eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸رفته بودم سفری سمت دیار " شهدا " 🔸كه بكنم گرد مزار "شهدا " 🔹به امیدی كه دل خسته💔 هوایی بخورد 🔹 شود از گرد و غبار " شهدا " 💐 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) پشت به من روی یک صندلی چوبی نشسته بود، سلام دادم بعد از چند لحظه مکث جواب داد - سلام صداش برام آشنا بود، سریع تو ذهنم صدا رو آنالیز کردم اما نتونستم به بشناسم - شما کی هستی؟ به آرومی برگشت به طرفم، یه زن که پوشیه زده بود و فقط چشمهاش معلوم بود، چشم هایی که از فرط گریه قرمز شده بودن. - بهم گفتن فقط ده دقیقه می تونم شما رو ببینم... میشه خودتونو معرفی کنید؟ صدای گریه اش بلند شد - این چه ریختیه برای خودت درست کردی عثمان؟ با شنیدن صداش قلبم از جا کنده شد، یک لحظه چشمام سیاهی رفت و سریع نشستم رو زمین خدای من صدا، صدای حنانه بود - حنانه تویی؟ پوشیه را کنار زد و چهره ای زنانه و خسته از زیرش هویدا شد. خودش بود، حنانه بود - عثمان چیکار کرد با خودت؟ بگو که بهم دروغ گفتن. اینو گفت و به هق هق افتاد بلند شدم و رفتم تا بغلش کنم... سریع دستشو دراز کرد و مانع شد - دست به من نزن عثمان، شنیدم با این دستات... اینبار هق هق تبدیل شده بود به تکون های شدید و با صدای بلند گریه می کرد و اشک میریخت. - تو اینجا چیکار می کنی حنانه؟ چیزی نمی گفت و فقط داشت گریه می کرد، از شدت عصبانیت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون، تا درو باز کردم محسنو مقابلم دیدم، حالم دست خودم نبود دست انداختم و یقه اش رو محکم چسبیدم -چرا اینکارو باهام می کنید؟ کسی التماستون نکرده که منو زنده نگه دارید، حق نداری هرکاری خواستی باهام بکنی. انتظار داشتم عکس العمل تندی از خودش نشون بده ولی همچنان داشت بهم نگاه می کرد و حتی سعی نمی کرد یقه اش رو از چنگم دربیاره. - فقط شیش دقیقه فرصت داری، اگرم دوست نداری باهاش حرف بزنی حرفی نیست. دوست داشتم همانجا خفه اش کنم و خلاصش کنم، ولی اگر تا الان می تونستم همچین کاری کنم دیگه نمی شد، یعنی نمی تونستم. دستمو رها کردم و بی سرو صدا وارد اتاق شدم و درو بستم. - ببین حنانه، نمی دونم چرا تو رو کشوندن تا اینجا، ولی اینو می دونم که به آخر خط رسیدم، درست همونی ام که بهت گفتن... - مادر زیادی بی تابی تو رو می کرد، انقدر معرفت نداشتی که تو این ده سال خبری از خونوادت بگیری... البته دیگه خانواده حرمتی پیشت نداشت که بخوای بهش فکر هم کنی - همونایی که ده سال پیش اومدن و بردنت باعث کشته شدن بابا شدن، وقتی سراغت رو ازشون گرفت هیچ نم و نشان و شماره تماسی ازت بهمون ندادن، قسم خورد تا پیدات نکنه آروم نمیشینه، بطور مشکوکی مسمومش کردن، چند سال بی سرپرست سر خودمونو نگه داشتیم و با عزت زندگی کردیم ولی تو چی؟ این همه سال داشتی چه غلطی می کردی؟ کجا بودی؟ با کی بودی؟ ... بازم صدای گریه اش بلند شد، باورم نمیشد، تمام این حرف ها بیشتر شبیه کابوس بود، کشوندن من و امثال من تا اینجا برنامه ای بود که از اول طرح ریزی شده بود و معلوم نبود چند نفر را مثل من از ایران و سایر کشور ها با هزار حیله و کلک جذب دستگاهشون کرده بودن و به طور خیلی زیرکانه از ما دستکاه ش..هوت و آدم کشی درست کرده بودن. داشتم به دلیل زنده نگه داشته شدنم پی می بردم که کجای پازل را قرار بود تکمیل کنم، می خواستن با تحت فشار دادنم از طریق حنانه منو توی نقشه شون قرار بدن و براشون نقش ایفا کنم، خودمو تو بن بست می دیدم. -قراره نگهت دارن اینجا؟ +بله، خواهرت یه مدتی مهمون ما خواهد بود. - شما حق ندارید اونو نگهش دارید، من اسیر شما هستم و هر کاری بخواهید می تونید باهام بکنید ولی اجازه نمی دم خواهرمو تو این خراب شده نگه دارید خم شده بودم و با چشمای خون گرفته و حالت تهاجمی نگاهش می کردم، حالم شبیه حال شیری بود که پاهاشو بسته بودن به قفس - یادت نره، این ماییم که باید بهت بگیم چیکار کنی چیکار نکنی، نه تو!ا در ضمن اینجا می تونه جای امنی برای خواهرت باشه و زمانی راهی خونه اش می کنیم که دست از پا خطا نکنی، همین الان هم ده دقیقه ات تموم شد. - وای به حالتون اگه یه تار مو از سر خواهرم کم بشه! همینطور که داشت به آخر سالن میرسید با صدای بلند گفت: - بیا دنبالم تا تو جریان کاری که قراره انجام بدی بذارمت. نگاهی به حنانه که بی صدا از پنجره بیرونو نگاه می کرد و آروم اشک می ریخت نگاه کردم و گفتم: - نمی ذارم اینجا بمونی نگران نباش از خودم متنفر بودم، از گذشته ام، از تمام کارهایی که تا امروز کرده بودم، آروم و بی سر و صدا از اتاق اومدم بیرون و رفتم محوطه. ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمآهنگ منم باید برم نسخه جديد مداحی حماسی "منم بايد برم" با صدای سيدرضا نريمانى و ميلاد هارونى ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
وتو‌مے‌آیے و‌آوینےروایت‌میڪند فتح‌نهایےࢪا.... أَيْنَ‌الطَّالِبُ‌بِدَمِ‌الْمَقْتُولِ‌بِكَرْبَلاءَ°♡🌱
❤️ حتے اگر خودت بروـے جاـے دستهایت روـے تمام زندگــے ام باقـــے میماند .. 🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
دنبال آرامشی؟ نگاه کن به چهره پرنور مردان خدا🌷 🌷امام خامنه ای: پروردگارا! برای این حقیر و برای هر کسی که علاقه مند است، شهادت را به عنوان اخرین پله زندگی قرار بده. "شهــ گمنام ــیـد"
کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد، روز اول ماه رجب شهید می‌شوند، بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایت‌ها و خبرگزاری‌هایش گذاشت، چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناخته‌شده‌ای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم، بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند، ساعت یک ونیم نیمه‌شب بود که به پسرم خبر دادند، پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آ‌نها گفتند ما می‌خواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم، از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم، حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، دخترم هم با همسرش آمد خانه‌مان، آنقدر گریه و بی‌قراری کرد که اصلا نمی‌توانستیم ساکتش کنیم، ساعت‌های اول برای ما غیر قابل تصور بود. داعش در همان ساعت‌های اول اعلام کرد که جنازه کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازه‌اش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران می‌‌خواهیم، همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم. 🌷شهید هادی کجباف🌷 ولادت: ۱۳۴۰/۴/۳ شهادت: ۱۳۹۱/۱/۳۱ محل شهادت: سوریه ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
یکبار بعد از شهادتش خواب دیدم در هیئت هستیم و صحبت می‌کنیم، از اکبر پرسیدم: چی اون طرف به درد میخوره؟ گفت: قرآن خیلی این طرف به درد می‌خوره! اکبر خودش قاری قرآن بود و هر چه به شهادتش نزدیکتر می‌شد، انسش با قرآن بیشتر می‌شد، شبهای آخر هروقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی‌اش می‌رفت، پرسیدم: آن لحظه آخر که شهید شدی، چی شد؟ گفت: آن لحظه آخر، شیطانمی‌خواست من را نسبت به بهشت ناامید کند. 🌷شهید اکبر شهریاری🌷 ▫️به روایت همسرشهید ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊 🕊 🌷 ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ... ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ… ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ... ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه...؟! ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ... ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش... زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ... ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ... میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟! شب جمعه... ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ... ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن... ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن... کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟! ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…! ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ... ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش... یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ... ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه... ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ... ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ... ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ... استخوون دست باباشو برداشت… کشید رو سرش و گفت: "بابا جون… ببین دخترت عروس شده… برای بار سوم میپرسم: عروس خانوم وکیلم...؟ با اجازه پدرم...بله... راوی : از بچه های تفحص اصفهان ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🚫معنویت ممنوع🚫 🌿... تو پدافندي شلمچه👈 سه راه شهادت, که همیشه زیر آتیش توپ و خمپاره بود😍 يك هم سنگري داشتیم به نام "آقا فریبرز"😄 كه بالای سرش روی یه مقوا نوشته بود😵 هرگونه نماز با تضرع و خشوع ممنوع😵 نمازهای مستحبی, نافله, غفيله, جعفر طیار و... ممنوع😀دعا همراه با گریه ممنوع😍 خواندن زیارت عاشورا و خصوصا نماز شب در سنگر اکیدا ممنوع 😳 و مقوا را چسبانده بود بالای سرش😇 وراحت و بی خیال 👈 می خوابید زیر این نوشته اش....😄 🌿... يك روز با مسئول گردان رفتيم بهشون سر بزنيم،✌رسیدیم و رفتیم داخل سنگرشان 😁فرمانده گردان گفت نماز عصرم را نخوندم و شروع كرد به نمازخوندن🙌اون هم با چه حال خوبی... 😵 يك دفعه چند تا خمپاره خورد كنار سنگر😬 فریبرز, سریع رو به فرمانده گردان کرد و گفت👈 پدر صلواتي😄دیدی معنویت رفت بالا و خمپاره آمد😇 فریبرز در یک حرکت سریع😟 و غافلگیرانه😵 تا ديد معنويت سنگر زياد شده يه قابلمه برداشت و شروع كردن به خواندن شعرهای فکاهی و خنده دار...😄در كمال تعجب ديدیم خیلی سریع آتش خمپاره ها قطع شد...😰 برگشت رو به فرمانده گردان گفت👈 عزیز دلم, من تمام زحمتم اینجا این است که, داخل این سنگر معنویت شکل نگیرد 😚و شما آمدید داخل سنگر, معنویت ترزیق می کنید😝 حالا ديديد من حق دارم تمام مستحبات را اینحا ممنوع اعلام کرده ام😎 🌿...تا یادم نرفته بگم موقع شروع عملیاتها ودر زیر آتش دشمن همه یکصدا فریاد می زدند👈 "حسین جان, کربلا ولی فریبرز بر خلاف همه می گفت, یا "امام رضا (ع) غریب" میشه یه بار دیگه زیارت مشهد را نصیب ما کنی, وکار بدین جا هم ختم نمی شد 👈اگر شدت آتیش دشمن زیاد میشد😞 تمام امامزاده ها را از حضرت معصومه (س) و شاهچراغ و شاه عبدالعظیم و... همه رو یکی یکی ردیف می کردبرای خدا😍 و در مناجات هائی بی نظیر روبه خدا 🙌 می گفت شما ما را نجات بده از دست این بعثی ها👈 بهت قول میدم هرچی امامزاده تو ایران است, زیارت کنم😉 و بعد عملیات هم به بچه ها می گفت👈 دیدید "شهادت, لیاقت منو نداشت"...😄 📚کتاب گلخندهای آسمانی ناصرکاوه📚 "شهــ گمنام ــیـد"