✍ با خواندنِ این خاطره به عظمتِ روحیِ شهید بابایی پی خواهید برد
#متن_خاطره :
عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونهمون رو عوض کنیم ، میخوام خونهمون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا...
اون بنده خدا وقتی فهمید فرماندهاش میخواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم...
🌷خاطره ای از زندگی خلبانِ شهید عباس بابایی
📚منبع: کتاب خدمت از ماست 82 ، صفحه 181
#ایثار #بی_تفاوت_نبودن #انفاق
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 چی؟! هومن خواست بگوید کر نیست و صدایش را می شنود، اما دید که وقت مناسبی نیست و
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
گویا می خواست رای شورای امنیت «. من به این وضع اعتراض می کنم » : حدی دارد. با صدای بلند خندید و زیر لب زمزمه کرد را تغییر دهد، اعتراض! طاها با تعجب و کمی بغ کرده نگاهش می کرد. مادرش ناراحت بود، نمی توانست تحمل کند. دل کو چکش هرگز به ناراحتى مامانیش راضی نمی شد. این مرد هم برای چه می خندید؟ نمی دانست. این را می دانست که آدم بدی نیست، به او کمک کرده بود دو باشه اش را بخورد ولی خب مامانی چیز دیگری بود. هومن با صورت خندان در مقابل طاها خم شد. انگشتانش را داخل موهای سر کش پسرک کرد و سعی نمود به آن ها نظم بدهد. با حوصله گفت: "خوبی؟ خسته که نشدی؟ طاها اول سرش را پایین آورد، یعنی بله و بعد سرش را به طرف بالا حرکت داد، یعنی نه. هومن دستان کوچک او را گرفت و گفت:
پس چیه؟ جاییت درد می کنه؟ طاها می دانست جاییش درد می کند ولی نمی دانست کجا؟! کمی فکر کرد، آهان. دستش را به ساق پاهایش گرفت و گفت:
این جام درد می کنه . هو من تبسمی به صورت دوست داشتنی او پاشید. خب معلوم بود که پاهایش درد خواهد کرد، از بس که از صبح ورجه وورجه کرده بود. بچه ها خستگی حالی شان نیست، فقط وقتی می فهمند که در حال بیهوش شدن باشند. زیر بغل هایش را گرفت و او را از زمین کند. در محلی را که فکر می کرد سرویس بهداشتی هست باز کرد. همان طور طاها به بغل وارد آن جا شد. طاها شلوار کی به تن داشت. او را کنار روشویی نشاند. آب را ولرم کرد. کفش های بچه را از پایش در آورد و پاهایش را زیر آب گرفت و آرام آرام شروع به ماساژ پاهایش کرد. طاها هم سر حال آمده بود و با آب بازی می کرد. اول با احتیاط، چون هر وقت مادرش صورتش را می شست نمی گذاشت زیاد با آب بازی کند می گفت لباست خیس می شود، ولی چند ثانیه بعد جسورانه. این مرد چیزی به او نمی گفت که هیچ، به کارهایش هم می خندید! به به چه قدر بازی با آب لذت داشت! هومن بعد از این که پاهایش را حسابی ماساژ داد دست و صورتش را شست و صورت تمیز و خیسش را بوسید. دوباره به آغوشش گرفت. به سمت اتاق ها رفت و از طاها پرسید: -از کدوم اتاق خوشت میاد؟
و به هر دو اتاق رفت. هر دو عین هم بودند. طاها به اتاق سمت چپی اشاره کرد و
گفت:
-از این. هومن ابرویش را بالا انداخت و گفت: -باشه، ولی چرا؟ طاها بلافاصله گفت:
چون این جا تلویزیون داره. هومن دوباره به هر دو اتاق نگاهی کرد، بچه راست می گفت فقط یکی از اتاق ها تلویزیون داشت، چه دقتی!
او را روی مبلی در اتاق خودش، یعنی اتاقی که تلویزیون نداشت، گذاشت. ساک ملیکا و طاها را برداشته و داخل اتاقشان برد و سپس ساک خودش را هم داخل اتاق خود گذاشت. روی مبلی کنار طاها نشست و گفت: -حالت خوب شد؟ - اوهوم. و زود اصلاح کرد: -یعنی بله. هو من لپش را کشید و گفت:
چیزی می خوری؟
طاها سریع گفت: -لواشک دارید؟
-پاستیل چی؟
خب پس چیزی نمی خورم!
امان از دست این بچه شیطان! خندید و از جا برخاست. زیپ ساکش را باز کرد و
جعبه ای را بیرون آورد و روی میز گذاشت، دوباره نشست و در آن را باز کرد. آجیل بود؛ پسته، بادام، بادام هندی. پسته ای را برداشت و پوستش را کند و دست طاها داد، مشخص بود زیاد خوشش نیامده، ولی دستش را هم پس نزد، گرفت و در دهانش گذاشت. هر چند پاستیل و لواشک نبود ولی خب از هیچی که بهتر بود! هومن به ترتیب پسته، بادام و بادام هندی دستش می داد او هم می خورد. معلوم بود گرسنه شده، از غذای ظهری که داخل هواپیما خورده بودند تا حال چیزی نخورده بود. گاهی خودش هم بادامی به دهان می گذاشت. طاها با لپی پر گفت: - آب می خوام.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ #شهید_محمد_ابراهیم_همت ❤️
وقتی مریض می شدیم ، چه قدر بالای سرمان گریه می ڪرد ، می گفتم حالا از این مریضی نمی میرم ڪه !
انقدر گریه می ڪرد آدم خجالت
می ڪشید زنده بماند .
"شهــ گمنام ــیـد"
18.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهر يعنے
بہ نفس هاے توپيوند شدن
يعنے
پراز #احساسِ خداوندشدن
يعنے ڪه
پس از شامِ سيہ ميآيے
ای خوشا سربه سر زلف تو دلبند شدن
#شهید_جواد_دوربین
#ظهرتون_شهدایی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 گویا می خواست رای شورای امنیت «. من به این وضع اعتراض می کنم » : حدی دارد. با
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
هومن بلند شد و به سمت یخچال کوچک داخل اتاق رفت، درش را گشود. خب خدا را شکر یکی دو بطری آب معدنی داخل آن بود. یکی را برداشت و داخل لیوان یک بار مصرف روی میز ریخت و به دست طاها داد. چه قدر با اشتها می نوشید! یک ضرب، مثل مادرش، بی توجه به آبی
که از لبش در حال چکیدن بود! | تقه ای به در خورد. پس خانم معترض برگشتند! نفسی تازه کرد و از جا برخاست، در سوییت را گشود. نیازی به تفحص بیشتر نبود، نرفته می دانست نتیجه چه خواهد بود! آقای کمالی پخته شده این کار بود، اگر نمی توانست مسافران را با کلامش راضی نگه دارد که نمی توانست سی ولی «!؟ اعتراضتون رو کردید » : سال رییس کاروان باشد. خوب بلد بود چگونه حرف بزند، چگونه راضی کند! اما خیلی دلش می خواست بگوید نگفت، فعلا وقت این کارها نبود! این بچه، البته منظورش ملیکا بود نه طاها، خودش به اندازه کافی سرش به سنگ خورده بود نیازی به متلک بیشتر نداشت. کنار کشید و گفت:
بفرمایید؟ ملیکا کلافه و بی حوصله به نظر می رسید. اگر راه داشت اصلا وارد نمی شد. ولی در نهایت که چه؟! بی هیچ کلامی وارد شد. بدون این که نیم نگاهی به سمت آن مرد بیندازد. فعلا مغزش کار نمی کرد، می بایست سر فرصت
و گفت:
بیشتر فکر می کرد ببیند چه کاری باید انجام دهد؟!
خب مرحله اول، ساک ها که در ورودی نبودند. نگاهی به اتاق اول کرد، ساکش آن جا بود اما طاها نبود. به طرف هومن برگشت، هومن بدون این که او سوال کند جواب داد:
-طاها اتاق منه. اتاق من ؟! به به پس تقسیم بندی هم انجام شده بود! آن هم بدون حضور او! سعی کرد به این فکر کند اتاق با اتاق که فرقی ندارد اما نمی شد، از ندید گرفتن حضورش و نظرش خوشش نمی آمد. ولی خب چاره چه بود؟! نمی شد که هر دقیقه عین مرغ و خروس به هم بپرند که، می شد؟! | مسلما نه! مرغ و خروس، چه تمثیلی! بامسما هم بود! هومن وارد اتاقش شد. طاها روی مبل بپر بپر می کرد. ملیکا از همان دم در گفت: -طاها پاشو بیا. طاها سر حال بود، گفت:
نمیام! ملیکا کمی تند گفت: - یعنی چی؟ گفتم بیا، زود باش!
بچه لبانش را غنچه کرد و گفت: - آخه کفشام این جا نیست! هومن دخالت کرد:
بذار باشه. داره بازی می کنه. این قدر بدش می آمد از آدم های فضول! یکی نبود به او بگوید آخر تو سر پیازی، ته پیازی؟! برو تو کوچه خودتان بازی کن! چه کار به کار من داری؟ وارد اتاق شد، طاها را بغل کرد و از اتاق خارج شد. هومن سری تکان داد و خنده آرامی کرد. از همان روز اول فهمیده بود زیاد سر به راه نیست! البته نه که سر به راه نباشد، به نظر می رسید که حرف گوش کن نیست و یا در کل نظر خودش مهم تر از دیگران است و یا نه اصلا شاید با او مشکل داشت، شاید هم با همه مردها مشکل داشت. زیاد نمی شناختش! اما از یک چیز مطمئن بود، خودش را لوس نمی کرد، شل نبود. شاید دعوا داشت، ولی هومن خوب می دانست که برای دفاع از حریم خودش تندی می کند و همین موجب می شد ناخود آگاه حسی آمیخته به احترام نسبت به او داشته باشد.
ملیکا وارد اتاقش شد و در را بست و قفل کرد. صدای کلیک چرخیدن کلید به گوش هومن هم رسید، اگر غیر از این بود تعجب می کرد. طاها | را روی مبلی گذاشت، کیف دستی اش را باز کرد و کیکی بیرون کشید و دسترا روی مبلی گذاشت، کیف دستی اش را باز کرد و کیکی بیرون کشید و دست پسرش داد. طاها گفت:
-مامان گشنه نیستم! ملیکا سعی کرد بی توجه به روحیه کنونی اش با پسرش مهربان باشد، دستی به سرش کشید و گفت: -مامانی اگه بخوری اشتهات وا می شه، از ظهر چیزی نخوردی! طاها حق به جانب گفت: -خوردم، عمو بهم داد! پسته، بادام و امم، از اون یکی همون که سفیده کمی هم درازه یه کم هم كجه ! عمو ؟! قانون نانوشته ای بین بچه ها مرسوم هست که هر زن مهربانی می شود خاله و هر مرد مهربانی می شود عمو. خب طاها هم از این قانون تبعیت کرد. ملیکا هم تعجب کرد و هم خنده اش گرفت، عجب آدرسی هم می داد! سفیده، درازه، کجه! با لبخندی گفت:
چی می گی تو؟! | طاها زود از جا جست و گفت: -برم بیارم ببینی؟ -نه لازم نیست. همین کارش مانده بود که دوباره طاها را بفرستد پیش آن مرد!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌷شهیدی که امام حسین را در عملیات والفجر دید....🌷
دقایقے قبل از عملیات والفجر ۸ ، علےاصغر چهرهاے متفڪرانہ بہ خـود گرفتہ بود. وقتے قایق ها بہ سمت فاو حرڪت ڪردند، در میان تلاطم خروشان ارونـد، علےاصغر ناگهان از جا برخاست و گفت :
« بچهها !بہ خدا سوگند من کربلا را مےبینم... آقا اباعبـدالله را مےبینم... بچهها بلنـد شوید ڪربلا را ببینید »
از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش کہ تمـام شد، گلولـہاے آمد و درست نشست روی پیشانےاش ،آرام وسط قایق زانو زد، خشڪمان زده بود. بہ صورتش خیره شدم، چون قرص ماه مےدرخشید و خون، موهایش را خضاب کرده بود و با مو و محاسنے خضاب شده رهسپار دیدار معبود و اربابش سیدالشهدا (ع) شد.
✍ راوی : سید حبیب حسینی
( همرزم شهـید)
🔻ولادت : ۱۳۴۱ قائمشهر
🔻شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۰
🔺عملیات والفجر ۸
🔻فرمانده گردان امام محمدباقر(ع)
🔺لشکر ویژه ۲۵ ڪربلا
#شهیدسردارعلےاصغرخنکدار
#سالروزشهـادت
#یادش_باصلوات
شهــ گمنام ــیـد"
"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
#طنز_جبهه
شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✾🌸✾═┅┄
#فقط_به_عشق_علی
مثل آنها زندگی کنیم
شهــ گمنام ــیـد"