🌹شهیدی که به احترام امام زمان زنده شد!🌹
در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از دیگران ممتازتر بودند مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند. حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مى کرد: شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم.
🌹🌹🌹
وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت.
🌹🌹🌹
در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين آن عزیز حضور یافته است، حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم.
پس از اینكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به کسانی که بالاى قبر ایستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره کردم که مرا بالا بكشند.
وقتى آنها چشمان پر از اشك و حال دگرگون مرا دیدند سراسيمه مرا از قبر بالا کشیدند و از من پرسيدند: چه شده؟ چرا تلقين شهيد را تمام نكردید؟ در جواب به آنها گفتم: اگر صحنه هایى را که من دیدم شما هم مى دیدید مثل من نمى توانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد، و اضافه کردم کسی دیگر برود و تلقين شهيد را بخواند و تمام کند چون من دیگر قادر به ادامه این کار نيستم.
🌹🌹🌹
#شهید_احمد_خادم_الحسينى
----------------------------------
"شهــ گمنام ــیـد"
شوخی های ابراهیم و دیگر دوستانش، همیشه لبخند را بر لبان تمامی دوستان مینشاند.
یکبار دوستان سپاهی از جنوب به گیلان غرب آمدند. ابراهیم به همراه برخی دوستان در کنار آن ها نشسته بود. تنها چیزی که از جمع میشنیدم صدای خنده بود.
وارد جمع آنها شدم و به ابراهیم گفتم: چیکار میکنید؟ به شوخی گفت: میخوای گریه کنم؟ بعد خیلی عادی زد زیر گریه و اشک از چشمانش جاری شد.
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم۲ / ص۱۱۳
"شهــ گمنام ــیـد"
#خاطراتی_از_آزادسازی_خرمشهر
🇮🇷«پرچم ایران»🇮🇷
📌حاج موسی می گفت:
ساعتی از آزادسازی خرمشهر می گذشت که وارد خرمشهر شدم.🚶♂
روی سکویی نشستم تاخستگی در کنم.😓
لحظه ای بعد ۴ نفر دیگر هم کنار من نشستند.😕
اسلحه یکی از آنها روی پایم بود و ناراحتم می کرد. 😖
گفتم:« برادر اسلحه رو بردار.» 😫
تا گفتم برادر، هر ۴ نفر که بر خلاف من مسلح بودند، اسلحه ها را جلو من انداختند و بلند گفتند: «دخیل یا خمینی!»😰🙏
شانه ای بالا انداختم، اسلحه ها را برداشتم و آن چهار عراقی را به سمت جایگاه اسرا راهنمایی کردم.😝
خرمشهر آزاد شده بود.🥳
قرار شد پرچم ایران را به نشانه پیروزی روی گنبد مسجد خرمشهر نصب کنیم.🇮🇷
هنوز تک و توک عراقی ها در شهر بودند و هنوز روی شهر آتش بود.🔥
یک روحانی بلند گفت:
کی حاضره این پرچم را ببره بالای گنبد!😎
قبل از همه، الله کرم، که موهایش سفید شده بود و راننده تدارکات بود پیش از همه پیش قدم شد و برای نصب پرچم پیروزی رفت روی گنبد مسجد خرمشهر!..🇮🇷✌️
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
⚘تازه رسیده بودم به قرارگاه.
همانطور که داشتم میرفتم ، صحنه ای عجیب دیدم.
در آن هوای گرم و در آن موقع از ظهر که تمامی نیروها از شدت گرما داخل سنگر بودند، حاج احمد کنار تانکر آب نشسته بود و با عشق، ظرف های نهار بچه های قرارگاه را میشست.
✨گفتم شاید حاج احمد نباشد؛ اما وقتی جلوتر رفتم ، دیدم خود اوست.
⚘آدمی مثل #حاج_احمد_متوسلیان فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) با آن همه ابهت و جذبه در میدان ، اومده کنار تانکر آب و بشقاب های نیروهایش را می شوید!؟
✨فوری دوربینم را آماده کردم و خیلی سریع، قبل از اینکه متوجه شود، از او در آن حالت عکسی بیادگار گرفتم.
.
.
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
😎دیگ شجاع😎
یک روز هنگام عصر و پخش مستقیم غذا، خمپاره زدند.😐
همه فرار کردیم...🤯
هر کدوممون یه ور...😶
بعد برخاستیم دیدیم خمپاره درست خورده کنار دیگ غذا ولی عمل نکرده...🤩
با تعجب و خنده به همدیگر نگاه کردیم...😜
دوست رزمندهای گفت:
ایوالله،
باز هم به غیرت و شجاعت دیگ!👍
با همه سیاهی از ما رو سفیدتر است...😌
از جایش تکان نخورده.😉
آفرین.👏
برادرا خوبه یاد بگیرند و به محض اینکه خمپاره میاد،دنبال سوراخ موش نگردند.😁😅😝
#باهم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
ویلای جبهه ها
و ویلانشینان عصر روح الله
از نوع دوبلکس !!
#زندگی_در_جنگ
#مردان_بی_ادعا
"شهــ گمنام ــیـد"
🥀🕊#لاله_های_زینبی
🌾هر وقت شهید جهانگیر جعفری نیا به ماموریت میرفت و تنها میشدم و می خواست مرا آرام کند، میگفت: من وقتی خدمت میکنم ۷۰ درصد ثوابش مال تو ۳۰ درصد مال من،فقط تو راضی باش، منم به این حرف هایش افتخار میکردم؛ هر وقت زنگ میزد یک دقیقه صحبت میکرد حال من را میپرسید ولی با بچه ها صحبت نمیکرد و فقط صدای حرف زدن و بازی هایشان را از پشت تلفن گوش می داد و می گفت (همین که صدایشان را می شنوم برای من کافی است)،هر چقدر به جهانگیر می گفتم با بچه ها صحبت کن، گفت نه اگر بشنوم،دلم گیر دنیا می شود و ماندنی میشوم.
💐۲ یا ۳ ساعت قبل از آخرین عملیاتش به من زنگ زد،حرفای آخرش را بهم گفت، خیلی برایم سخت بود،در آن مدت به من ابراز علاقه میکرد و در آخر گفت:عملیات میروم برگشتنم معلوم نیست و خداحافظی کرد.😭
✍به نقل از: همسر شهید
_جهانگیر_جعفری نیا
"شهــ گمنام ــیـد"
#برگی_از_خاطرات
پدرم همیشه سعی میکرد همگی در صلح و آرامش باشند و اگر دو نفر کدورتی با هم داشتند، آنها را آشتی میداد، با بزرگ و کوچک طوری رفتار میکرد که هیچکس از پدرم رنجور نمیشد، زمانی که فردی را نصیحت میکرد، از ابراز پشیمانی و ناراحتی آن شخص نیز ناراحت 😡میشد و با وی همدردی میکرد.
موقعی که پدرم در مناطق عملیاتی بانه کردستان بود، یک روز در زمانِ برگشت به استان زنجان، پدرم در اتوبوس🚌، جوانی را میبیند که در خودش فرو رفته و ناراحت است، دلیل ناراحتیاش را میپرسد و متوجه میشود که آن جوان با خانواده خود قهر کرده است و قصد دارد شهرش را ترک کند، پدرم آن جوان را به خانهی خودمان در خرمدره آورد و خیلی با او صحبت کرد و متوجه شد که فرزند کیست، با خانوادهاش تماس☎️ گرفت که نگران نباشند و سرانجام این جوان را به کانون گرم خانوادهاش بازگرداند.
🌷 شهید رحمان بهرامی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
از یک روستای دورافتاده، خودش را به بخشداری منطقه رسانده بود تا ناصر (بخشدار) را ببیند و مشکلش را به او بگوید، وقتی از بخشداری رفت بیرون، ناصر گفت: میخواهم بروم به روستایی که این بنده خدا گفت، تا وضع زندگیاش را ببینم، گفتم: آقاناصر! باید 30 کیلومتر پیاده برویم تا به روستا برسیم، اشکالی ندارد؟ گفت: نه! چه اشکالی دارد؟
پیاده رفت توی روستا، مشکل اهالی را از نزدیک دید و از هیچ خدمتی فروگذار نکرد.
🌷شهید ناصر فولادی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"