[❤️🩹]
•
•
میگُفت:
چادُر یادِگار حَضرت زهرا است..
ایمانِ یڪ زَن وَقتی کامِل میشَود
ڪه حِجاب را کامِل رعایَت کُند..|🧕🏻|
.
#شهید_ابراهیمهادی..🌱
.
.
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #20 خب با یکی از محارمش بره! آقای کمالی دستی به چانه اش کشید گفت: دو تا مشکل ا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#21
اگه هم به فرض یه روزی
خواستی ازدواج کنی و اگه موضوع رو شد، من به هر کسی که بخوای توضیح می دم. هومن که در بدر به دنبال حل مشکل بود تا از آن وضعیت ناخوشایند رها شود گفت: -یعنی هیچ کسی نیست که همراهیش کنه؟ حتی یه محرم؟! منه، اگه بود که من این جا نشسته بودم تا تو رو راضی کنم!
خب می تونه بعدا بره، مجبور که نیست؟! - آره می تونه بعد بره. مثلا بعد هفده سال که چهل و پنج ساله می شه اون همش بیست و هشت سالشه! و جمله آخر رو با تاکید گفت. هومن متاسف سری تکان داد و گفت:
برای بیوه شدن خیلی جوونه!
- آره. روش فکر کن. ثواب داره.
با خودش هم در این مورد حرف زدید؟ -به کم. در مورد تو مطمئن نبودم، کس دیگری رو هم نمی تونم جایگزین کنم، برای همین زیاد امیدواری بهش ندادم. گفتم بیای ببینیم چی می
|- پسرش چند ساله است؟
حدود چهار یا پنج ساله باید باشه. همین پسری که داشت مسجد رو می ذاشت سرش! هومن با تعجب گفت: -منظورتون طاهاست؟ - آره، اسمش طاهاست. پس دیده بودش، اما به چهره اش نگاه نکرده بود. اصلا چه اهمیتی داشت؟! هومن پرسید: : -مگه با صیغه محرمیت می تونه بره؟ عقد دایم نمی خواد؟ -اگه قبول کنی، عقد موقت کاملا قانونی و محضری خواهد بود، در این صورت مشکلی پیش نمیاد.
اجازه بدید کمی راجع بهش فکر کنم! -حتما، ولی تا فردا بیشتر وقت نداری؛ چون باید تکلیف رفتن یا نرفتنش تا فردا مشخص بشه. وقت زیادی نداریم.
بسیار خب. اجازه مرخصی می دید؟
خواهش می کنم به حاج آقا رستگار سلام برسون. تا فردا منتظر می مونم اگه تماس نگرفتی یعنی موافق نیستی.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#22
سوار ماشین شد. می بایست سری به بیمارستان می زد، بیمار داشت. تمام فکرش پیش حرف های آقای کمالی بود. اصلا به او چه که یکی نمی تواند به مکه برود. آقای کمالی روی چه حسابی به او این پیشنهاد را داده بود؟ دوست نداشت خود را در دردسر بیندازد. سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند!
| پوف کلافه ای کشید. یعنی بگوید نه؟ یعنی راست راست بایستد در مقابل آقای کمالی و بگوید نه؟ نه بابا، لازم نبود نه بگوید. همان که زنگ نزند کافی است. ولی بعد چه؟ تمام طول سفر را که با آقای کمالی رو در رو خواهد بود. بعد عمری یه خواهش از او کرده بود، آن هم چه حالا با این وضع چه تصمیمی می «! مار از پونه بدش میاد، دم در خونش سبز می شه » : خواهشی! مزخرف بود! قبول کند؟ نکند؟ خوب گفته اند بایست بگیرد؟!
آقای کمالی گفته بود هیچ مشکلی برایش پیش نمی آید. شاید حق داشت. اما، اما به هیچ عنوان تمایلی نداشت تن به این عمل بدهد. صیغه! همین که کارش مانده بود! ولی چه پسر بامزه ای داشت! همیشه از بچه ها خوشش می آمد. از بچه ها که پاک اند و معصوم، که تمام دغدغه فكریشان داشتن اسباب بازی جدید است و دنیایشان پدر و مادرشان. طاها برای بی پدر شدن زیادی بچه بود. خب که چه؟! چه ربطی به او داشت؟! نه نداشت. اصلا ربطی به او نداشت. اگر به فرض قبول کند چه می شود؟! | هیچ! او که نمی خواهد ازدواج کند، مشکلی که برایش ایجاد نمی کند. تازه به فرض، آن هم یک درصد. نرو. اگر همین الان کسی به او زنگ بزند و بگوید نمی توانی به این سفر بروی چه حالی می شود؟ صد در صد حال جالبی نخواهد داشت. اگر بگویند ده سال، نه، هفده سال حق نداری بروی چه؟ خب زمین که به آسمان نمی رسد! می شود نرفت! اما نمی توانست به خود دروغ بگوید، ناراحت می شد.
در مقابل بیمارستان توقف کرد. کی رسیده بود؟! همه راه را در فکر بود، اما بی نتیجه به جواب آره یا نه نرسیده بود. با سر سلامی به نگهبان داد و ماشین را داخل برد. بیمارستان. ایستاد. ایستاد و نگاهی به ساختمان بیمارستان انداخت. چه قدر این جا آمده بود؟! بارها.
* * *
در مقابل بیمارستان ایستاد و نگاهی به دخترها انداخت. هیچ لزومی نداشت سه | دختر را بردارد و هلک و هلک با خود به داخل ببرد! آن هم بیمارستانی که همه او را می شناختند. کمک هم اندازه دارد! زحمت این چند قدم را هم باید خودشان بکشند. 10 بدون این که به عقب نگاه کند گفت:
بفرمایید. این هم بیمارستان. یعنی پیاده شوید. مزاحمت بیش از این مانع کسب است! یالا زود باشید که کار دارم!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شهیدفهمیده
"شهــ گمنام ــیـد"
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
#عشق_چمران
🔵لیلی و مجنون🔵
آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم."
گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی."
با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم."
گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی."
خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...."
👈شهيد مصطفی چمران
📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
این قسمت:اللهم الرزقنا ترکشأ ریزأ😂😂😂😂😂😂😂
استاد سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»
آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین»
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»
❤️" شهـــ گمنام ــــید "❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#قبر_خالی_کناری....
🌷در عمليات كربلای ۱، كه برادرش حسين در خط پدافندی شهيد شد، جهت شركت در مراسم تشييع و تدفين او به تهران رفت. ولی بيش از سه روز در تهران نماند و به منطقه بازگشت. وقتی به وی گفته میشود كه خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت میماندی و بعد برمیگشتی، در جواب میگويد:...
🌷در جواب میگوید: به آنها گفته ام كنار قبر حسين، قبری را برای من خالی نگهداريد. بيش از ۱۰ روز از شهادت برادرش نگذشته بود كه در عمليات كربلای ۱، «روز آزادسازی شهر مهران» از چنگال دشمن بعثی، روح بزرگش از كالبدش رها شد و مظلومانه به شهادت رسيد و در جرگه شهيدان كربلا راه يافت و بر سرير «عند ربهم» جلوس نمود....
🌷گوشه ای از وصيتنامه ایشان: من نتوانستم آنطوری که میخواستم به اسلام خدمت كنم، شما از امام پيروی كنيد و به نظام مقدس جمهوری اسلامی خدمت نماييد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار سید محمدرضا دستواره و شهید سید حسین دستواره
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام،
دختری جوان هستم که علی رغم تولدم در خانواده ای بسیار مذهبی،پایبند نماز نبودم و به قولی یک روز میخواندم و چند هفته ترکِ آن میکردم
در لحظه لحظه ی زندگی احساس ناامیدی و شکست داشتم و همواره طلبکارِ از خدا .....
از این وضع خسته شده بودم دوست داشتم نماز بخوانم اما نمی شد نفس سرکشم افسار میگسیخت و مانع من برای بجا آوردن فریضه ی مقدس نماز میشد،رفتارم بسیار تند و غیرقابل تحمل شده بود وضع زندگی کسالت بار....همواره آرزوی مرگ میکردم شاید کمی خنده دار یا عجیب باشد اما به خداوندی خدا قسم زندگی من خلاصه ی تفکرات مڋکور بود تا اینکه از طریق یکی از دوستانم با کانال تلگرامی استاد پناهیان آشنا شدم،مدتی از عضویتم میگذشت تا اینکه یک روز به صورت کاملا اتفاقی متنی را دیدم که در رابطه با شخصی بود که26سال تلاش کرده بود تا پیوسته نماز بخواند اما موفق نشده بود ولی با گوش کردن صوت های نماز استاد چهل روز متوالی در تمامی حالات مقید و پایبند به بجا آوردن نماز شده بود از آن پس صوت ها رو دانلود کردم و کامل گوش دادم خیلی جالب و خوب بود و البته غیرقابل باور.....الان کسیکه تا حالا دو روز پشت سر هم نماز درست و حسابی نخوانده بود 8روز است که نماز اول وقتش به لطف خدا و واسطه گری خیر آقای پناهیان ترک نشده فکر نمیکنم جمله ای لایق شکر گزاری خدا و تشکر از استاد در این باره وجود داشته باشه
عاجزانه التماس دعا دارم و امیدوارم همه ی دوستان مشکلشان درباره ی نماز رفع شود
#شهےده
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #21 اگه هم به فرض یه روزی خواستی ازدواج کنی و اگه موضوع رو شد، من به هر کسی ک
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#22
شیدا درب عقب را باز کرد و پیاده شد:
-باعث زحمت شدیم. ممنون از تون
خواهش می کنم. و سعی کرد در چشمانش ننگرد. بقیه دخترها هم با تشکری کوتاه پیاده شدند. پا روی گاز گذاشت و بدون معطلی حرکت کرد. اگر عرفان می فهمید چه کرده کله اش را می برید. با این فکر خنده اش گرفت. می دانست حالا در ذهن خبیث این دوستش چه خبر است! عرفان بود دیگر، چه می شد کرد؟! بدون شک با گفتن این حرف به عرفان یک پس گردنی حسابی نوش جان می کرد. پس امروز ملاقات بی ملاقات. "آقا عرفان، حالا به امروز رو بمون تو خماری!" با دیدن شماره ی عرفان که روی موبایلش روشن و خاموش می شد خنده اش پر رنگ تر شد. فردای آن روز قصد داشت به دانشگاه برود. هدیه ول کن نبود که من چند جا کار دارم باید مرا ببری! از دست این خواهرش. یک بار موقع رانندگی کوبیده بود به ماشین جلویی، دیگر دست به ماشین نمی زد. البته نه که نزند، رانندگی نمی کرد. هر چه می گفت خواهر من یه بار تصادف کردی دیگه! گوشش بدهکار نبود که نبود. بدبختی این جا بود که تازه نامزد کرده بود و هزار تا کار داشت. یک روز آرایشگاه، یک روز
خرید. خلاصه هو من هر روز هر روز راننده شخصی شده بود. مهدیه زود باش. بين اگه استادم بره من می دونم و تو ها! -چته تو؟! اومدم. هفت ماهه به دنیا اومدیا؟ وقتی هم که سوار شد دکمه های رو پوشش باز بود، روسری اش را هم هنوز مرتب نکرده بود.
خب حرکت کن دیگه!
- اولا لطفا! ثانیا، با این سر و وضع ؟! -چمه مگه؟! -هدیه! از دست تو. دکمه هات رو ببند. این روسری رو هم به گره بزنی بد نیستا! -فضولیش به تو نیومده. راه بیفت!
. هو من ترمز دستی را کشید و گفت:
اصلا من جایی نمی رم. منصرف شدم. پیاده شو! هدیه با حرص گفت:
ببین هومن. عجله دارم. آه. خب بیا.
و با این حرف دکمه هایش را بست و و روسری اش را کمی جلوتر کشید و گره
خدا به داد زنت برسه. تو که می دونی من با این وضع پیاده نمی شم، چرا گیر بیخود میدی؟ هومن حرکت کرد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#23
خب اون طوری سوار هم نشو. حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو در رو
شدی.
بین بچه. ناسلامتی من ازت بزرگترم! | ای خدا! چی می شد من اولی بودم این دومی! " هدیه خندید و گفت:
ع شنیدی می گن در هر کار خدا حکمتیه! هومن لب باز کرد تا جوابی دهد که صدای موبایلی از صندلی پشتی به گوش رسید. هدیه متعجب نگاهی به عقب انداخت و گفت: -این گوشیه کیه؟ نمی دونم. شاید مال یکی از دوستامه مونده .
هدیه گوشی را برداشت و گفت: -ا . کدوم یکی از دوستای شما گوشیش صورتیه؟ هومن هم تعجب کرده بود. نگاهی به گوشی انداخت. حتما مال یکی از دخترها بوده. حالا بیا و درستش کن! مگر می شد از دست هدیه رها شد؟! | هدیه با چشمانی پر از شیطنت منتظر جواب بود.
خب مال یکی هست دیگه. هدیه یکوری نشست و با اشتیاق گفت: -مثلا؟! -مگه فضولی؟ - آره، بدجوری! هومن خندید و گفت:
- پیاده شو. مگه عجله نداشتی؟
نه دیگه، حالا که فکر می کنم می بینم هیچ عجله ای ندارم. یعنی تا نفهمم این گوشی این جا چی کار می کنه محاله برم پایین. -هدیه کوتاه بیا. برو پایین کار دارم.
طواف و عشق هدیه ابروهایش را به علامت نه بالا برد و گفت: -اگه کار داری زود بگو تا به کارت هم برسی. هومن با خنده سری تکان داد. خواهرش را خوب می شناخت، ول کن نبود که. از بچگی همین گونه بود. اگر به چیزی گیر می داد از الف تا یای جریان را نفهمیده امکان نداشت کوتاه بیاید، پس چاره ای نداشت. سعی کرد خلاصه ماجرای روز پیش را بیان کند، اما هدیه آن قدر سوال پرسید که نه تنها جز به جز جریان را فهمید، بلکه اصلا نکاتی را که به آن ها توجه نکرده بود هم توسط هدیه کشف گردید و آخر سر گفت:
حالا می خوای چی کار کنی؟ -اگه رمز نداشته باشه به یکی از شماره هاش زنگ می زنم بیان ببرند. اگه هم داشته باشه می برمش بیمارستان شاید اون جا اومدند دنبالش. بالاخره پیاده می شی یا نه؟ - آهان. آره.آه، ببین چه قدر وقتم رو گرفتی! هومن خنده کنان راه افتاد. چه می شد کرد؟! یک خواهر که بیشتر نداشت، باید تحملش می کرد. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای گوشی بلندشد
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
❤️با خودم می گفتم، چرا به اقا ابراهیم می گن پهلوان! درسته که تو کشتی گیری خیلی رشادت ها داشته اما..
🌴نمی دونم چرا این فکر تو ذهنم بود تا اینکه برخورد کردم با کتاب غلامرضا.. این کتاب راجع به پهلوان تختی نوشته شده ..
🌷 خط به خطش رو که می خوندم.. هر جا حرف از مرام و پهلوونی بود.. داستان اقا ابراهیم و اقا غلام رضا فصل مشترک پیدا می کرد..
🌺چقدر که این دو تا بزرگوار شبیه هم اند.. میدونستی اینو؟
راستی پهلووان ابراهیم خیلی پهلوان بود..
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
میمیرم نگو دوسم نداری♥️•
.
#استوری
#شهید_محمدهادیامینی
"شهــ گمنام ــیـد"
#پست_ویژه
مرحوم مغفور شیخ جعفر مجتهدی (رضوان الله علیه) میفرمودند : در ایام نوجوانی، یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم، از من خواست تا اسباب را به منزل او ببرم... به منزل رسیدیم، در را باز کرده و داخل شد و من نیز داخل شدم...
ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا، روبرو شدم. آن دختران خواسته نامشروعی داشتند. برای همین به تهدید متوسل شدند و گفتند: ما از تو خواستههایی داریم که اگر انجام ندهی، با رسوایی مواجه خواهی شد. یک لحظه تامل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پلههایی افتاد که به پشت بام منتهی میشد. خود را از راه پلهها به پشت بام رساندم...
آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند. با این که ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک یا علی بیدرنگ خود را از پشت بام به باغی که کنار آن خانه بود، پرتاب کردم. همین که در حال سقوط بودم، دو دست، در زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
سوخته اهل بیت ص10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای نوشابه اضافه خوردن حاج حسین خرازی
▪️فرماندهی که ۱۰ هزار نیرو زیر دستش بوده ولی در حد یک نوشابه اضافه هم از بیت المال نخواسته
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حنابندان شهیدصدرزاده شب قبل ازشهادت
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یٰادَت تٰا اَبَد دَر قَلْبَم بٰاقیسْت
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #23 خب اون طوری سوار هم نشو. حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو در رو شدی
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#24
صورتی رنگ دوباره بلند شد. دفعه پیش آن قدر حیرت کرده بودند که اصلا جواب نداده بودند. این بار گوشی را برداشت. دکمه پاسخ را زد:
بله، بفرمایید. صدای نازک دختری در گوشش پیچید:| -سلام، ببخشید. این شماره ای که تماس گرفتم مال گوشی خودمه. گمش کردم.
بله، گوشیتون تو ماشین من جا مونده . -شما؟ -من. امم. همونی که به بیمارستان رسوندمتون! -اوه، بله. حال شما؟ با زحمتای ما؟! -ممنون. خواهش می کنم.
حالا چه طور می تونم گوشی رو ازتون بگیرم؟ هومن نگاهی به ساعت انداخت. نه، دیگر نمی توانست به موقع به دانشگاه برسد. استاد حتما تا حالا به کلاس رفته بود. باید وقتی دیگر برای دیدنش می رفت. گفت: - آدرس بدید بیارم خدمتتون.
-نه، ممنون. راضی به زحمتتون نیستم. -تعارف نکنید، کار خاصی ندارم. اگه آدر ستون رو بفرمایید همین الان میارم خدمتتون. -نه، تشکر. شما آدرس بدید من خودم میام می گیرم.
گفتم که نیازی نیست. میارم. دختر مکثی کرد و با صدای طنازی گفت:
خب من نمی تونم برای شما آدرس بدم. الان کجا هستید؟ -خیابون. ...
بسیار خب. من هم زیاد از اون جا دور نیستم. تو همون خیابون یه کافی شاپ هست. شما برید اون جا من هم میام همون جا ازتون می گیر ده دقیقه می رسم. -باشه. می بینمتون. و به طرف کافی شاپ رفت. حدود یک ربعی می شد که نشسته بود، البته از خودش با بستنی پذیرایی نموده بود. به چیز خاصی فکر نمی کرد، حتی به این که کدام یک از آن سه دختر خواهد آمد، اما کاش شیدا باشد! چرایش را نمی دانست. شاید هم می دانست. خوب بود که فکر نمی کرد! نمی دانست بستنی سوم را هم سفارش دهد یا نه؟ عاشق بستنی بود. اوه! چه عشق پاکی و چه قدر هم خوشمزه! خداوند از این عشق های خوشمزه نصیب همه بنماید. با | ظرف خالی بستنی ور می رفت.|
سلام. سر بلند کرد و بی اختیار نگاهش در همان دو جفت چشم مشکی گیر افتاد. مختصر تکانی خورد و نیم خیز شد. کافی بود، بیشتر از این رودل می کرد.
سلام، بفرمایید.
و با دست به صندلی روبرویش اشاره ای کرد. شیدا با ناز نشست. در تمامی حرکاتش نرمی دخترانه مشهود بود. کیفش را روی میز گذاشت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#25
روپوش شلوار لی و شالی سفید با خطوط آبی به او تیپی اسپورت بخشیده بود و انصافا به اندام باریک و بلندش برازنده بود. آرایش متناسبی هم
روی صورتش داشت و چشمان زیبایش را بیشتر به رخ می کشید. لبخندی زد و حالت شرمنده ای به نگاهش داد: ببخشید، توی زحمت افتادید؟ خواهش می کنم. اصلا نمی دونم چه طوری از جیبم افتاده؟! -با اون حال و وضعی که داشتید. کاملا طبیعیه. و با این حرف نگاهش به دست باند پیچی شده شیدا کشیده شد. -دستتون چطوره؟ به لطف شما خوبه. توصيه هاتون رو عمل کردیم. عکس گرفتید؟! مشکلی که نداشت؟ بله. نه شکر خدا. آسیب جدی ندیده، فقط زخمه دیگه. طول می کشه تا خوب
گارسون دم میزشان رسید. هومن پرسید:
چیزی میل دارید؟ - یه قهوه لطفا.
هومن رو به گارسون سفارش دو قهوه با کیک را داد. شیدا با خنده ای گفت:
خیلی دیر کردم که هر دو بستنی رو هم خوردید؟ او با این حرف به ظرف های خالی اشاره کرد. شاید تصور می کرد که هومن بستنی ها را برای دو نفرشان سفارش داده بوده! هومن گفت:
تنه، داشتم سومی رو هم سفارش می دادم که رسیدید. حیف شد! | شیدا خنده بانمکی کرد و گفت: - پس مزاحم شدم! به هیکلتون نمی خوره زیاد پر خور باشید! | هو من ابروانش را بالا برد. برای پسر خاله شدن زود نبود؟! حرف را عوض کرد: - از دوستتون چه خبر؟ پاش که آسیب جدی ندیده بود؟ تنه، تشخیصتون کاملا درست بود، فقط به ضرب دیدگی ساده بود.
خب خدا رو شکر. و گوشی را از جیبش در آورده و روی میز گذاشت. جایی دم دست شیدا. شیدا گوشی را برداشته و بار دیگر تشکر کرد. چند لحظه ای سکوت برقرار شد. نگاه هر دو به میز دوخته شده بود. خوشبختانه سفارش ها رسید و آن ها را از بلاتکلیفی در آورد.
هر دو مشغول بودند. شیدا فنجان را چرخی داد و گفت:
راستی، می تونم اسمتون رو بپرسم؟ هومن قاشقی شکر داخل فنجانش ریخت و گفت:
بله. رستگار هستم. هومن رستگار. و شما؟ تشيدا کریمی. شیدا کمی از کیک به دهن برد و با طمانینه پرسید:
شما با اون دوستتون خیلی فرق دارید؟ هومن لبخندی زد و گفت:
عرفان رو می گید؟ پسر خوبیه، فقط کمی شلوغ و شیطونه ! -کمی نه، زیادی! به هر حال من از طرف اون ازتون معذرت می خوام که تو دردسر افتادید.
نه بابا اشکال نداره. به هر حال بعدش جبران کرد. اگه اون جا نبود احتمالا حالا این جا ننشسته بودم.
-دیگه دست گل خودش بود! شیدا قهوه را در دهان مزه مزه کرد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا از کی بوده؟
قبل از اولین خلقت چکار میکرده؟
ما از چه زمانی بوجود آمدیم!؟
🎙 توضیحات ساده و بسیار زیبای استاد بهرامی
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍️ موضوع: این حجاب چیه به ما تحمیل شده؟!
"شهــ گمنام ــیـد"
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگویند ڪه ابتداے صبـــح
رزق بندگانت راتقسیم میڪنے
میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان...
باعطـــر شهـادت...
#ظهرتون_شھدایـے
"شهــ گمنام ــیـد"
🔺به مانند کافر جان میدهند...
✍مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از امام صادق عليهالسلام نقل ميكند كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد ميكشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع ميكني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟
علي عليهالسلام عرض كرد: يا رسولالله تا به حال چنين دردي نداشتهام. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت ميآيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را ميگيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد ميزند...
حضرت علي (عليهالسلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسولالله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم.
بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح ميشوند:
1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم ميكند
2- گروهي كه مال يتيم ميخورند
3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد.
📚 بحارالانوار،ج ٢١ ، ص ٢٨
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹
••🌸🖇••
دوستانش میگفتند: هادی این سالهای آخر وقتی ایران میآمد، بارها روی صورتش چفیه میانداخت و میگفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه شهادت بسته میشود... 💔💫📿
.
.
#رازشهادت 💔
🔰شهید هادی ذوالغقاری
"شهــ گمنام ــیـد"