eitaa logo
بیکران″
63 دنبال‌کننده
340 عکس
104 ویدیو
6 فایل
به همین سطر ها ختم نمیشود پایان خط آنها، شروع دفتری است به نام ظهور! کوتاه و بلند های «بیکران» @beekaran
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️علی(ع) تنها کسی است که؛ در اوج اقتدار، ذره‌ای ظلم نمی‌کند، و در اوج مظلومیت، هرگز ضعیف نمی‌شود! 🍃معجزه‌ی علی(ع)، جمع میان اضداد است... +محمد جواد محمودی @biekaran
«🌙☁️» «وقتی ماه همنشین شب های من شد» لب پنجره منتظرش بودم. به کاغذ شعر نگاه دوباره انداختم. بار دیگر انرا خواندم. اما اگر نیاید چه؟ کاغذ را در دست فشردم. به ساعت که تیک تاک کنان به من خیره شده بود نگاه کردم. دو دقیقه مانده به دوازده. یعنی نمیخواست بیاید؟ جستی زدم و کنج پنجره نشستم. باد آمد و کنارم زوزه کشید. نفسش بوی برف میداد. زمستان نزدیک بود. نیامدن ماه مرا به گذشته کشید. همان زمانی که دم در مدرسه انتظار مادر را میکشیدم اما تا سال های بعد هم نیامد دستم را بگیرد و در راه از خاطرات بچگی هایش بگوید. نیامدن ماه بیادم آورد زمانی را که کارنامه ی پایان ترمم را برایش پست کردم و همچنان جوابی برای نامه ام نداده. یادم آمد چرا پدر نگذاشت دسته ی چمدانش را بگیرم. میخواست یاد بگیرم خیلی از «بعداً می آیم ها» دیگر نمی آیند. شاید به همین علت بود که از بین آن همه وسیله فقط برای آلبوم خانوادگی مان جا نگذاشته بود. همه ی عصر هایی که توی حیاط گذشت و همه ی دمنوش های مادر و کادو های بعد از فوت کردن شمع روی کیک، همه وهمه را رها کرد و رفت. از ماه انتظاری نبود. نمیدانم چرا گونه ام خیس شد. شاید باران پاییزی بود. و شاید باد از شعرم خوشش امد و هنگام رفتن آن را از دستم کشید و برد. کاغذ در دست باد تابی خورد و در تاریکی ها گم شد. پایین امدم. من را بگو که خوش خیالانه منتظر ماهی بودم که تنها تصویرش از من نقطه ای میان صدها نقطه ی دیگر بود. به سرعت از پنجره فاصله گرفتم. خودم را روی دریای بیکران خودم رها کردم که دستی شانه ام را گرفت. اتاق دوباره نور شد. بدون انکه فرصت صحبت به من بدهد در اغوشم کشید و گفت:« باد پیامت را به دستم رساند.» مرا از خود رهانید. به کاغذ توی دستش اشاره کرد. انگار واقعا باد نامه رسان من و ماه بود. گفت:«میتوانم این را یادگاری داشته باشم؟» گفتم:« برای تو نوشته ام. برای ماه من.» باران پاییزی و بهاری اسمان چشمانم تلفیق شد. +بیکران @biekaran
بیکران″
«🌙☁️» «وقتی ماه همنشین شب های من شد» لب پنجره منتظرش بودم. به کاغذ شعر نگاه دوباره انداختم. بار دیگ
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» گفت:«لب پنجره بنشینیم؟» گفتم:«هرجا تو بخواهی» لبخندی زد و دستم را با خود کشید. لب پنجره مثل قناری هایی که هنگام طلوع خورشید می آیند و آواز می‌خوانند نشستیم. گفت:« چه شد که نام ماه را برگزیدی؟» حرف دلم را بی پرده زدم. بدون شرم، بدون خجالت و بدون ریا. گفتم:«دیشب، همان لحظه که امدی، قبل از گشودن چشم هایم و دیدنت گفتم اگر خورشید واقعا بیاید و بخواهد مرداب مرا رود کند به استقبالش خواهم رفت. اما بعد از دیدن نور و جلای ظاهرت و جلوه‌گری مهتابی ات در تاریکی شب، گفتم به حتم ماه است که نزدم آمده.» خنده ای کرد و به آسمان ستاره باران نگاه کرد. چشم های درخشان اش را بست و آهی کشید. گفت:«درست گفتی. ماه همان خورشید است. خورشید در شب.» نمی‌خواستم سوالی بپرسم. میخواستم فقط او بگوید و او بگوید و من شنونده باشم. چون پاسخی از جانب من درنیافت گفت:« خورشید در روز میتابد، ماه در شب. خورشید در روز تاریکی هارا روشن میکند، ماه در شب. آغاز روز خورشید است و ماه آغاز شب. تنها تفاوت این دو در دانایی آنهاست.» گیج شده بودم. دانایی از چه نظر؟ کمی جابجا شدم. سوالم را فهمید و در جوابش برخواست:« در روز هرجا نور بتابد خورشید بینای آن مسئله است. بین گلبرگ گیاهان، در کنار آدم ها، حتی در عمق چشمان تو...تمامی روشنایی هارا میبیند. واما ماه هرآنچه در شب و روز در گستره ی دیدش باشد میداند. او انعکاس دید خورشید است و خود دستی در روشنایی نصف دیگر دارد.» زیر لب آهسته گفتم:« همه چیز؟» +بیکران @biekaran
امروز به یکی از غزلیات ناب حافظ برخوردم✨🙂
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم
دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم
واژه هایی که شاید نشنیده باشید👇🏻 مشک ختن: همون مشک آهو هست که در سرزمین ختن گرفته شده‌. ختن به عطر های خوش بویی که داره معروف هست. موییدن: زاری کردن، گریه کردن