eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
در عملیات کربلای۴ از یک گـروه هفت نفری که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند، تنها حاج‌ستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد و به عقب برگردد ، و اکثر آنها از جمله صمد برادرِ حاج ستار شهید شدند ... وقتی که از حاجی پرسیدیم: « حاجی، تو که می‌توانستی جنازه‌ی برادرت را با خود بیاوری ، چرا این کار را نکردی ؟» در جواب گفت: « همه بچه هـا برادر من هستند، کدامشان را می آوردم؟ » یک جرعه آفتاب ص۵۵ شهید ستار ابراهیمی🌷 فرمانده‌ گردان ۱۵۵ لشکر ۳۲ انصارالحسین "شهــ گمنام ــیـد
"بیداری مــردم "
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 #هنوز_سالم_است #قسمت_چهارم محمدرضا تازه نُه ماهش شده ب
🌹بسم رب الشهداوالصدیقین🌹 است پنجم خاله محمدرضارابغل کرد.محمدرضانفس نمیکشیدگوشش راچسباندبه سینه ی محمدرضا.قلبش نمیزد.اشک ازگوشه ی چشم خاله راه بازکردروی صورتش.این چهارمین کودک خانه بودکه نمی ماند.بچه رازیرچادرگرفت وراه افتادسمت پزشکی قانونی.توی کوچه سیدعباس بقال رادید.سیدمومن باتقوایی بود.تااشک واظطرابش رادید جریان راپرسید.خاله پیکربی جان محمدرضارانشان داد.حال سیددگرگون شد.محمدرضارادرآغوش گرفت وگذاشتش روی میزدکان.زیرلب دعایی خواندوبعدآب دهانش راباانگشت به دهان محمدرضاگذاشت.محمدرضازبان به انگشت سیدعباس زد.آب دهان رامزه مزه کردوچشم بازکرد.خدادوباره محمدرضارابه مادربخشیدومحمدرضاازآن روزدیگر رنگ دکتر.مریضی ودارو راندید. شورمبارزه بارژیم شاه.روزبه روزبیشترمیشد.مش حسین هم مقلدآقا بودوهریاحسینی که توی هئیت میگفت به نیت سلامتی اوبود.هروقت تظاهرات میشدمیرفت وگاهی شبهامحمدرضاراهم باخودمی برد.آن شب هم محمدرضادوباره مزه ی شیرین(مرگ برشاه)گفتن راچشیده بود..داشتندبرمی گشتندکه گاردی های بهشان ایست دادند.مامورباتندی ازپدرپرسید.این وقت شب این جاچه کارمی کنی؟مگرنمی دانی حکومت نظامی است؟پدردست محمدرضاراگرفت وگفت مادرم مرده.آمده ام برایش سدروکافوربخرم.مامورچشم غره ای رفت وگفت..لازم نکرده این موقع شب خریدکنی زودبروخانه.پدرسری تکان دادوگفت باشدهرچه شمابگوییدوراهش راکج کرد ادامه دارد... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
‍ ‍ ‍ 🌷شهیدی که نذر حضرت زهرا بود،در ولادت حضرت زهرا بدنیا و با شهادتش شهیدشد🌷 چندسالی بود ازدواج کرده بودیم اما صاحب فرزند نمیشدیم برای حل مشکل رفتیم دیدار اقای گلپایگانی پیشنهاد داد به حضرت زهرا(س)متوسل بشیم به حضرت زهرا(س)توسل کردیم و سفره نذری پهن کردیم سال بعد روز ولادت حضرت زهرا(س) پسرم دنیا اومد،باشروع جنگ رفت جبهه و سال 64 در سالروز شهادت حضرت زهرا(س)شهید شد "شهــ گمنام ــیـد"
|🥀 • ٺنها براے نیسٺ❗️ •مےٺونـے زنده باشے و سربازِ •‌ •امایہ شرط داره... •باید فقط براے ♥️ •نه براے ⛔️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
📞 از هـادی بہ همۂ خواهـران ... حجابتـان را مثل حجـاب حضرت زهرا (س) رعایت ڪنید نہ مثل حجاب هـای امروز چون این حجـاب هـا بوی حضرت زهـرا (س) نمی‌دهد. "شهــ گمنام ــیـد"
🌷برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط ‌شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم، وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم که شهید 🥀«سعید حمیدی‌اصیل»🥀 هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشه‌ای از معبر افتاده است اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل شده بود.🌷 🌹بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای ناله‌اش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود...😔😞 📚کتاب خاطرات دردناک/ناصرکاوه ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ "شهــ گمنام ــیـد"
گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود.😜 👇👇👇👇👇👇 1⃣ لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!😊☺️ 2⃣لطفا سرزده وارد نشوید🙂 (همسنگران بی سنگر) 🥲 🤌(سنگر نوشته است و خطابش موشها 🐀و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)😁 3⃣ مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.😃 4⃣مسافر بغداد😎 (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)😆 5⃣معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل😅 (کلاه و سربند نوشته)😉 6⃣ ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز 😇 🤌(در اوایل میادین مین می نوشتند)😄 7⃣ ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع🙌 8⃣ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع😂 (پشت کلاه کاسک نوشته بود)😁 9⃣ورود هر نوع ترکش خمی از 60،81،120 و کاتی به دست و پا و سر و گردن و شکم ممنوع می باشد.😅 🔟مرگ بر صدام موجی🤣 📚کتاب فرهنگ جبهه جلد دوم (تابلو نوشته ها) نوشته سید مهدی فهیمی 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ "شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از تبلیغات
دروغی نام بلغم! بزرگی شکم، کیست تخمدان،چاقی، خلط،سردی دست و پا از علائم بلغم هستند اما حقیقت این است که بلغم و سودا شباهت خیلی زیادی بهم دارند که با هم اشتباه گرفته می‌شوند، به همین دلیلی باید روش درمان درست را انتخاب کرد. برای شناخت روش درمان مناسب خودتون فرم زیر را پر کنید 👇👇👇 formafzar.com/form/wr2r2 formafzar.com/form/wr2r2
مناجات زیبای دکتر چمران خدایا ... از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت اما شکایتم را پس میگیرم ... من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد .. گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،معنایش این نیست که تنهایم ... معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ... با تو تنهایی معنا ندارد ! مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...! ❤️دوستت دارم ، خدای خوب من ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌹بسم رب الشهداوالصدیقین🌹 #هنوزسالم است #قسمت پنجم خاله محمدرضارابغل کرد.محمدرضانفس نمیکشیدگوشش ر
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 کمی پایین تر،دوباره مأمور ها را دیدند؛اما اینبار حرفش را نپذیرفتند.مأمور هادنبالشان کردند و آنها پا به فرار گذاشتند. توی کوچه ای یک چرخ تافی دیدند.پدر درِچرخ را باز کرد.اول محمدرضا را توی چرخ گذاشت و بعد خودش داخلش شد.در را که بست،صدای پای مأمور ها درکوچه پیچید.زانوهایشان را بغل کردند وسرهایشان را روی زانو گذاشتند.زیاد نمی توانستند به این حال بمانند.خدا خدا می کردند که مأمورها زودتر بروند و از این وضع نجات پیدا کنند.مأمورها هرچه گشتند،پیدایشان نکردند.یک گاز اشک آور انداختند.قوطی قِل خورد و رفت زیر چرخ تافی.چشم وگلوی پدر و محمدرضا حسابی سوخت.محمدرضا اما بیمه ی دعا و قرآن و نفس سید بود.وقتی مأمورها رفتند،حال پدر خیلی بد شد.از چشم هایش یک ریز آب می آمد وگلودردی گرفته بود که تمامی نداشت یک سالی میشد که انقلاب پا گرفته بودوتوی این یک سال،پدر هرروز مریضی کشیده بود.آخرش هم گفتند که سرطان حنجره گرفته است. چند وقت بعد پدر همه را تنها گذاشت.تمام ارثیه اش برای بچه ها سه تا یک تومانی بود.از ان روز محمدرضای ده ساله شد نان آور خانه. روزها کار میکرد و شبها درس می خواند.حقوقش را که میگرفت ،حتی یک تومانش را هم برای خودش بر نمیداشت؛همه اش را می آورد و بی حرف می گذاشت جلوی مادر. چهارده ساله بود که شیپور جنگ به گوش محمدرضا هم رسید. رفت برای ثبت نام اعزام به جبهه. قبولش نکردند. گفته بودند که باید پانزده سالت تمام شود. بهش برخورده بود. دمغ و ناراحت رفته بود خانه. مادر جریان را که شنید گفت: "اشکال ندارد مادرجان! چشم که روی هم بگذاری، این یک سال هم تمام می شود و برای خودت مردی می شوی." ولی محمدرضا بی تاب بود. دور اتاق راه می رفت و می گفت: "من دیگر صبر ندارم. آن قدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد." شب تا صبح خواب به چشمش نرفت. صبح نشست و با دقت تاریخ تولد شناسنامه اش را یک سال عقب کشید و بزرگ تر کرد. هزار صلوات هم نذر امام زمان کرد و دوباره رفت به پایگاه ثبت نام. مسئول ثبت نام، شناسنامه اش را که دید، گفت: "دیروز چهارده ساله بودی و امروز پانزده ساله شدی!" بعد نگاهی به چهره ی نگران محمدرضا کرد و اسمش را توی دفتر نوشت. ادامه دارد..... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪلیپـــ شبانه☄️🎻♥️ 🌈خدایا تو بساز ، تو بسازے قشنگتره🌈 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"