فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هميشه اين جمله را با خودت تكرار كن:
🌸من مستحق آرامشم🌸
ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
منوط به ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ!
و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ!
ﻣﺎ ﺁینه ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ
ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ...
ﻣﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ
ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ
ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ...
ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕـﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ!
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕـﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ...
ﻭ ﺍﯾﻦ يعنى رسيدن به آرامشى بى انتها...
🌸زندگیتون سرشار از
🌸انرژی مثبتِ کائنات...
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #18 می دید من هم سرم بذارم؟! هومن آهسته خندید. پسر با مزه ای بود. حاج آقا رضا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#19
آقای کمالی نفس عمیقی کشید و گفت: -مشکلی پیش اومده که راه حلش به دست توست! - اگه کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم. آقای کمالی سری تکان داد و گفت:
می دونم. راستش کمی غیر معموله. نمی دونم قبول می کنی یا نه، به هر حال بهتر از تو کسی رو سراغ ندارم برای این کار.
دوس دارم اول بدونم موضوع چیه؟ بعد هم تردید نکنید، اگه بتونم حتما قبول می کنم. آقای کمالی هنوز مردد بود. با این همه شروع کرد.
- یه دوستی دارم به نام آقای فتحی. مثل بابای خودت از بازاری های بنامه، اما دو سالی می شه که زمین گیر شده. دیگه پیریه و هزار دردسر! شش هفت سال پیش دختر و دامادش با کاروان ما عازم مکه شده بودند. پارسال دومادش بهم زنگ زد و گفت که دوباره ثبت نام کردند و می خوان با کاروان ما عزیمت کنند، اما پارسال نوبت اعزام ما نبود، برای همین مدارکش رو آورد و گفت که هر وقت خواستیم بریم اون ها را هم | ثبت نام کنیم. من هم همین کار رو کردم. تا این که یکی دو هفته پیش بهشون
تا پاسپورتاشون رو بیارند. آقای کمالی دستی به موهایش کشید و کلافه ادامه داد:
راستش یه چند وقتی بود ازشون بی خبر بودم. نه این که آقا فتحی دیگه بازار نمی اومد! مکثی کرد و با ناراحتی ادامه داد:
دخترش پیشم اومد و گفت که شش ماه پیش شوهرش بر اثر به حادثه فوت شده. طفلی جوون بود. شاید سی و یک یا سی و دو ساله می شد. هومن متاثر دستی به موهایش کشید و گفت: برای چی آخه؟ مهندس برق بود و به کارهای الکترونیکی چند کارخونه کوچیک رسیدگی می کرد. یکی از این کارخونه ها آهن الات بود. نمی دونم بر اثر بی احتیاطی کارگرا بوده یا دستگاه خراب شده بوده؛ که یه تیر آهن ول می شه و می افته به سر مهندس و به کار گر. کار گره که در جا می میره، مهندس حمیدی هم دو روز تو کما بوده و بعد. ... آهی کشید و بعد از کمی مکث گفت:
خلاصه دختر آقای فتحی اومد و گفت که خودش و پسرش میان و شوهرش دیگه نیست. گویا خبر نداشت که طبق قانون عربستان خانومای زیر چهل و پنج سال نمی تونند بدون داشتن یکی از محارم به این سفر برند . -خب؟ مشکل همین جاست. به محرم برای همراهیش نیاز هست! |
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#20
خب با یکی از محارمش بره! آقای کمالی دستی به چانه اش کشید گفت:
دو تا مشکل این جا هست؛ یکی این که پدرش با اون وضعش نمی تونه بیاد و برادر هم نداره، یعنی یه دونه است. نه خواهر داره نه برادر خدا همین یه بچه رو هم بعد ده سال بهشون داده. پدر شوهرش هم دو سه سال پیش فوت شده! و مساله بعدی هم اینه که فیش حج اضافی هم نداره. فيش مهندس رو گویا مادر شوهرش برداشته تا سال بعد همراه دخترش به مکه بره، البته نمی شه اعتراضی هم کرد. به هر حال سهم الارثی از اموال پسرش داره دیگه. هومن چشمانش را ریز کرد و گفت:
اون وقت چه کمکی از دست من بر میاد؟ آقای کمالی نفس عمیقی کشید و گفت:
راستش به پیشنهاد برات دارم. هو من تند گفت:
چه پیشنهادی ؟! |
خب، من خانواده تو رو هم خوب می شناسم، خانواده آقای فتحی رو هم. به هر دو خانواده به اندازه چشمام اعتماد دارم. فکر کردم بشه با یه صیغه محرمیت بین تو و خانم فتحی این مشکل رو حل کرد.
هومن می خواست لب به اعتراض بگشاید که آقای کمالی گفت:
سنه صبر کن. من از طرف خودم و خانم فتحی قول می دم که هیچ مشکلی برای تو پیش نیاد. هر چند در این روابط آسیب اصلی رو خانوما متحمل می شن، نه آقایون، ولی خب من به تو اعتماد که نه، اعتقاد دارم. تو اون به ماه سفری که با هم داشتیم، بهم ثابت شد که چه قدر می شه روت حساب کرد! برای همین از نظر من تو بهترین گزینه ای برای این موضوع. هومن متفکر دستی به موهایش کشید و گفت:
چرا من؟! کس دیگری نیست که. ... آقای کمالی مابین کلام او پرید و گفت:
گفتم که تو از هر نظر برای این کار مناسبی، کس دیگری هم نیست. یعنی تو گروه این دفعمون غیر از تو مرد مجردی نداریم. هر چند اگر هم بود من دست گل آقای فتحی رو دست هر کسی نمی سپردم.
- آخه برای صیغه محرمیت نیازی به مجرد بودن نیست. ببخشید، ولی حتی خودتون هم می تونید. ... آقای کمالی که با تجربه چند ساله و زیرکی خاص خود سعی می کرد رشته کلام را در دست خود بگیرد، دوباره حرف او را ناتمام گذاشت.
بین، اولا نمی شه در این مورد به هر کسی اعتماد کرد. ثانيا، من زن دارم، بچه دارم، حتی عروس هم دارم، می دونی که. درسته قراره این
مساله پوشیده بمونه، ولی اگه یه زمانی بنا به هر دلیلی رو شد، خودت خوب می دونی که چه بازتابی در خانه من پیدا می کنه و من راضی به این کار نیستم، یعنی نمی تونم بخاطر کمک به یکی دیگه زندگی خودم رو دچار چالش کنم و به عقیده من اصلا درست هم نیست، اما در مورد تو من بارها باهات حرف زدم و تو تاکید کردی که نمی خوای هیچ وقت ازدواج کنی، پس مشکلی هم برات پیش نمیاد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهید
نام آوران بی نشان ما، بی نامست
از شهد شراب عشق، شیرین کامست
بر تارک او نوشته با خطی خوش
این دسته گل محمدی،"گمنامست"
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خانمی که به واسطه شهید هادی شیعه میشود
🔺خانم نازلی، مسیحی اهل ارمنستان که به واسطه شهید ابراهیم هادی هدایت و شیعه می شود
🌷یاد شهدا با صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸 #قصه_تحول_دوستی 🌸 #تحول_رنگین🍃☺️ #آشتی_با_چادر 🖤 من ۹ سالم که بود با یه دختر خانم دوست شدم و همی
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام برعزیزان دلم وخواهران باایمانم
نماز وروزه هاتو قبول درگاه حق ان شاءالله
امیدوارم هرجای ایران هستید سلامت وشاد وموفق باشین
خب منم تحولم رو براتون تعریف کنم
من متولد1384هستم ازاول ازکودکی علاقه ی خاصی به سوره هایی مثل ناس وحمد و...داشتم عادت داشتم قبل خواب با مامان بزرگم بخونمشون.
من متحول شدنم رو برای مونا جون تعریف کردم که چطوری باخواست خدا وکمک اقا صاحب الزمان وبا کانال مونا جون متحول شدم ولی اون قصه ی من مربوط به حجابمه
هرچی که هست توش یه حکمتیه
من شاگرد ممتازم معدلمم ازهفتم تا الان که نهمم20بوده خداروشکر
سال قبل نمیدونم چیشد که استرس عجیبی وجودمو فرا گرفت ترس برم داشت که خدایی نکرده امتحانامو خراب کنم نذر کردم30روز روزه بگیرم البته نتونستم شرمنده ام اگه عمری باشه جبران میکنم وحتما میگیرم
من آخرین روز رجب خیلی خوب یادمه تصمیمم روگرفتم وعزمم رو جزم کردم که برای همیشه نمازم روبخونم وتا الان که یه سال شده دارم میخونم خداروشکر اونم اول وقت گاهی متاسفانه نمیدونم برای درس خوندن زیاده یا کار با گوشی وخستگی هس نماز صبحم قضا میشه امیدوارم خدا ببخشه هممون رو ،این از تحولم برای نماز خوندن
یواش یواش بعد اینکه نماز خوندم شروع شد تسبیح وذکر صلواتمم شروع شد وتسبیح در دست گرفتنم باعث شد یه چن باری بهم بگن شیخ اولا ناراحت میشدم ولی الان عادت کردم
قبلا فقط ماه محرم ها اونم عاشورا وتاسوعا چادر سر میکردم اما بعد اینکه تو ماه رجب که عضو ابن کانال شدم یهو یه حسی بهم گفت تو تاابد چادر باید سرکنی نه فقط محرم بلکه همیشه اول دو دل بودم اما بعد اینکه کلیپ ها ی زیادی رو درباره چادر وحجاب گوش دادم نظرم به کل عوض شد والان محجبه ام وخیلی هم دوسش دارم گاهی وقتی کلیپ درمورد حجاب میبینم در آغوش میکشمش وگریه میکنم واز خدا میخوام اگه خواست حجاب رو ازم بگیره جونمم همون لحظه بگیره
قبل چادرم اثلا ارایش نمیکردم مانتویی بودم ولی نمیدونم چرا ارامش نداشتم ولی الان باچتدرم ارامش دارم مامانم میگفت باید امروزی باشی شیک بپوشی برای اولین لار که سرم کردم بهم گفت شیخ😔دلم شکست وقتی یاد اون لحظه میفتم تازه میفهمم چقدر اقا از بی حجابیه ما دلشون شکسته امیدوارم خدابگذره ازگناهانمون واقا که همیشه برای ما پدری مهربون بودن ماروببخشن
ازخدا میخوام فقط تو ظهور اقا تعجیل کنه ومارو جز اون313یارش قرار بده جلوی پدرمون مهدی ومادرمون زهرا وعمه مون زینب واربابمون حسین وبه ویژه در هنگام حساب رسی ودرمقابل خودش سرافکنده نکنه وزندگی مون رو با شهادت به پایان برسونه ارزوی سعادت روبراتون دارم وخوشحالم خواهران خوبی مثل شما دارم دعاکنید شهید بشیم وهرچه گناه دیگه ای روانجام میدیم دیگه ندیم
یادتون باشه اگه بدترین هم باشیم خدا هیچ وقت مارو از یاد نمیبره
دختر شیعه😎
"شهــ گمنام ــیـد"
⭕️خوابی که تعبیر شد و پیکری که بازنگشت🥀
🌹شهید محمد امین کریمیان🌹
تاریخ تولد: 31 / 6 / 1373
تاریخ شهادت: 27 / 3 / 1395
محل تولد: مازندران،بابلسر
محل شهادت: حلب، سوریه
*🌹مادرش← محمد امین از يك دانشگاه در آلمان بورسيه شده بود، اما همه را رها كرد و براي جهاد به سوريه رفت
پلاک حضرت زهرا (س) را همیشه به گردن داشت و میگفت دلم میخواد مثل مادرم زهرا(س) گمنام باشم
پسرم به همرزمانش گفته بود: «خواب ديدم امشب عملياتی در پيش است و فرمانده و من شهيد میشويم و جنازهمان را نمیآورند.»
بعد غسل شهادت ميگيرد و آماده شهادت میشود.🕊️بعد از شروع عمليات سربازان سوری در جناحين آنها بودند
از شدت آتش دشمن زمینگیر ميشوند و فرماندهشان مجروح میشود
🥀محمد امین به سمت دشمن تیراندازی میکند اما خودش هم در کنار فرمانده شهید میشود🥀
و همه متوجه شدند که خوابش به زیبایی تعبیر شده است.
عکس پروفایلش عکس شهید امیر حاج امینی بود و خودش هم همانگونه شهید شد🕊️
و با دو تیر یکی به زانوو دیگری به پشتش به ملکوت اعلی پرواز کرد🕊️
تاکنون خبری از پیکرش نشده و معلوم نیست تکفیری ها با پیکرش چه کردند
🥀در نهایت او همانند حضرت زهرا(س) بی مزار ماندو به آرزوی دیرینه اش رسید*🕊️
🌹جاویدالاثرطلبه شهید محمد امین کریمیان🌹
🌹شادی روح مطهرهمه شهدافاتحه مع الصلوات 🌹
"شهــ گمنام ــیـد"
#قرآن_و_زندگی
#انفاق
#سوره_بقره
جرأت کن و به بهترین کسی که میتونی تبدیل شو...
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
"شهــ گمنام ــیـد"
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که شفای مادرش را از امام حسین (ع) گرفت
🔹باندها را باز کرد و شال سبز را به دور مچ پایم را بست و گفت مادر! به زیرزمین برو و دیگهای مراسم امام حسین (ع) را بشور.
🔹از خواب برخاستم، دیدم آنچه در خواب دیدم، در واقعیت نیز رخ داده است.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_ای_از_کرامت_شهدا🕊⚘
▫️شاید شـهدا رفته باشند! ولی یادشان در کنار ما هست! شهدا اینقدر مهربانند که دست من و شما رو میگیرند و تو سفره پربرکت شهید و شهادت دعوت میکنند...💔
▫️کسی که خالصانه و با تمام وجود
بهشون متوسل بشه دست خالی بر نمیگرده😔👌
▫️اگر خواستهای داری! به شهدا متوسل شو! میبینی دیگر خواستهای نداری:)
#آیشهــــداءگاهےنگاهے💔😭
#روایت_حضور
#نقطه_رهایی🕊🥀
⚘ارواح طیبه شهدا صلوات⚘
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!☹️
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...🙂
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...☺️
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.😍
من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم وگفتم:
این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم🗣 تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.😂چند دقیقه بعد ادامه داد:
در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!😆
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚀 موشک حاج قاسم
"شهــ گمنام ــیـد"
شهید جهانگیر نیک نژاد فرزند محمد کاظم 7 مرداد 47 در کهن آباد به دنیا آمد
🌹خاطره از شهید:🌹
دوباره میخواست برود جبهه. یکی از اقوام از او پرسید:
ـ جهانگیر! واقعاً میخوای برگردی جبهه؟
ـ با اجازه تون!
ـ آخه هنوز سرت کاملاً خوب نشده.
ـ اشکالی نداره، همین طوری هم میتونم بجنگم.
ـ اگه تو نری دیگران هستن.
ـ منم باید برم، مگه خونم از خون اون پیرمردهای هشتاد ساله رنگینتره؟
سیده رقیه موسیکیا(خاله شهید)
"شهــ گمنام ــیـد"
✨﷽✨
تا دیدمش رفتم جلو
روبوسی ڪردم
گفتم :مبارڪ باشہ
پزشڪی قبـول شدے
انگار براش اهمیتے نداشت
با تبســم گفت:
هر وقت #شهید_شدم تبریڪ بگو
#شهید_سیدعلےاکبر_شجاعیان🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#نوکـری_ائمـــه
✨چند روزی بود که شهید حجت برای کلاس درس حاضر نمی شد خیلی برام عجیب بود دلمو زدم به دریا و بهش گفتم آقا حجت چرا سر کلاس نمی آی .... پاسخ داد که یه کم سرم شلوغه، بعد گفتم بهر حال سر کلاس بیایین، گفت نوکری اهل بیت رو دارم برام کافیه گفتم خوشبحالت برای ما هم دعا کن ... برام عجیب بود چرا این حرفو می زنه با خودم گفتم ایام محرمه شاید تو حال و هوای محرمه این حرفو می زنه.
✨دوباره گفتم این روزا هر جا برید سرکار باید مدرک داشته باشد بسیجی باید زرنگ باشه بعد گفت زرنگ هستم در کنار نوکریم .. درسمم می خونم. همین نوکری رو ادامه می دم و به همه جا می رسم
✨این مطلب خیلی ذهنمو درگیر کرده بود تا روزی که شهید شد فهمیدم که حجت مدرکو از مدرسه امام حسین(ع) گرفت و مدرک نوکریش به همه جا رسوندش بالاترین و با عزت ترین مدرک رو با مهر قبولی اهل بیت را گرفت و چه زیبا نوکراش رو پذیرفتن ...
راوی:همکلاسی شهید
#شهید_حجت_الله_رحیمی
"شهــ گمنام ــیـد"
📕برشی از کتاب #یادت_باشد
کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟
به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم،
حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه
بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!
حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من!
📕کتاب سراسر عاشقانه #یادت_باشد رو حتما مطالعه بفرمایید.
🕊🌹شهید مدافع حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
[❤️🩹]
•
•
میگُفت:
چادُر یادِگار حَضرت زهرا است..
ایمانِ یڪ زَن وَقتی کامِل میشَود
ڪه حِجاب را کامِل رعایَت کُند..|🧕🏻|
.
#شهید_ابراهیمهادی..🌱
.
.
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #20 خب با یکی از محارمش بره! آقای کمالی دستی به چانه اش کشید گفت: دو تا مشکل ا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#21
اگه هم به فرض یه روزی
خواستی ازدواج کنی و اگه موضوع رو شد، من به هر کسی که بخوای توضیح می دم. هومن که در بدر به دنبال حل مشکل بود تا از آن وضعیت ناخوشایند رها شود گفت: -یعنی هیچ کسی نیست که همراهیش کنه؟ حتی یه محرم؟! منه، اگه بود که من این جا نشسته بودم تا تو رو راضی کنم!
خب می تونه بعدا بره، مجبور که نیست؟! - آره می تونه بعد بره. مثلا بعد هفده سال که چهل و پنج ساله می شه اون همش بیست و هشت سالشه! و جمله آخر رو با تاکید گفت. هومن متاسف سری تکان داد و گفت:
برای بیوه شدن خیلی جوونه!
- آره. روش فکر کن. ثواب داره.
با خودش هم در این مورد حرف زدید؟ -به کم. در مورد تو مطمئن نبودم، کس دیگری رو هم نمی تونم جایگزین کنم، برای همین زیاد امیدواری بهش ندادم. گفتم بیای ببینیم چی می
|- پسرش چند ساله است؟
حدود چهار یا پنج ساله باید باشه. همین پسری که داشت مسجد رو می ذاشت سرش! هومن با تعجب گفت: -منظورتون طاهاست؟ - آره، اسمش طاهاست. پس دیده بودش، اما به چهره اش نگاه نکرده بود. اصلا چه اهمیتی داشت؟! هومن پرسید: : -مگه با صیغه محرمیت می تونه بره؟ عقد دایم نمی خواد؟ -اگه قبول کنی، عقد موقت کاملا قانونی و محضری خواهد بود، در این صورت مشکلی پیش نمیاد.
اجازه بدید کمی راجع بهش فکر کنم! -حتما، ولی تا فردا بیشتر وقت نداری؛ چون باید تکلیف رفتن یا نرفتنش تا فردا مشخص بشه. وقت زیادی نداریم.
بسیار خب. اجازه مرخصی می دید؟
خواهش می کنم به حاج آقا رستگار سلام برسون. تا فردا منتظر می مونم اگه تماس نگرفتی یعنی موافق نیستی.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#22
سوار ماشین شد. می بایست سری به بیمارستان می زد، بیمار داشت. تمام فکرش پیش حرف های آقای کمالی بود. اصلا به او چه که یکی نمی تواند به مکه برود. آقای کمالی روی چه حسابی به او این پیشنهاد را داده بود؟ دوست نداشت خود را در دردسر بیندازد. سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند!
| پوف کلافه ای کشید. یعنی بگوید نه؟ یعنی راست راست بایستد در مقابل آقای کمالی و بگوید نه؟ نه بابا، لازم نبود نه بگوید. همان که زنگ نزند کافی است. ولی بعد چه؟ تمام طول سفر را که با آقای کمالی رو در رو خواهد بود. بعد عمری یه خواهش از او کرده بود، آن هم چه حالا با این وضع چه تصمیمی می «! مار از پونه بدش میاد، دم در خونش سبز می شه » : خواهشی! مزخرف بود! قبول کند؟ نکند؟ خوب گفته اند بایست بگیرد؟!
آقای کمالی گفته بود هیچ مشکلی برایش پیش نمی آید. شاید حق داشت. اما، اما به هیچ عنوان تمایلی نداشت تن به این عمل بدهد. صیغه! همین که کارش مانده بود! ولی چه پسر بامزه ای داشت! همیشه از بچه ها خوشش می آمد. از بچه ها که پاک اند و معصوم، که تمام دغدغه فكریشان داشتن اسباب بازی جدید است و دنیایشان پدر و مادرشان. طاها برای بی پدر شدن زیادی بچه بود. خب که چه؟! چه ربطی به او داشت؟! نه نداشت. اصلا ربطی به او نداشت. اگر به فرض قبول کند چه می شود؟! | هیچ! او که نمی خواهد ازدواج کند، مشکلی که برایش ایجاد نمی کند. تازه به فرض، آن هم یک درصد. نرو. اگر همین الان کسی به او زنگ بزند و بگوید نمی توانی به این سفر بروی چه حالی می شود؟ صد در صد حال جالبی نخواهد داشت. اگر بگویند ده سال، نه، هفده سال حق نداری بروی چه؟ خب زمین که به آسمان نمی رسد! می شود نرفت! اما نمی توانست به خود دروغ بگوید، ناراحت می شد.
در مقابل بیمارستان توقف کرد. کی رسیده بود؟! همه راه را در فکر بود، اما بی نتیجه به جواب آره یا نه نرسیده بود. با سر سلامی به نگهبان داد و ماشین را داخل برد. بیمارستان. ایستاد. ایستاد و نگاهی به ساختمان بیمارستان انداخت. چه قدر این جا آمده بود؟! بارها.
* * *
در مقابل بیمارستان ایستاد و نگاهی به دخترها انداخت. هیچ لزومی نداشت سه | دختر را بردارد و هلک و هلک با خود به داخل ببرد! آن هم بیمارستانی که همه او را می شناختند. کمک هم اندازه دارد! زحمت این چند قدم را هم باید خودشان بکشند. 10 بدون این که به عقب نگاه کند گفت:
بفرمایید. این هم بیمارستان. یعنی پیاده شوید. مزاحمت بیش از این مانع کسب است! یالا زود باشید که کار دارم!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شهیدفهمیده
"شهــ گمنام ــیـد"
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
#عشق_چمران
🔵لیلی و مجنون🔵
آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم."
گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی."
با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم."
گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی."
خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...."
👈شهيد مصطفی چمران
📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
این قسمت:اللهم الرزقنا ترکشأ ریزأ😂😂😂😂😂😂😂
استاد سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»
آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین»
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»
❤️" شهـــ گمنام ــــید "❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#قبر_خالی_کناری....
🌷در عمليات كربلای ۱، كه برادرش حسين در خط پدافندی شهيد شد، جهت شركت در مراسم تشييع و تدفين او به تهران رفت. ولی بيش از سه روز در تهران نماند و به منطقه بازگشت. وقتی به وی گفته میشود كه خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت میماندی و بعد برمیگشتی، در جواب میگويد:...
🌷در جواب میگوید: به آنها گفته ام كنار قبر حسين، قبری را برای من خالی نگهداريد. بيش از ۱۰ روز از شهادت برادرش نگذشته بود كه در عمليات كربلای ۱، «روز آزادسازی شهر مهران» از چنگال دشمن بعثی، روح بزرگش از كالبدش رها شد و مظلومانه به شهادت رسيد و در جرگه شهيدان كربلا راه يافت و بر سرير «عند ربهم» جلوس نمود....
🌷گوشه ای از وصيتنامه ایشان: من نتوانستم آنطوری که میخواستم به اسلام خدمت كنم، شما از امام پيروی كنيد و به نظام مقدس جمهوری اسلامی خدمت نماييد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار سید محمدرضا دستواره و شهید سید حسین دستواره
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"