eitaa logo
🇮🇷‌بیقرار شهادت🇵🇸
438 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
15 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از #شهادت نیست "امام خامنه ای" هر که را صبح #شهادت نیست شام مرگ هست بی #شهادت #مرگ با خسران چه فرقی می‌کند
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم، زمستان بود و هوا به شدت سرد بود... شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: اگر یک نفر مریض بشود بهتر از این است که همه مریض شوند... یکی یکی بچہ ها را بہ دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد... آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود... 😢 🌷🌷 🌷 @bigharar_shahadat
📖 تشنه لب تشنگی امانش را بریده بود از خط بر می گشت روزه بود به سنگر که رسید اذان را گفتند آب را سمتش گرفتم و گفتم : بنوش به یاد لب_های_تشنه_حسین علیه السلام . لیوان را از دستانم گرفت و به دم سنگر رفت منتظر رفیق اش بود که او هم بیاید سوت خمپاره ایی آمد ... گرد و خاک شد چشمانم را که باز کردم او را غرق در خون یافتم ،سیرآبِ سیرآب. یاد شهدا باصلوات 🌸 @bigharar_shahadat
📸 گردان پشت میدون مین زمین‌گیر شده بود. چند نفر بلند شدن که معبر رو باز کنن. ۱۴ سال بیشتر نداشت! چند قدم که به سمت میدون مین دوید، ایستاد و برگشت سمت ما! گفتیم حتما ترسیده! ترس هم داشت. وقتی رسید به ما، پوتین‌هاش رو در آورد و گفت: "اینارو تازه امروز از گردان گرفتم، حیفه! بیت‌الماله" پا برهنه رفت... 🔻کاش برخی از دولتمردان و مسئولین، حفظ بیت‌المال را از این ۱۴ ساله‌ها یاد می‌گرفتند! @bigharar_shahadat
یڪی از تفریح های ما حضور در گلزار شهدا بود؛ بین قطعہ ها قدم می زدیم و سن شهدا رو نگاه می ڪردیم ... یڪ بار بهش گفتم: محمد ما ڪه بمیریم چون من دختر شهید هستم من رو قطعہ خانواده شهدا دفن می ڪنند اما داماد شهید رو ڪه نمی آورند! بعد هم خندیدم ... با جدیت گفت: قبل اینڪه تو بخواهی بروی آن دنیا من بین این شهدا خوابیدم ...! ●ولادت : ۶۰/۷/۳۰ ●شهادت : ۹۲/۸/۲ @bigharar_shahadat
: آشنایی با شهید علیمحمدی من سال 61 با مسعود ازدواج کردم که بانی این ازدواج برادرم بود. برادرم و مسعود در ستاد انقلاب فرهنگی کار می‌کردند. او فهمیده بود که برادرم، خواهری دارد و بالاخره به خواستگاری آمد. اولین جلسۀ خواستگاری که برگزار شد، مسعود به جبهه رفته بود و مادر و زن‌دایی و خواهرش آمدند و عکسش را آورده بودند. پرسیدند که شما می‌پسندید یا نه؟ ما هم پسندیدیم. مردد بودم که بالاخره چکار کنم، برادرم به من توصیه کرد که مسعود را انتخاب کنم؛ زیرا خیلی خوش‌اخلاق و علاقمند به ادامه تحصیل است. مسعود از دانش‌آموزان برجستۀ زمان خودش بود، به همین دلیل دانشگاه شیراز قبول شده بود. در دانشگاه شیراز، دروس کاملا به زبان انگلیسی تدریس می‌شد و هر دانشجویی باید 6 ماه دورۀ زبان انگلیسی می‎گذراند. می‌گفت ترم اول برایش خیلی سخت بود؛ ولی چون خیلی باهوش و کوشا بود موفق شد و مشکلی برایش پیش نیامد. ادامۀ تحصیلش مقارن شد با انقلاب فرهنگی و او در ستاد انقلاب فرهنگی مشغول به کار شد. 22 مهر 61 ازدواج کردیم و فروردین 62 دانشگاه‌ها باز شدند. مي‌گفت 50 سال ديگر را ببين... خیلی آینده‌نگر بود.‌‌ همیشه به من می‌گفت: «منصوره الان را نبین، 50 سال دیگر ما نیستیم و این نفت بالاخره تمام می‌شود. جهان دارد به سمت خشکسالی می‌رود و چند سال دیگر ما دچار بحران آب می‌شویم و همۀ این‌ها یک جایگزین می‌خواهد که جز کارهای علمی راه دیگری وجود ندارد. آن موقع ابر قدرت‌ها حتی می‌توانند ما را به خاطر یک لیوان آب تحت فشار قرار بدهند.» لیسانسش را گرفت. برای فوق‌لیسانس دانشگاه شریف آمد، آزمونش شرکت کرد و قبول شد. هم‌زمان برای خارج از کشور بورسیه شد. من خودم خیلی اصرار داشتم که برویم خارج کشور، به مسعود می‌گفتم آنجا بهتر می‌توانی پیشرفت کنی؛ ولی او قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «من تحقیق کردم، استادانی که من می‌خواهم با آنها کار کنم کمتر از استادان آنجا نیستند. چه دلیلی دارد که به آنجا برویم؟» نگاه دکتر به مردم کوچه و بازار مسعود بسیار خاکی بود. یادم هست که بعد از تحصیلاتش، در مرکز تحقیقات فیزیک نظری مشغول شد. آن مرکز یک باغبانی داشت به نام علی آقا. یک روز که آقای دکتر به منزل آمد، دیدم تعداد زیادی گردو در ماشینش پخش شده است. از او پرسیدم، این گردوها از کجا آمده و چرا این طور پخش شده است؟ او گفت که موقع برگشتن از مرکز، علی آقا گفته بود که شیشۀ ماشین را پایین بکشید. من هم همین کار را کردم و علی آقا این گردوها را می‌ریزد داخل ماشین و می‌گوید که این گردوها مال شماست. شما برای ما خیلی با بقیه فرق می‌کنید. مسعود هم گفته بود که نه من هم مثل بقیه هستم. علی آقا جواب داده بود که آخر شما تنها دکتر اینجا هستید که به من سلام می‌کنید. خیلی به بزرگترها احترام می‌گذاشت و اگر می‌دید یکی از دکترها برخورد بدی می‌کند، او هم برخورد می‌کرد. من همان مسعودم برادرم کانادا بود. چون به هم دسترسی نداشتیم، یادم هست هرکسی که می‌خواست به خارج کشور سفر کند، صحبت و ضبط می‌کردیم و فیلم را به آن فرد می‌دادیم تا به دست برادرم برساند. چند وقت پیش یکی از این فیلم‌ها را می‌دیدم که مربوط به حدود سال 87‌یا88 بود. مادرم او را آقای دکتر خطاب کرد و مسعود گفت: «دکتر نه؛ دکتر مال محل کار هست، من همان مسعودم.» در نقاط حساس زندگی مشترک مومن، با اعتماد به نفس و منطقی بود. در زندگی مشترک بسیار با‌‌گذشت بود؛ اما آن چیزی که باعث شد من به سرعت دلبسته او شوم، جمیع این ویژگی‌ها در کنار مهربانیش به من و خانواده بود. همواره از من حمایت می‌کرد؛ اما گاهی در زندگی مشترک و زمانی که برخی چالش‌های طبیعی میان من و خانواده همسرم بوجود می‌آمد، ضمن ارزیابی منطقی سوء تفاهم بوجود آمده تا جایی که ممکن بود میانجگری می‌کرد. در صورت موفق نشدن، از من تقاضا می‌کرد از رنجش بوجود آمده گذشت کنم، بخاطر خدا، به حرمت بزرگتران بر کوچکتران و با یادآوری علاقه و محبتی که میانمان است. تلاش بی پایان آینده‌نگر بود و در کارهایش خیلی تلاش می‌کرد. اگر شهید علیمحمدی تصمیم به انجام کاری می‌گرفت کسی نمی‌توانست جلوی او را بگیرد و تا زمانی که آن کار را به پایان نمی‌رساند، دست از کار بر نمی‌داشت. معلم بسیار خوبی بود و از هیچ تلاشی برای کمک به دیگران جهت رفع مشکلات دریغ نمی‌کرد. پرداخت زکات علم را از صفات خوب ایشان می‌توان نام برد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @bigharar_shahadat
| 📍مسئولِ انقلابی یعنی شهید کاوه... 🌟موقعِ جلسه ، سرِ ساعت درِ اتاق رو می‌بست. اگر کسی ده دقیقه هم دیر می‌یومد ، راهش نمی‌داد و می‌گفت: همون پشتِ در بایست... بعد از جلسه هم با توپ و تشر می‌رفت و بهش می‌گفت: وقتی توی جلسه ده دقیقه دیر میای ، لابد توی عملیات هم می‌خوای به دشمن بگی ده دقیقه صبر کن برم آماده بشم بعد بیام بجنگم؛ این‌که نمیشه، این نیروها زیر دستت امانت هستند. اینجور نگهشون میداری؟ یاد شهدا با صلوات🌷 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  🥀
🔰 ✨جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش،یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون،این چه حرفیه!؟ برداشت،ولی هیچکدام را نخورد. ✨کار همیشگی اش بود.هر جا غذای خوشمزه،شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند، برمی داشت اما نمی خورد. ✨می گفت: می برم با خانوم و بچه ها میخورم. شما هم این کار رو انجام بدین. اینکه آدم شیرینی های زندگی اش رو با زن و بچه اش تقسیم کنه،خیلی توی زندگیش تاثیر میذاره.... 📚خاطره ای از هنرمند شهید سید مرتضی آوینی | منبع:کتاب دانشجویی شهید آوینی صفحه ۲۱ 🌹 @bigharar_shahadat
🕊 🍃خوابِ شهادتش را دیده بود ولی به هیچکس،جز همسرش نگفته بود... پس از شهادتش فهمیدم که؛خواب دیده بود: در جمعی نشسته بود،که ناگهان امام خمینی (ره) وارد آن جمع می شوند؛امام به سوی او آمد،دست روی سرش کشید و گفت: پسرم "عاقبت به خیر" می شوی... مثل اینکه تعبیر آن را هم از علما پرسیده بود،که گفته بودند: چه عاقبت به خیری بهتر از "شهادت" ؟! ✍راوی:مادر شهید
🔰 📍 لباس پاره شده.... 🔻لباسش پاره شده بود. سوزن را نخ کرد و نشست به وصله زدن. گفتم بابا ناسلامتی تو رئیس ستاد لشکری، این طرف و اون طرف جلسه میری، خوب نیست لباست وصله پینه ای باشه. سرش را تکان داد و گفت بزرگان دینمون وقتی که لباسشون پاره میشد، وصله می‌کردند و میپوشیدن، یعنی شما میگی من از اون بزرگوارها بالاترم؟! 🌷 شهید اسماعیل صادقی 🌷
او در سیره شهدا ذوب شده بود... مــادر از خصوصیـاتش اینگونه روایت می‌کند : علیرضا لباس نو نمی‌پوشید ... می‌گفت مگر رزمنده‌های ما لباس نو می‌پوشیدند. موقع خواب تشک زیرش نمی‌انداخت و می ‌گفت: مگر شهدای‌ما روی تشک میخوابیدند او بسیجی به تمام معنا بود؛ وقتی از او می‌پرسیدم در پادگان چه کاره هستی؟ می‌گفت : جاروکشم ... شوخ طبع بود و در عین حال با ادب از هر غذایی نمی‌خورد و می‌گفت نمی‌دانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده ، اهل تضرع بود و عبادت خالصانه گاهی شب‌ها که می‌رفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، می ‌دیدم عبا انداخته و دارد قرآن می‌خواند و گریه می‌ڪند....
یه دستش شده بود، اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: با یه دست که نمیتونی بجنگی ، برو عقب. می گفت: مگه با یه دست نجنگید؟ مگه نفرمود: والله ان قطعتمو یمینی، انّی احامی ابداً عن دینی عملیات والفجر ۴ مسئول محور بود. حمید باکری بهش ماموریت داده بود گردان رو از محاصره دشمن نجات بده. با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه ی ماموریت. لحظه های آخر که رو آوردن نزدیک لبای گفته بود: مگه مولایمان در لحظه آب آشامید که من بیاشامم. که شد، هم لب بودهم ... راوی هم رزم @bighrar_shahadat
🌸هدیه ازدواج🌸 در بحبوبه جنگ و درگیری‌های کردستان و درست زمانی که محمودکاوه تصمیم قطعی خودش را مبنی بر حمله به خطوط نبرد عراق و درگیری همزمان با گروهک‌های تروریستی کومله و دمکرات گرفته بود فرصتی پیش آمد و رفتم پیشش، گفتم: «آقا محمود وضعیت من را که می‌دانید، متاهل شده‌ام. از وقتی همسرم را به ارومیه آورده‌ام دائما خودم درگیر عملیات‌های پی‌در‌پی شدم و همسرم از ترس اینکه مبادا چه اتفاقی در عملیات بیفتد دچار وضع روحی خوبی نیست. اجازه بدهید من مدت کمی در کنارش باشم.» کاوه وقتی شنید، با مرخصی چند روزه من موافقت کرد. یک روز کاوه به من و چند تا از بچه‌ها گفت آماده بشوید برویم داخل شهر گشتی بزنیم؛ امری که خیلی کم اتفاق می‌افتاد، با همان لباس فرم که از او سبز بود و از ما خاکی ... البته بیشتر هدفش این بود که برخورد مردم را متوجه شود. راه افتادیم تا اینکه به یک مغازه عطرفروشی رسیدیم و آقا محمود وارد مغازه شد و بعد از سلام و علیک از فروشنده سراغ عطرهای مشهوری را گرفت و خریداری کرد. ما مانده بودیم کاوه که اهل عطر نبود و وقت خود را دائم در جبهه و درگیری می‌گذراند، چرا چنین عطرهایی خرید؟ پس از آنکه فروشنده هر دو عطر را برایش بسته بندی کرد آمد پیش من و عطرها را داد و گفت: «این هدیه از طرف من به شما و همسرتان است. به ایشان بگویید ما را حلال کنند، در این مدت بابت مسائل عملیات‌ها و دوری از تو سختی و مرارت کشیده است.»🌱 راوی: جواد نظام‌پور