|🌸|
•| #به_خاطر_امام_حلال_کردم!
خاطرهای ازشهید غلامرضا زعفری
—---در جبهه عکس امام همیشه همراه ما بود.
—---یادم میآید پیش از عملیات «خیبر» عکس امام را داخل بستههای نایلونی پرس کرده بودند
—— که میشد داخل جای دکمه روی پیرهن نصب کرد و تقریبا اکثر به اتفاق رزمندهها عکس امام روی سینههایشان بود.
—--یکی از این رزمندگان که تصویر امام روی پیرهنش نصب شده بود شهید غلامرضا زعفری است.
—--شهید غلامرضا زعفری خاطرهای شنیدی از به همراه داشتن عکس امام داشت.
—--او تعریف میکرد: «حین عملیات خیبر با تعدای از بچههای اطلاعات عملیات لشکر10 سیدالشهدا(ع) برای شناسایی مواضع دشمن رفتیم.
—— در حین برگشتن از شناسایی، دشمن متوجه شد و آتیش سنگینی روی ما ریخت.
—---به طوری که مجبور شدیم از هم جدا بشیم. در مسیر برگشت یک گلوله «کاتیوشا» نزدیکم خورد
—--- و هر چی گل و لای بود روی سر و صورتم ریخت. تمام هیکلم گِلی شده بود
—— و از طرفی هم از شدت موج انفجار دیگه نمیتوانستم به درستی حرف بزنم.
—---هر طوری بود مسیر را پیدا کردم و به نزدیکی خط پدافندی خودمان رسیدم.
—--- قبل از رفتن اسم رمز را گفته بودند اما من که قادر نبودم با این لکنت زبان اسم رمز را به زبان بیاورم.
—— هرچی نگهبان خط مقدم صدا زد: «اسم رمز.... اسم رمز...» من نتوانستم جواب بدم
—--و به راه خودم ادامه دادم تا اینکه یک لحظه دیدم چند تا از رزمندهها اسلحه به دست دورم را گرفتند.
—--- تمام هیکلم غیر از گردی صورتم گل آلود بود. به خیالشان از دشمن اسیر گرفتند
ـ----. تا آمدم بگم: «من ایرانی هستم و از بچههای تخریبم» دو تا سیلی محکم خوردم.
—---یک لحظه یادم آمد که نشانهای را نشان بدهم و از دست بچههای رزمنده خلاص بشم.
—— یاد عکس امام روی درب جبیب پیرهنم افتادم و با اندک رمقی که داشتم گلها را از روی عکس امام پاک کردم
—— و به رزمندهها نشان دادم. عکس امام را که دیدند من را رها کردند.
—— توی این گیر رو دار شهید غلامرضا رضایی من را شناخت و دوید سمت من و من رو بغل کرد
—- و گفت:« زعفری کجا رفتی این قدر دنبالت گشتیم.» من هم خودم رو توی بغلش انداختم و از حال رفتم.
—--شهید زعفری میگفت: اگر عکس امام نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میآمد.
—-در هرصورت دو تا سیلی خوردم. آن رزمندهای که سیلی به من زده بود خودش رو روی پای من انداخت
—---و گفت برادر زعفری یا باید ببخشی یا باید قصاص کنی. من هم صورتش رو بوسیدم و گفتم:« به خاطرامام حلال کردم. »
•|🗣راوی: #جعفر_طهماسبی_نیروی_تخریبچی_لشکر10_سیدالشهدا_ع
"شهــ گمنام ــیـد"
*عراقی .... عراقی*
شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراه های هور، فکر می کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است؛ غافل از این که عراقی ها از آن سنگر، حرکات ما را تحت نظر داشتند.
ناگهان از پشت سر، قایق ما را زیر آتش رگبار قرار دادند.
دو نفر شهید شدند، یک نفر زخمی شد و یک نفر سالم ماند.
به سمت راست سینه ام، دو گلوله اصابت کرده. ریه هایم سوراخ شد و تیر از پشت کمرم بیرون آمد. موتور قایق از کارافتاد، و قایقمان حدود 20 متر از مسیر اصلی منحرف شد و رفت داخل نیزارها. دو نفری را که زنده بودند، با اصرار، به آب انداختم تا برگردند. چفیه ام را محکم دور کمرم بستم و کنار دو شهید، دراز کشیدم. ساعت 11/5 شب بود. فرکانس بی سیم ها را کم کردم و چیزهایی را که می توانستم، داخل آب انداختم. تا صبح در آن قایق، مکالمات را با صدای کم گوش می دادم و ذکر می گفتم. هر وقت قایق تکان می خورد، قایق را زیر آتش رگبار قرار می دادند. من هم فقط به خدا و اهل بیت (علیهم السلام) توسل می کردم. نفس از جای تیرها وارد ریه ام می شد و از همان جا خارج می شد. خیلی درد می کشیدم. نماز صبح را خوابیده نیت کردم و خواندم.
صبح، متوجه نزدیک شدن عراقی ها به قایق شدم. بی سیم ها را خاموش کردم و مثل آن دو شهید، کف قایق دراز کشیدم. عراقی ها وارد قایق شدند و جیره غذایی و دوربین را برداشتند و قایقمان را بردند طرف سنگر کمین و رفتند. یک ساعت بعد، چند نفر دیگر آمدند و شروع کردند به خالی کردن جیب هایمان. نوبت به من که رسید، یکی از آن ها، دستش را داخل جیب بادگیرم کرد. داخل جیب یک جانماز، تیغ موکت بری، عطر و قرآن کوچکی بود.
از ضربان قلبم و گرمی بدنم، فهمید که زنده ام. داد زد:
«احیا...احیا...».
همه آمدند و شروع کردند به سیلی زدن. امّا من به رویم نیاوردم. با اسلحه چندین رگبار بالای سرم زدند. اما از بس، شب گذشته این صداها را شنیده بودم، برایم معمولی بود. دیدند هیچ راهی ندارند؛ یک کلاه کاسک را پر از آب کردند و ریختند روی من. آب به شدت وارد ریه هایم شد و ناخودآگاه چشم هایم را باز کردم. دست و پایم را گرفتند و پرتابم کردند روی سنگر کمین. دست هایم را بستند و با صورت روی زمین انداختند. شکنجه های سختی دادند و اطلاعات میخواستند
اما من می گفتم که یک کارگر ساده ام و چیزی نمی دانم. (در حالی که فرمانده یکی از تیپ های عملیاتی لشکر بودم و تمام اطلاعات پیش من بود). دوبار مرا با ریه تیرخورده داخل آب انداختند. ریه ام پر از آب شد. وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، تنفس برایم مشکل بود. وقتی دست و پا می زدم، خون و آب از ریه هایم خارج می شد. مرا روی زمین می انداختند و با پا به کمرم می زدند و وقتی آب و خون از ریه هایم بیرون می زد، تفریح می کردند و لذت می بردند.
ظهر، خواستم نماز بخوانم، اما نگذاشتند.خوابیده نماز خواندم. متوجه شدم که می خواهند وسایلشان را جمع کنند و بروند. زخمی هایشان را بردند و کشته هایشان را گذاشتند و مرا هم در همان حال رها کردند.
با زحمت دست هایم را باز کردم و جلیقه ای پوشیدم تا داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وارد آب که شدم، دوباره ریه هایم پر از آب شد و مجبور شدم خودم را از آب بیرون بکشم. رو به قبله دراز کشیدم و متوسل شدم به امام زمان (عج).
در حال اشک ریختن و توسل بودم که ناگهان متوجه صدای قایق های خودمان شدم. نیروهای یکی از گردان های لشکر قم بودند. یکی از آن ها مرا شناخت و گفت:
«عراقی... عراقی...».
همه گلنگدن ها را کشیدند و آماده تیراندازی شدند. همان بنده خدا دوباره گفت:
«بابا عراقی که نیست، عراقی خودمان است»!
لباس هایم را درآوردند و چفیه تمیزی به کمرم بستند. چند لحظه بعد، عراقی هایی که مرا شکنجه می کردند، دستگیر کردند و آوردند. آن ها افتادند به دست و پای من و التماس می کردند که نجاتشان دهم... .
از آن جا بیهوش شدم و بعد از انتقال به بیمارستان شهیددستغیب شیراز، به هوش آمدم. بالای تخت من کاغذی زده بودند؛ روی آن نوشته بود: عراقی.
خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، کشیده محکمی زد توی گوشم و بعد از کلی بد و بیراه، گفت: عراقی قاتل!
با بی رمقی گفتم: من عراقی نیستم. فامیلی ام عراقی است... .
کتاب خاطرات دردناک، ناصر کاوه
راوی: سردارعبدالله عراقی
🌷 *شهدا در قهقهه مستانه اشان عندربهم یرزقونند.*
"شهــ گمنام ــیـد"
°•🌻•°
درفرقتتوعمرعزیزمبهسرآمد..
برآرزوےآنکهتوروزےبهمنآیۍ(:♥️
#یاایهاالعزیز🌱
"شهــ گمنام ــیـد"
🌺🌸🍃
تصویری کمتر دیده شده از شهید #سپهبد_سلیمانی در کنار #شهید_رجایی
محمدعلی رجایی رییس جمهور محبوب ایران.
🌺🌸🍃
شما اگر مے خواهید به من خدمتے کنید گه گاهے به یادم بیاورید که:
من همان #محمد_علی_رجایے فرزند عبدالصمد، اهل قزوینم که قبلا دوره گردے مے کردم و در آغاز نوجوانے قابلمه و بادیه فروش بودم.
وهر گاه دیدید که در من تغییراتے بوجود آمده و ممکن است خود را فراموش کرده باشم همان مشخصات را در کنار گوشم زمزمه کنید.
این تذکر و یادآورے براے من از خیلے چیزها ارزنده تر است.
"شهــ گمنام ــیـد"
#أللّٰهُمَّ_اجْعَلْ_صَباحَنا_صَباحَ_الأبرار
صبـحِ امـروزمان را
میهمـان رزقِ نیکان باشیم
با جـرعه ای از
خلـوص و یکرنگی..
☀️صبحتون معطر به عطرشهدا 🌹
"شهــ گمنام ــیـد"
یقین دارم
اگر #گناه وزن داشت!
اگر لباسمان را سیاه میکرد!
اگر چین و چروک صورتمان را؛
زیاد میکرد!!! بیشتر از اینها حواسمان به خودمان بود...
حال آنکه #گناه
قد روح را خمیده!
چهره بندگی را سیاه!
و چین و چروک به پیراهن سعادت مان میاندازد
چقد قشنگ بندگی کردی ابراهیم
حواسم پرته پرت چیزای بیخود و موقتی...
من را به خودم بیار
#ما_ملت_شهادتیم
#حاج_قاسم
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | حاج قاسم سلیمانی: من به عنوان فرمانده در درون یک جامعه ای ، من فاقد معنویت باشم، انتظار داشته باشم جامعه دارای معنویت باشد؟
اَلنّاسُ عَلی دینِ مُلوکِهِم، مردم تبعیت میکنند؛ تابعیت میکنند از رهبران خودشان، رهبران فقط رهبری در بالا نیست. همه ی سطوح ما به نوعی نقش رهبری داریم در جامعه خودمان.
"شهــ گمنام ــیـد"
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مناظره سردار علایی و سردار الله کرم درباره ناگفته های جنگ
🔺الله کرم: با ۵۰۰ گردان می توانستیم بغداد را فتح کنیم اما هاشمی نمی خواست
🔺ما دوست دولت عراقیم چرا دنبال لایروبی اروند و اجرای قرارداد الجزایر برویم؟
🔺علایی: چه کسی جلوی شما را گرفته بود که بغداد را فتح کنید؟
"شهــ گمنام ــیـد"
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻شهید سلیمانی نقل میکند؛
امام حسین به مدافع حرم گفت؛ نترس سر مرا هم بریدند هیچ درد نداشت
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پائیز یـعنی
🍁نم نم باران
🌸چای داغ
🍁بوی هیزم سـوخته
🌸گـاهی
🍁از همه دنیـا
🌸یه فنجون چای میخوای
🍁و یه دلِ خوش
🌸دلاتـون شـاد
🍁عصر پاییزیتون قشنگ وزیبا
🍃
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
"شهــ گمنام ــیـد"