eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
وتو‌مے‌آیے و‌آوینےروایت‌میڪند فتح‌نهایےࢪا.... أَيْنَ‌الطَّالِبُ‌بِدَمِ‌الْمَقْتُولِ‌بِكَرْبَلاءَ°♡🌱
❤️ حتے اگر خودت بروـے جاـے دستهایت روـے تمام زندگــے ام باقـــے میماند .. 🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
دنبال آرامشی؟ نگاه کن به چهره پرنور مردان خدا🌷 🌷امام خامنه ای: پروردگارا! برای این حقیر و برای هر کسی که علاقه مند است، شهادت را به عنوان اخرین پله زندگی قرار بده. "شهــ گمنام ــیـد"
کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد، روز اول ماه رجب شهید می‌شوند، بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایت‌ها و خبرگزاری‌هایش گذاشت، چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناخته‌شده‌ای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم، بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند، ساعت یک ونیم نیمه‌شب بود که به پسرم خبر دادند، پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آ‌نها گفتند ما می‌خواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم، از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم، حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، دخترم هم با همسرش آمد خانه‌مان، آنقدر گریه و بی‌قراری کرد که اصلا نمی‌توانستیم ساکتش کنیم، ساعت‌های اول برای ما غیر قابل تصور بود. داعش در همان ساعت‌های اول اعلام کرد که جنازه کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازه‌اش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران می‌‌خواهیم، همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم. 🌷شهید هادی کجباف🌷 ولادت: ۱۳۴۰/۴/۳ شهادت: ۱۳۹۱/۱/۳۱ محل شهادت: سوریه ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
یکبار بعد از شهادتش خواب دیدم در هیئت هستیم و صحبت می‌کنیم، از اکبر پرسیدم: چی اون طرف به درد میخوره؟ گفت: قرآن خیلی این طرف به درد می‌خوره! اکبر خودش قاری قرآن بود و هر چه به شهادتش نزدیکتر می‌شد، انسش با قرآن بیشتر می‌شد، شبهای آخر هروقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی‌اش می‌رفت، پرسیدم: آن لحظه آخر که شهید شدی، چی شد؟ گفت: آن لحظه آخر، شیطانمی‌خواست من را نسبت به بهشت ناامید کند. 🌷شهید اکبر شهریاری🌷 ▫️به روایت همسرشهید ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊 🕊 🌷 ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ... ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ… ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ... ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه...؟! ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ... ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش... زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ... ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ... میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟! شب جمعه... ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ... ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن... ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن... کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟! ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…! ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ... ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش... یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ... ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه... ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ... ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ... ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ... استخوون دست باباشو برداشت… کشید رو سرش و گفت: "بابا جون… ببین دخترت عروس شده… برای بار سوم میپرسم: عروس خانوم وکیلم...؟ با اجازه پدرم...بله... راوی : از بچه های تفحص اصفهان ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🚫معنویت ممنوع🚫 🌿... تو پدافندي شلمچه👈 سه راه شهادت, که همیشه زیر آتیش توپ و خمپاره بود😍 يك هم سنگري داشتیم به نام "آقا فریبرز"😄 كه بالای سرش روی یه مقوا نوشته بود😵 هرگونه نماز با تضرع و خشوع ممنوع😵 نمازهای مستحبی, نافله, غفيله, جعفر طیار و... ممنوع😀دعا همراه با گریه ممنوع😍 خواندن زیارت عاشورا و خصوصا نماز شب در سنگر اکیدا ممنوع 😳 و مقوا را چسبانده بود بالای سرش😇 وراحت و بی خیال 👈 می خوابید زیر این نوشته اش....😄 🌿... يك روز با مسئول گردان رفتيم بهشون سر بزنيم،✌رسیدیم و رفتیم داخل سنگرشان 😁فرمانده گردان گفت نماز عصرم را نخوندم و شروع كرد به نمازخوندن🙌اون هم با چه حال خوبی... 😵 يك دفعه چند تا خمپاره خورد كنار سنگر😬 فریبرز, سریع رو به فرمانده گردان کرد و گفت👈 پدر صلواتي😄دیدی معنویت رفت بالا و خمپاره آمد😇 فریبرز در یک حرکت سریع😟 و غافلگیرانه😵 تا ديد معنويت سنگر زياد شده يه قابلمه برداشت و شروع كردن به خواندن شعرهای فکاهی و خنده دار...😄در كمال تعجب ديدیم خیلی سریع آتش خمپاره ها قطع شد...😰 برگشت رو به فرمانده گردان گفت👈 عزیز دلم, من تمام زحمتم اینجا این است که, داخل این سنگر معنویت شکل نگیرد 😚و شما آمدید داخل سنگر, معنویت ترزیق می کنید😝 حالا ديديد من حق دارم تمام مستحبات را اینحا ممنوع اعلام کرده ام😎 🌿...تا یادم نرفته بگم موقع شروع عملیاتها ودر زیر آتش دشمن همه یکصدا فریاد می زدند👈 "حسین جان, کربلا ولی فریبرز بر خلاف همه می گفت, یا "امام رضا (ع) غریب" میشه یه بار دیگه زیارت مشهد را نصیب ما کنی, وکار بدین جا هم ختم نمی شد 👈اگر شدت آتیش دشمن زیاد میشد😞 تمام امامزاده ها را از حضرت معصومه (س) و شاهچراغ و شاه عبدالعظیم و... همه رو یکی یکی ردیف می کردبرای خدا😍 و در مناجات هائی بی نظیر روبه خدا 🙌 می گفت شما ما را نجات بده از دست این بعثی ها👈 بهت قول میدم هرچی امامزاده تو ایران است, زیارت کنم😉 و بعد عملیات هم به بچه ها می گفت👈 دیدید "شهادت, لیاقت منو نداشت"...😄 📚کتاب گلخندهای آسمانی ناصرکاوه📚 "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آسمان بـپرس، قیـمت پـریــــدن چند؟! 🌺 • . ‏ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
همیشه در کار خیر پیش قدم بود. دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد. دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن‌ می نوشت. روزی که خیلی برای خدا کار انجام می داد، بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود. یادم هست یکبار به من گفت: امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد گره از کار چندین بنده خدا وا کنم. به هیچ یک از تعلقات دنیا دل خوش نمی کرد. هیچ چیز او را راضی نمی کرد، مگر اینکه دل یک انسان را بخاطر خدا خوش کند. لباس نو نمی پوشید. می گفت: هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند، من هم می پوشم. به روایت: خواهر شهید ابرهیم هادی🌷 کتاب سلام بر ابراهیم ؛ جلد دوم ، ص ۱۵۶ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌹🌱 ازآن‌زمان‌کہ‌نگاهم‌بہ‌نگاه‌توگره‌خورد تمام‌آرزویم‌این‌شده‌است کہ‌کاش‌میشددنیارا ازقاب‌چشم‌های‌تو‌دید... همان‌چشم‌هایےکہ‌غیرازخداراندید...(:' 🌿! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط" (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) - می دونم این همه اعتماد برای عجیب میاد و بعضی وقتا هم به خیال خودت به ساده بودنم تو دلت می خندی، ولی با دیدن خواهرت باید دونسته باشی که هیچ چیز تو برای ما پوشیده نیست. سرشو برگردوند و ادامه داد: - حتی لیست همه ی بچه هایی که به دست کثیف تو و همکیشات سلاخی شدن و دقیق داریم با صدایی که انگار از ته چاه درمی اومد گفت: آه علی، علی، علی - علی؟ کدوم علی؟ - برادرم، علی رحمان نژاد، تا اینو گفت چشمم سیاهی رفت و سریع دستمو انداختم نرده تا تعادل خودمو حفظ کنم، صدای گز گزی از عمق مغزم داشت دیوونه ام می کرد. بلند شد و رفت و منو با حرفش دیوونه کرد، پسر نوجوان 14، 15 ساله ای که به دستمون افتاده بود و خودم سرشو بریده بودم، کلماتی که هنگام بریده شدن سرش بر زبانش جاری بود، یادم افتاد. ذکر مدام یا زهرا گفتنش با کشیدن خنجر خفه شده بود... نمی تونستم این همه اتفاقو هضم کنم، خدا خدا می کردم چشامو باز کنم و ببینم همه اتفاقات امروز خوابی بیش نبود داشتم به عمق انتظاراتشون به خودم پی می بردم، اتفاقات رو از اول تو ذهنم مرور کردم. دستگیری یک داعشی انتحاری، زنده نگه داشتنش در حالی که برای خطرناکترین و پرصداترین عملیات ممکن حاضر شده بود، حبس در اتاقی که بیشتر حکم خوابگاه رو داشت تا زندان، به امتحان کشیدنش با قرار دادن تو موقعیت های مختلف، کشیدن خواهرش از شهر دور تا اینجا، عملیات های روانی، و در نهایت سپردنش به دست برادر کسی که سرش را گوش تا گوش بریده. باید از الان تصمیم خودمو می گرفتم، دو راه بیشتر نداشتم یا باید میشدم ابزار دست اینا تا هرکاری دلشون می خواد توسط من بکنن و یا جونمو از دست می دادم.. رسیدیم دم اتاقم و با فاصله کنارم ایستاد، می دونستم چرا از چشم تو چشم شدن با من امتناع می کرد، این آدم بینهایت از من بیزار بود و می خواست سر به تنم نباشه. رفتم داخل و درو بستم... صدای قفل شدن در را از پشت شنیدم، دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف یک هفته تمام از محسن خبری نشد و هر روز انتظار تعیین تکلیف منو عذاب می داد، خودمو تو هوا می دیدم، هیچ کس جواب درستی به آدم نمی داد، چند باری از کسی که برام غذا می آورد سراغ محسنو گرفتم ولی دریغ از یک کلمه حرف... داشتم کلافه می شدم، کارم شده بود خیره شدن به یک نقطه و مرور گذشته ام. راستی چه گذشته پر فراز و نشیبی داشتم، گذشته ای که نشیبش به فرازش می چربید و این یعنی افتضاح اون چند روز اسارتم باعث شده بود به عمق کارهایی که کرده بودم بیشتر فکر کنم، به اعتقادی که داشتم و سیر انقلابی که تو درونم اتفاق افتاده بود و همه این ها اون روز خیلی برام دردناک بود. تجاوز به دخترکان و زنان مسلمان و غیر مسلمان به اسم جهاد النکاح. توی اون چند روز چهره تمام اونایی که بهشون تعرض کرده بودم جلوی چشمم رژه می رفت، همه این ها زمانی به اوج فضاحت کشیده میشد که اون کار ها را به قصد تقرب انجام می دادیم. بله قربه الی الله بدون غسل نماز می خواندیم و بخاطر اینکه خدا خواسته بود به دست ما کفار رو ذلیل و خوار کنه سجده شکر می کردیم!!! بعد از یک هفته سرو کله اش پیدا شد، چند جراحت کوچک روی صورتش دیده میشد و دستی که از گردنش آویزوون شده بود... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔺مردی که سرانجام کوپنش را گرفت. در خرمشهر فک و صورتش خرد شد، علی‌رغم ۱۰ بار عمل جراحی، اثری دلخراش روی صورتش بر جای ماند ولی کوتاه نیامد و عاقبت در آوردگاه خیبر کوپنش را گرفت! این تعبیر خودِ شهید بود بارها گفته بود که «شهادت»، کوپنی است تا کوپن شهادت، به اسمِ کسی صادر نشود به شهادت نمی‌رسد. 🌷شهید محمدحسین شیخ‌حسنی🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 مراسم تشییع پیکر پاک شهید محمدابراهیم همت ۱۳۶۲ تهران، خیابان پانزده خرداد، مسجد امام خمینی‌ره "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | رفته مالک که زنده‌تر گردد وقت رجعت دوباره برگردد... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
بعضی ها از آبِ گل ‌آلود ماهـی ... ! نَه ... ! راه معراج می‌گیرند ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
ای خمینی... براے جوانےمان دعا ڪنید ... آنانی ڪہ نکردند تا ما جوانے ڪنیم ، ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 من خودم اهل چادر نبودم ولی همیشه حتی هد میبستم زیر شال و روسریم یا ساق دست میزدم و جوراب صخیم میپوشیدم ولی چون مادرم چیز زیادی درباره چادر نمیگفت بهم و هیچ وقتم اجبارم نکردن منم دنبالش نبودم ولی زمانی ک رفتم دانشگاه و با دوستام راهیان رفتیم اونجام ک چادر برداشته بودم و برامون درباره حجاب و پوشش و وصیت شهیدا حرف زدن منکه زمینه پوشش رو داشتم راحت قبول کردم و فهمیدم چقدر حجابم ناقص بوده و با چادر چقدر ارامشم بیشتر شده دیگه نزاشتمش کنار و الان عاشقانه دوس دارم پوششمو ولی من میگم اگه خانوادم زودتر از اینها برام گفته بودن فرق پوشش کامل و فقط صرفا پوشیده بودن رو خیلی زودتر انتخابش میکردم با اینکه تو دوستا و فامیل خیلیا حرف میزدن پشت سرم حتی عروسیمون که به خواست خودم و همسر فقط خودمون دوتا تصمیم گرفتیم بدون گناه باشه و فقط مولودی گرفتیم بدون هیچ رقص و آهنگی ... با اینکه هر دو طرف خانواده ها حتی پدر و مادرمون ناراحت بودن که مگه میشه عروسی اینجوری... و شد .. ما تونستیم مجلسمونو جوری بگیریم که خدا راضی باشه و اون شب تو مجلسم از خدا خواستم که من برای رضایت تو این مجلسو اینجور گرفتم اگه ازم راضیی بهمون کربلا بده... و یکماه نگذشته بود که بابام یهو گفت اسمتونو نوشتم برین کربلا میرین!؟ 😭😭😭من از خوشحالی بال دراوردم که چه خوب معامله ای کردم باخدا منی که مجلس گرمکن همه فامیل و دوستام بودم تو عروسی و مهمونیاشون یسر وسط بودم حالا همه تعجب کرده بودن و مسخره میکردن برای خودمم سخت بود اولش که باخودم کنار بیام ولی دیگه باخدا معامله کردم که این روز مهم رو اینجوری از خودم امتحان بگیرم الحمدلله ک شد و واقعا راضییم "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋از تا 🦋 🌷سید محمد حسین قائم مقامی مخترعی ک منحرف شده بود 🌷 قسمت اول 😍پیشنهاد ویژه دانلود😍 "شهــ گمنام ــیـد"
خوشا آنان ڪه در ميدان و محراب عاشـقي خـواندند و رفتنـد خـوشـا آنان ڪه هنـگام شـهادت حسین (ع) و ڪربلا ديدند و رفتند 📿نماز اول وقت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
اقتدارتان بہ صلابت ڪوه ڪہ می‌ڪند آنچه ڪفر و تڪفیر... اما امان از آن لبخند زیبایتان ڪہ می‌کند دلِ تنـگ ما را.. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شهید آوینی: آن آستین خالی که با باد این سو و آن سو می‌شود نشانِ مردانگی‌ست ، گاهی باد فقط بایـد به افتخارِ حاج حسین بوزد تا نامردهای روزگار رسوا شوند … ۱۴_امام‌حسین ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
رفیقش میگفت: یه شب تو خواب دیدمش؛ بهم گفت: به بچه ها بگو حتی سمت گناه هم نرن، اینجا خیلی گیر میدن...! 🌷مدافع حرم (از عاشقان شهید ابراهیم هادی) 💚شهید ابراهيم هادی هم به هيچ وجه گرد گناه نميچرخيد. حتي جایی که حرف از گناه زده ميشد سريع موضوع را عوض ميکرد و از هوای نفس و هر نامحرمی دوری کرد و کامل به رعایت آن پرداخت. 💐 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فقط یک دارم....!!! گفت: «توی دنیا بعد از فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم». تعجب کردیم. بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر» والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد بردش خورده بود به گلوش. وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد. می گفت: آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
😅 اسیر شده بودیم! قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن!📝 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن😬✋ اون روزا چند تا کتاب برامون آورده📚 بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود! یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی تونم نامه بنویسم🙁 از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ🗒✏️ می خوام بفرستمش برا بابام🧔🏻 نامه رو گرفتم و خوندم📖 از خنده روده بُر شدم! بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود!😂💔 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰شهیدی که پیکرش را امام زمان (عج) تحویل گرفت‌؛ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷شهیدےکه بر دست امام زمان تشیع شد🌷 وصیت کرده بودند که بجز چند نفری که نام بردند در مراسم تشیع اش شرکت نکنند از جمله آن چند نفر شهید حبیب روزیطلب و حاج سیدعلی اصغر دستغیب بودند کسی سنگینی تابوت را حس نکرد خود سر رو به قبله شد از اینکه من از جمله ان چند نفر نبودم غبطه میخوردم و بخاطر رعایت وصیت اش دورا دور شرکت میکردم در مراسم فضای مراسم طوری دیگر بود حضرت زهرا(س) را بین خودم و خدا واسطه قرار دادم که هر مطلبی خاصی تو این مراسم است را من بدانم شرکت کنندگان چند قدم مانده به قبر تابوت شهید را بلند کردند و تا محل قبر تشیع نمودند دو قدم از تشیع نگذشته بود که یکی از دوستانم با گریه و حالت غیر عادی یکی از دوستانش را ب دنبال من فرستاد تا به نزد او بروم خودم را به او رساندم گفت بیا و ببین که من چی میبینم گفتم چه میبینی؟گفت امام زمان (عج) را میبینم جلو تابوت را گرفته و با شرکت کنندگان دارد می آید تقریبا دیگر به بالای قبر رسیده بودند وقتی که تابوت را روی زمین گذاشتن گفتم دیگه چی میبینی؟ گفت حضرت در کنار تابوت ایستاده پیکر شهید را به داخل قبر انتقال دادند در حالی که حاج آقا دستغیب داخل قبر رفته بود که شهید را در قبر بگذار و تلقین بخواند پرسیدم باز هم میبینی گفت نه دیگر نمیبینم موضوع را برای حاج اقا دستغیب تعریف کردیم و بعد همگی بالای قبر دعای فرج را خواندیم شهیدعبدالحمیدحسینی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
✅او بر جان‌ها امروز حکومت می‌کند ✍️شهید حاج قاسم سلیمانی: فرمانده لشگر بود، لشگر پایتخت. ده‌ها هزار نفر زیر نظر او بودند. تو خیبر لشگرش اونقدر شهید شد، شهید شد، مجروح شد؛ شهید شد، به گردان رسید. گردان را از طلائیه منتقل کرد به جزیره مجنون جنوبی، تبدیل به دسته شد. والله تبدیل به علاوه شد یعنی قریب چهل نفر! همت با دسته ماند. اون وقت بر ترکِ موتور نه در یک بنز ضد گلوله در یک فضای ویژه. همت بر ترک موتور ناشناس شهید شد و بیش از دو ساعت کسی نمی‌دانست این ‌که بر زمین افتاده، همت است. اینطوری می‌شود که او بر جان‌ها امروز حکومت می‌کند. برادران طاقت اینه، امتحان اینه. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
داستان "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) درو باز کرد و داخل اتاق شد، سلام داد، جوابشو دادم یک برگه گذاشت رو زمین با یک خودکار -حواستو خوب جمع کن و ببین چی میگم، تو این برگه یه سری سوال طرح شده به سوالایی که ازت خواستم با دقت جواب می دی، از امروز قراره برای زنده موندن خودت و آزادی خواهرت تصمیم بگیری، تا الان هم به زور نگهت داشتم وگرنه خیلی وقت پیش مرده بودی، می فهمی که چی میگم... نگاهمو از کاغذ برداشتم و به چهره ای تکیده و مجروحش دوختم، معلوم بود تازه از عملیات برگشته، خیلی مشتاق بودم چه عملیاتی بود و چه اتفاق افتاده -تا فردا وقت داری... فقط یادت باشه واقعیتو می خوام، اگر دروغ سرهم کنی فاتحه ات خوندست، تا الانشم خیلی باهات راه اومدم، به خاطر تو چند بار توبیخ شدم، فقط در صورتی برای ما ارزشمند خواهی بود که واقعیتو بنویسی اینو گفت و بلند شد و رفت... رفت و منو با یک برگه و خودکار و ذهن مشوش تنها گذاشت. برگه رو برداشتم و نگاه کردم، قرار بود بهشون آمار بدم، آمارهایی که میشد ازشون خیلی استفاده ها کرد و ضربات جدی به جبهه مقابل وارد کرد، و من تقریبا تمام اطلاعاتی که ازم می خواستن و داشتم و سوالاتی دیگری که به شدت ذهنم رو مشغول کرده بودن، قبل از اینکه بخوام تصمیمی بگیرم نیاز به آرامش داشتم. تو این چند روزی که فرصت کرده بودم به دور از هیاهو به راهی که رفته بودم و درست و غلط بودنش فکر کنم، آه حسرت درونم رو به آتش کشیده بود، داشتم می سوختم و آب می شدم، اون آدم جسور و نترس تبدیل به یه آدم افسرده به معنای واقع شده بود. زندگی رنگشو برام باخته بود و هیچ انگیزه ای برای ادامه حیات نداشتم،ساعت ها بدون اینکه به چیز مشخصی فکر کنم به یک نقطه خیره می شدم و فقط نگاه می کردم، شب هم وقتی هم که به زور خوابم می برد کابوس ها به سراغم می آمدن و خیس عرق از خواب می پریدم، بدجور دچار تناقض و دوگانگی شخصیت شده بودم، جدا شدن از عاداتی که جزئی از زندگیت شده بودن به طور غیر قابل تصوری آزار دهنده بود، مخصوصا وقتی که ببینی اون عادات تو رو از مرز انسانیت فرسنگ ها فاصله انداخته و تبدیلت کرده باشه به ماشین قتل و شهوت. شاید باور اینکه یک داعشی به چنین نتایجی برسه سخت باشه، ولی رسیدن به این نتایج برای من دور از تصور نبود، چرا که من یک نیروی ساده و ناآگاه از مسائل نبودم، من مبلغ دین بودم و سالها در مورد دین و مذهب مطالعه کرده بودم، برای همین واقعیت عین خورشید برام روشن بود، تنها چیزی که باعث شده بود چشم به روی حقایق ببندم و با حق دشمنی کنم سه چیز بود، تعصبات مذهبی و تامین مالی خارج از حد تصور و کشیده شدنت به انحرافات جنسی که نتیجه ای غیر از غرق شدن در لجن زار شهوت نداشت. می تونستم به جرات اقرار کنم که داعش برای زنده ماندن عاملی غیر از پول و شهوت نداشت حدود 31 کشور جهان به صورت مستقیم و عمدتا غیر مستقیم از داعش حمایت مالی می کنند که در راس آنها عربستان و ترکیه قرار داره علاوه بر این بر اساس قرارداد فوق سری که بین دولت اسلامی عراق و شام (داعش) و اسرائیل بسته شده بود، صهیونیست در شش مرحله به تاسیس این دولت کمک می کرد که مرحله پنجم آن اعلام قلمرو داعش و مرحله ششم آغاز جنگ نامحدود بود و بر اساس اون چیزی که در اون سند سری آمده بود زمان آغاز این جنگ سال 2017 اعلام شده بود. غرق افکارم بودم که ناگهان صدای وحشتناکی رشته افکارم رو پاره کرد و از شدت صدا سرم گیج رفت و نقش بر زمین شدم... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"