشم میاد. انگار طاها تو بغل خوابیدن رو دوس داره !
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
میگف : تسبیحـــــاٺ حضرٺ زھرا "سَلامُ اللّٰه عَلَیھا" رو بدون تسبیح بگید ، با بند بند ھاۍ انگشت ڪه بگے روز قیامت همینا بھ حرف میاݩ ، شھادت میدن ڪه باهاشون ذڪر گفتے !
#حمیدسیاهکالی_مرادی
#یادش_باصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
#پروفایل
📞⃟📻- - -
درڪنارآنهاعشقبودوخدا
واماڋرڪنارما . . .
میگمچراعاشقڪسیغیرخـدامیشیم..؟!
درحـالیکهمیدونیـم
رسمعـاشقنیستبایڪدل
دودلبـرداشتن..!(:
"شهــ گمنام ــیـد"
﷽
وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ ...
ڪمی از شب را
می خوابیدند
و سحرگاهان
استغفار میکردند ...
#سوره_ذاریات_آیه۱۸
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهیدشناسی
🌷سردار شهید محمدرضا تورجی زاده🌷
نام: محمدرضا تورجی زاده
نام پدر: حسن
ولادت: ۱۳۴۳/۴/۲۳ (شهیدا/اصفهان)
شهادت: ۱۳۶۶/۲/۵ (بانه/منطقه عملیاتی کربلای ۱۰)
وضعیت تاهل: مجرد
نام جهادی: ندارند
اخرین مقام: فرمانده گردان یازهرا(س)
نحوه شهادت:
شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند . جراهتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود : جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش ها یی مانند تازیانه بر کمر ایشان .
سن شهادت: ۲۳ساله
علاقه: ایت الله خامنه ای،شهید بهشتی،حضرت زهرا(س)
قسمتی از وصیتنامه شهید:
آخرین پیام من این است که قدر امام و ولایت فقیه را بدانید.
خداوند میگوید : اگر شکر نعمت کردید نعمت را افزون میکنم، اگر هم کفران نعمت کنید از شما میگیرم.
شکرگزاری از خدا فقط دعا به امام نیست بلکه اطاعت از فرمانهای اوست.
قدر امام را بدانید، مواظب باشید دل امام به درد نیاید و خدای ناکرده از ما به امام زمان شکایت نکند.
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #قصه_تحول_دوستی 🌸
راستش من قبلا قرآن نمیخوندم...😞
با اینکه حجابم تقریبا خوب بود چادری نبودم...😔
نمازام اول وقت نبود و همیشه نمازم قضا میشد تازه بعضی وقتا حوصله نماز خوندن نداشتم...😣
قبلا از ته دل واسه ظهور امام زمان (عج) دعا نمیکردم...😞
اما از وقتی که وارد این کانال شدم خیلی تغییر کردم😍
الان بیشتر وقتا قرآن میخونم تازه به مامانم گفتم واسم چادر بخره و چادری شدم نمازامو اول وقت میخونم حتی به مامانم میگم منو واسه نماز صبح بیدار کنه☺
تازه همیشه سر نماز از ته دلم واسه ظهور آقامون دعا میکنم واقعا از ته دلم میخواد آقامون بیاد خیلی دوست دارم دیگه هیچکش گناه نکنه تا آقامون واسه گناه های ما گریه نکنه😞💔
منی که در برابر گناه های مردم بی تفاوت بودم الان وقتی میبینم کسی گناه میکنه حالم بد میشه و قلبم میشکنه منی که خیلی سخت گریه میکردم وقتی میبینم کسی واسه اومدن آقا دعا نمیکنه و راحت گناه میکنه گریهام میگیره...💔
من الان خیلی تغییر کردم و فقط و فقط به خاطر شماست☺
واقعا کانالتون عالیه امیدوارم همیشه موفق باشید❤
"شهــ گمنام ــیـد"
🔸توی سن پانزده سالگی بود برای کمک به مسجد جمعه شب ها میرفت بهشت زهرا، توی سن نوجوانی وغرور !
🔹وقتی بهش میگفتم مامان اذیت نمی شی بری پول جمع کنی، میگفت مامان خیلی لذت داره برا خدا گدایی کردن...
🔸مصطفي ازهمان نوجوانی درحال "خودسازی" بود و خیلی زجرکشید و اجرش رو دید ...
🌷 #شهید_مصطفی_صدرزاده
"شهــ گمنام ــیـد"
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️شهیدی که شفای مادرش را از امام حسین (ع) گرفت
🔹باندها را باز کرد و شال سبز را به دور مچ پایم را بست و گفت مادر! به زیرزمین برو و دیگهای مراسم امام حسین (ع) را بشور.
🔹از خواب برخاستم، دیدم آنچه در خواب دیدم، در واقعیت نیز رخ داده است.
"شهــ گمنام ــیـد"
متعقد بود میزان رفاقت ما با افراد بستگی به ارادت انها به امام دارد
#همت را میگویم حاج #ابراهیم...❤️
#شهیدمحمدابراهیم_همت
#یادش_باصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استـورۍ 📲
🥺شهدا گمنام🥺
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام 🌺
اسمه من فاطمه است، فاطمه سادات . من توی یه خانواده ای که وضع مالیشون تقریبا خوبه به دنیا اومدم، من دوتا اسم دارم اسم کوچیکم عسله که خانواده من باهاش صدا میکنند و سلیقه مادرم بوده پدرم موقع گرفتن شناسنامه اسممو فاطمه گذاشت
من توی یه خانواده فوق مذهبی زندگی میکردم دایی من روحانی بود و مابقی پاسدار
داستان من زمانی شروع شد که وارد پایه هفتم شدم
من یه تک فرزندم و از قدیم گفتن که تک فرزندا لوسن که درسته
اوایل پایه هفتم بایه دختر مذهبی اشنا شدم، اون دختر دوستای زیادی داشت، بعد از یه مدت از دوتا دوست تبدیل به هفت تا دوست شدیم به قول خودمون یه اکیپ بودیم
من خیلی با اونا احساس راحتی میکردم اما اونا یه تفاوت خیلی بزرگ با من داشتن، اونا گاه گاهی منو به خاطر حجابم مسخره میکردند، حرفایی میزدن که با اعتقادات من هیچ سنخیتی نداشت
کم کم رفتارم تغییر کرد، دختر شر و شور خونه تبدیل به دختری منزوی و گوشه گیر شد
از مدرسه یه راست سمت اتاقم میرفتم و دنبال اهنگ میکشتم تا تنهایی رو پر کنم تا که فردا بشه برم پیشه دوستام یه سال گذشت و من وارد پایه هشتم شدم دوباره با همون دوستام، من چادر رو دوست داشتم و بر این باور بودم چادر نوعی پوشش و ربطی به رفتار ادم نداره
کم کم روبه لوازم ارایش اوردم با همون چادرم 70 نوع وسایل به صورتم میزدم تا از خونه بیرون برم
دوستان جلوی مدرسه خودنمایی میکردن جلوی جنس مخالف اما من رو همیشه یه نگرانی داشتم و به سمتشون نمیرفتم
گذشت از زمان و من یه برنامه پیامرسان توی گوشیم نصب کردم
کم کم وارد گروه های دوستیابی و...... شدم
برایم خیلی جذاب بود، اینکه همه با من گرم بودن
وابستگی من به این گروه ها بیشتر شد
تقریبا تمام روزم درگیر بود
در شب شهادت سردار سلیمانی مادرم از گروه ها مطلع شد و تمام شب رو گریه کرد
من هرکاری رو میکرم اول به دوستانم گزارش میدادم
از اون قضیه گذشت و روزی من با دوستام دعوا گرفتم و اونا رو از زندگیم بلاک کردم
اون دختر هم وقتی رفتار منو دیدن همه چی رو به مادرم گفتن، مادرم روزها گریه میکرد
منم دیگه سمتش نرفتم
برای اینکه خودم رو سرگرم کنم، شروع به خوندن یه رمان مذهبی به اسم ناحله کردم
داستانش خیلی برام جالب بود ، از تشابه اسمی فرد داستان به شهید محمد رضا دهقان فر گرایش پیدا کردم
لوازم و ارایش رو به خاطر شهدا کنار گذاشتم
و شروع به نماز خوندن کردم
چادرم رو با اعتقاد بهش سر میکردم
حال دوست دارم مثل مادرم فاطمه ع باشم و تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم از سیم خار دا های نفسم عبور کنم تا اینکه لایق این باشم سرباز امام زمان باشم
در پناه خدا و شهدا باشید
دوست شما فاطمه سادات♥
"شهــ گمنام ــیـد"
22.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸از #لاک_جیغ تا #خدا🌸
🥺روایتی بسیار زیبا🥺
#سرطان_خون #شفا
🦋پیشنهاد دانلود 🦋
🌷هرشب میزارم یک داستان 🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
✍فرازی از سخنان حاج قاسم سلیمانی:
دعای همه بسیجیهای مظلوم و همه پابرهنهها و همه مستضعفین جبههها و همه گردن کجها در پیشگاه خدا این بود: خدایا نیاور اون روزی رو که ببینیم مِلتِمون سرافکنده است....
صبحتون شهدایی🌺
#شهیدگمنام✨
#حاج_قاسم_سلیمانی🥀
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 و بعد شانه هایش را به عقب داد و قدش را صاف کرد و حرکت کشش دیگری به ستون فقراتش
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
مليكا نفس عمیقی کشید و گفت:
بله. به این کار عادت داره. پدرش بد عادتش کرده بود. همیشه بغل اون می خوابید. هر چه هم می گفتم بچه بد عادت می شه، می گفت عیب
نداره بذار بشه بغل من نخوابه بغل کی بخوابه؟! می گفت مگه بچه چند سال از این نیازها داره؟ کمی که بزرگ شد، خودش دیگه بغل هیشکی نخواهد رفت! چشمانش مواج شده بودند. سعی کرد تا از ریخته شدنشان جلو گیری کند. سرش را به سمت پنجره برگرداند. چه تنشی را در این چند ماه | پشت سر گذاشته بود و هنوز هم نتوانسته بود با این فقدان کنار بیاید. هومن غمگین نگاهش کرد و خیلی آرام گفت:
خدا رحمتشون کنه. تسلیت می گم بهتون. د ملیکا در جواب فقط سری تکان داد و نگاهش را از پنجره نگرفت. نمی خواست این مرد غریبه! اشک هایش را ببیند. با موج شدید گرمایی که به صورتشان می خورد، باورشان شد که در خاک عربستان فرود آمدند! | اردیبهشت ماه بود و در شهر خودشان هنوز هوا مطبوع و ملایم بود، اما آن جا به طور نفس گیری گرم بود. به محض این که قدم به روی پلکان گذاشتند. طاها گفت:
- مامان. خورشید اینا چرا این قدر داغه؟!
چون این جا نزدیک استواست. -استوا یعنی چه؟! وای خدا سوالات طاها شروع شد. با ورودشان به ساختمان فرودگاه مدینه توانستند نفسی بکشند. خدا پدر کسی را که کولر کشف کرده بود بیامرزد. واقعا اگر وسایل سرمایشی نبود باید چه می کردند؟! خوشبختانه آن جا بهتر از فرودگاه جده بود. هم کوچک تر بود و هم کمتر اذیت می کردند، بنابراین معطلی کمتری داشت. فقط پاسپورت ها چک می شد و خلاصه ای با نوبت پیش می رفتند. وقتی نوبتشان شد سه تایی مقابل مامور کنترل گذرنامه ایستادند. مامور مردی سیه چرده بود و لباس فرمی نیز در بر داشت. به مدارک نگاهی کرد. ملیکا بدجوری دلشوره داشت. مبادا نپذیرند؟! مبادا | راهش ندهند؟! مبادا. ... مامور اول كل مدارک را دید و بعد گذرنامه هومن را چک کرد و رو به او با لهجه ی غلیظی گفت:
-شما بفرمایید. در همان حین موبایل هومن زنگ زد و او مجبور شد چند گامی از آن ها فاصله بگیرد. مامور نگاه عمیقی به ملیکا کرد و لبخندی بر لبش نشست. -شما.... امم... ملیکا... فتحى؟!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
بله.
بچه کو؟
ملیکا طاها را بغل کرد تا او را هم ببیند. مامور در حالی که سری تکان می داد گفت:
-هان، هان.
و دوباره دختر بور و سفید روبرویش را نگاه کرد و خنده ای کرد. بیخود کشش می داد، ملیکا این را به خوبی می فهمید. -شما، چند سالته؟!
بیست و هشت سال. -اهل کدام شهر؟!
ملیکا متعجب و زمزمه وار جواب داد. مرد با نیش باز گفت: -هان. ماشاا... ماشاا !... هومن کنارش ایستاد و با اخمی بر پیشانی گفت: -تموم نشد؟! ملیکا فقط نگاهش کرد. جوابی نداشت. چه می دانست؟! هومن با همان اخم رو به مامور گفت: -مشکلی هست؟! مامور با دیدن هومن مدارک را به سمتش گرفت. ملیکا نفس راحتی کشید. انگار تمام شده بود. راه افتادند. چند گامی که جلوتر رفتند هومن به تندی گفت: مجبور نبودی به تمام سوالاتش جواب بدی!
ملیکا با چشمانی گشاد شده از تعجب به او نگاه کرد و گفت:
چرا؟
نگو که نفهمیدی می خواست به حرف بگیردت!
خب فکر کردم سوالات معموله. هومن در مقابلش ایستاد. حرصی گفت:
پس چرا از من نپرسید؟ ملیکا عاصی از لحن او و کلافه از این که اصلا چه ربطی به او دارد، گفت:
چه بدونم! نگاهش به سمتی دیگر متمایل گردید. انگار حق با او بود. خب از کجا می دانست؟! اصلا چه تقصیری داشت؟! در واقع هضم ماشاا... گفتن مردک | برایش سنگین بود. مرد چشم چران داشت با چشمانش ملیکا را قورت می داد. سایز چشم هایش اندازه توپ فوتبال شده بود. واقعا که! بیخود به این دختر پریده بود. دوباره نگاهش کرد. این که ناراحتش کرده بود واضح بود، ولی دیگر نمی شد کاری کرد. گذشته بود!
-بریم؟ ملیکا پرسشگرانه نگاهش کرد. یک دفعه ای آرام شده بود. عجب! البته می دانست که اشتباهی مرتکب نشده است، ولی جای تعجب داشت. اخم، عصبانیت، و حالا آرامش. نمی شد شناختش.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#طنزشهدایی!😄
در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل میفهماند که چه میخواهد بگوید.
یکروز به تعدادی از رزمندههای نبل و الزهراء درس میداد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄
به عربی پرسید: چتون شده؟!
گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂
به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمهای به کار برده بود که معنیاش میشد دراز بکشید!
به روی خودش نیاورد، گفت:
میخواستم ببینم بیدارید یا نه!😁
بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آنقدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂
راوی: همرزم شهید
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #قصه_تحول_دوستی🌸
سلام به همه خواهرای عزیز🥰
راستش من از اول مذهبی بودم و بعد از 9 سالگی چادری هستم😍
نمازام همه میخوندم و روزه هامم می گرفتم☺ولی به قصه ها و ماجرا های امام هامون علاقه نداشتم😔ظهور امام زمان برام مهم نبود😱ماجرا ادامه داشت تا 11 سالگی که مشکل خیلی بزرگی برام پیش اومد و این مشکل با توجه به سنم زیادی بزرگ بود😢محرم از راه رسید و مشکلم حل که نشده بود هیچ بزرگترم شده بود🥴خلاصه طبق روال هر سال با خانواده رفتیم مسجد برای عزاداری امام حسین(ع) 🖤ولی من تا اونموقع اشک نمیریختم برا اقا😭ولی اون روز حال عجیبی داشتم بغض بدی تو گلوم بود که شکسته نمیشد ناخوداگاه تمام وجودم گوش شد و به حرفای مداح گوش سپردم🥺مداح خوند و خوند تا اسم اقا امام حسین(ع) اومد بغضم شکست و از ته دلم اشک ریختم اشک ریختم برای اقام اشک ریختم برای مشکلم اشک ریختم و از اقا کمک خواستم و قسمش دادم به مادرش و معجزه شد و فردای اون روز مشکلم حل شد🤩دوباره شب که رفتیم مسجد انقدر گریه کردم انقدر از اقا تشکر کردم و براش اشک ریختم که چشمام قرمز شده بود و باد کرده بود 😅و از اون روز قصه غم انگیز اما حسین رو شنیدم و با افتخار عاشق اقا شدم از اون روز من عوض شدم با عشق چادر سر میکردم با عشق منتظر نماز میشم و نماز ظهر رو به یاد امام حسین(ع)میخونم و بی صبرانه منتظر ظهور اقا امام زمان (عج) هستم و کانال شما هم به اصلاعات دینیم و اضافه کرده و علاقم به اسلام بیشتر شده ممنون از کانال خوبتون😘
"شهــ گمنام ــیـد"
سلام دوستان خوش آمدید🌸❤️
به علاوه اینکه داستان واقعی داریم ، یک داستان تحول و لاک جیغ تا خدارو داریم 😍
قصه های تحولتونم بفرستین میزارم😉
هرکی دوست داشت اسمشو مینویسم 🦋
هر کی هم دوست نداشت ناشناس میزارم داستانشو🌸
داستان هاتونو بفرستین 😍
شاید باعث تحول یکی از دوستان شد 🦋
هرکسی هم دچار تحول نشده یک پیغام یا متن قشنگ بنویسه بفرسته
@Masomiiii 😍❤️
منتظرتونم
"شهــ گمنام ــیـد"
در دفتر خاطراتتان بنویسید:
ما هر چه داریم ازشـــهدا🌹داریم
آیا می دانستید حدود پانزده هزار شهید در ماه مبارک رمضان شربت شهادت نوشیده اند؟
#سلام_برشهداےعطشان
#یاشهداباصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #قصه_تحول_دوستی🌸
سلام به همه خواهرای عزیز🥰
راستش من از اول مذهبی بودم و بعد از 9 سالگی چادری هستم😍
نمازام همه میخوندم و روزه هامم می گرفتم☺ولی به قصه ها و ماجرا های امام هامون علاقه نداشتم😔ظهور امام زمان برام مهم نبود😱ماجرا ادامه داشت تا 11 سالگی که مشکل خیلی بزرگی برام پیش اومد و این مشکل با توجه به سنم زیادی بزرگ بود😢محرم از راه رسید و مشکلم حل که نشده بود هیچ بزرگترم شده بود🥴خلاصه طبق روال هر سال با خانواده رفتیم مسجد برای عزاداری امام حسین(ع) 🖤ولی من تا اونموقع اشک نمیریختم برا اقا😭ولی اون روز حال عجیبی داشتم بغض بدی تو گلوم بود که شکسته نمیشد ناخوداگاه تمام وجودم گوش شد و به حرفای مداح گوش سپردم🥺مداح خوند و خوند تا اسم اقا امام حسین(ع) اومد بغضم شکست و از ته دلم اشک ریختم اشک ریختم برای اقام اشک ریختم برای مشکلم اشک ریختم و از اقا کمک خواستم و قسمش دادم به مادرش و معجزه شد و فردای اون روز مشکلم حل شد🤩دوباره شب که رفتیم مسجد انقدر گریه کردم انقدر از اقا تشکر کردم و براش اشک ریختم که چشمام قرمز شده بود و باد کرده بود 😅و از اون روز قصه غم انگیز اما حسین رو شنیدم و با افتخار عاشق اقا شدم از اون روز من عوض شدم با عشق چادر سر میکردم با عشق منتظر نماز میشم و نماز ظهر رو به یاد امام حسین(ع)میخونم و بی صبرانه منتظر ظهور اقا امام زمان (عج) هستم و کانال شما هم به اصلاعات دینیم و اضافه کرده و علاقم به اسلام بیشتر شده ممنون از کانال خوبتون😘
"شهــ گمنام ــیـد"
ظهر يعنے
بہ نفس هاے توپيوند شدن
يعنے
پراز #احساسِ خداوندشدن
يعنے ڪه
پس از شامِ سيہ ميآيے
ای خوشا سربه سر زلف تو دلبند شدن
#شهید_مسعود_عسگری
#ظهرتون_شهدایی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 بله. بچه کو؟ ملیکا طاها را بغل کرد تا او را هم ببیند. مامور در حالی که سری تکا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
در زندگیش فقط دو مرد حضور داشتند. اول پدرش. مردی که بی نهایت دخترش را دوست داشت. نازش را می خرید. همه جوره حمایتش می کرد، حتی اگر گاهی تفاوت سنی زیادی که داشتند موجب می گردید زیاد در کش نکند، اما با تمام خواسته هایش کنار می آمد. قبول می کرد. | گوش می داد. نظر می داد. کمکش می کرد تا درست تصمیم بگیرد. هر چند گاهی این تصمیمات بر خلاف میل و خواسته خودش می بود. عمده ترین مساله ای که پدرش تا آن روز با آن مشکل داشت، رشته تحصیلی اش بود. وقتی می خواست انتخاب رشته کند پدر اصرار داشت تجربی بخواند. معتقد بود این رشته برای یک دختر بهتر است، اما ملیکا عاشق ریاضی بود. هیچ مساله ای از زیر دستش حل نشده رد نمی شد. خوب به یاد داشت شب هایی را که مساله حل نشده ای در دفتر داشت، مساله ای که در روز نتوانسته بود آن را حل کند، آن شب تا صبح بارها | از خواب بیدار می شد و مساله را در ذهنش مرور می کرد. چه قدر اتفاق افتاده بود که شب از جا برخاسته و جواب سوالی را که یک مرتبه به
ذهنش رسیده نوشته باشد. چه لذتی می برد از ریاضی. بازی با اعداد، ارقام. پدر می گفت تو بی برو برگرد از پزشکی قبول می شوی، ولی گوشش بدهکار نبود. ریاضی برایش عالمی داشت که نمی خواست رهایش کند. و | این شد که ریاضی خواند. پدرش زیاد با او حرف زد، اما هرگز زور نگفت. | دوم شوهرش. مسعود. مردی بود ملایم، خوددار، آرام و باوقار. با او تنها سه سال تفاوت سنی داشت. حرف هم را می فهمیدند. راحت بودند.
به یاد نداشت که اصلا دعوایشان شده باشد. در همه امور صبور بود. چه در هیجان، چه در مواقع ناراحتی و چه در شادی. به جرات می توان گفت، صدای فریادش را نشنیده بود، حتی اگر از چیزی دلخور بود، تنها عکس العملش سکوت بود. سکوتی کشدار که ملیکا می فهمید یک جای کار می لنگد. و جالب این جا بود که این سکوت | هم زمان خاص خودش را داشت و بعد از گذر این زمان دوباره می شد همان مسعود سابق. از خصوصیات اخلاقی اش خوشش می آمد. همان زندگی آرامی که دلش می خواست در کنارش داشت، اما نفهمید یک مرتبه این طوفان
سهمگین از کجا آمد و زندگی اش را زیر و رو کرد. نفهمید. مگر او از زندگی چه می خواست. او که راضی بود، ناشکری نکرده بود. اما اکنون. فکر می کرد زندگی به انتهایش رسیده است، مانند سریالی که همه ماجرا هایش تمام شده باشد و هنوز قسمت پایانی آن فرا نرسیده باشد. پس چرا تمام نمی شد؟! نمی خواست زنده بماند. این چند ماهه چه قدر مرگش را طلبیده بود. دیگر از هر چه دلداری و حرف های قشنگ بود بدش می آمد. خسته شده بود از شنیدن حرف های چرت مردم. مگر آن ها چه می فهمیدند دردش چیست؟! پس چرا به خود اجازه می دادند بگویند دنیا همین است، باید ساخت. نمی خواست. نمی خواست که بسازد. نمی خواست دوباره آشیانه ای را بنا کند که شاید روزی دوباره فرو بریزد. توانش را نداشت. از خراب شدن می ترسید، پس نمی ساخت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
چیزی که ساخته نشود، فرو نمی ریزد؟ این را دو دو تای ذهن ریاضیش می گفت. هنوز درگیر بود. در گیر مساله ای که به جواب نرسیده بود و اذیتش می کرد. بی خوابش می کرد. با
خودش کنار نیامده بود. شاید هنوز برای کنار آمدن زود بود. سیاهش را تا قبل از سفر از تن به در نکرده بود، اما همان روز صبح مادرش به زور و التماس بلوزی بنفش رنگ تنش نموده بود. می گفت هنگام سفر سیاه پوش بودن شگون ندارد و ملیکا احساس خیانت می کرد. احساس می کرد که از تن در آوردن سیاهش به مفهوم فراموش نمودن مسعودش می باشد. یادش رفته بود قبلا چه می گفت. یادش رفته بود به لباس سیاه اعتقادی نداشت. فراموش کرده بود که قبل ترها شعار می داد مگر لباس سیاه چه نفعی به حال مرده دارد؟! انسان عجب موجود پیچیده ای است ! تنها پیوندش به زندگی طاهایش بود. چه خوب که او در زندگیش حضور داشت که اگر نبود. ... و حالا یک مرد، مردی غریبه، چه راحت به خود اجازه دخالت در زندگی اش را می داد! چه راحت زیر سوالش می برد! برایش غیر قابل تحمل بود. در زندگی به کسی اجازه نداده بود از حد خود فراتر رود. عادت به حرف شنیدن از هر کسی را نداشت. اصلا عادت
به حرف شنیدن نداشت. آهی کشید. چه می شد کرد؟! می بایست تحمل می کرد. دو هفته بیشتر که نبود! یعنی امیدوار بود که بتواند تحمل کند. هنوز ایستاده بود. محاسباتش تمام نشده بود! | هومن نیم نگاهی به او کرد. دست طاها را در دست گرفت. با لحن دوستانه ای گفت:
می خوای کمی استراحت کنی؟! ملیکا با صورتی بھی حالت و لحنی محکم گفت: نخسته نیستم. -باشه، پس بریم. اتوبوس بیرون منتظره. مدینه شهر نسبتا قشنگی بود. خیلی دوست داشت هنگام عبور مسجد النبي را ببیند و سلامی عرض کند، ولی تا رسیدن به هتل موفق به دیدن نشد. به اذان مغرب کم مانده بود. برای نماز نمی رسیدند به مسجد بروند. هنوز مستقر نشده بودند. می دانست این فرایند زمان بر است.
از اتوبوس پیاده شدند. گرمای هوا آن ها را به داخل هتل هل می داد. آن جا بهتر بود و تنفس راحت تر. ساک های مسافرین همزمان با ورودشان در لابی هتل خالی شد. هر کس دنبال ساک خود بود. ملیکا هم خواست پیش برود. هومن مودبانه گفت: همین جا باش. من پیدا می کنم و میارم.
شانس آورد که گفتارش مودبانه بود، در غیر این صورت! ... منه، خودم از عهدش برمیام. . یعنی برو دنبال کار و بار خودت. هومن گفت:
می دونم می تونی، ولی لزومی نداره. بهتره مواظب طاها باشی! همین جا باش. و بدون این که منتظر حرف دیگری از جانب ملیکا باشد، راه افتاد. ملیکا روی مبلی نشست. سری تکان داد و پوزخندی زد. "حالا که می خواهی حمالی بکنی، خب بکن. به جهنم"!
و با خود فکر کرد، او چگونه می خواهد از بین این همه ساک سرمه ای رنگ، ساکش را پیدا کند؟! خودش به راحتی می توانست. چرا که ساک سرمه ای هم گروهی هایش سرمه ای خالی بود، ولی مال خودش ترکیبی از رنگ های سرمه ای و سفید داشت. از سفر قبلی مانده بود و برای همین متفاوت بود. با چشم دنبال مرد غریبه گشت. هنوز در گیر بود. چشم چرخاند و طاها را نگریست. جوری به همه جا نگاه می کرد و بررسی می نمود که گویا | مشغول کشف قاره آمریکاست! خوب می دانست در عرض نیم ساعت از همه جا سر در خواهد آورد. از جای آسانسور گرفته، تا آب سرد کن و کولر و پذیرش و پله ها و به خصوص دوربین های مدار بسته. عاشق این یک قلم وسیله بود. جوری با کیف می گفت: -مامان! این جا دوربین داره؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸