eitaa logo
🌴بی‌کران مهر🌴
1.5هزار دنبال‌کننده
97 عکس
76 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 دیگه برای درس خوندن نه تمایلی داشتم و نه تمرکزی، پاهام رو جمع کردم توی بغلم و چونه‌م رو روی زانوهام گذاشتم، اینطور حرف زدن بابا تموم اشتیاقم رو می‌برد. می‌تونم این رو با اطمینان اقرار کنم که اگر علیرضا نبود که با حمایتهاش دلگرمم کنه خیلی پیشتر کم آورده بودم. این سوال کل ذهنم‌ رو درگیر کرده بود که، بابا می‌خواد با کی لجبازی کنه؟ با منی که پاره تنش بودم یا علیرضا یا اصلا خودش؟ هیچ نفهمیدم که آخه مگه درس خوندن جرمه؟ مگه گناهه؟ صبح از صدای صحبت مامان با تلفن بیدار شدم. - نطر لطف شماست، خوبی از خودتونه. - چشم من صحبت می‌کنم باهاشون. - نه ایشون کمی کسالت داشت چند روزی خونه‌ی فرح خانومه. - خواهش می‌کنم بزرگیتون، خدا نگهدار. به چارچوب در تکیه زده بودم و مامان رو پرسشی نگاه می‌کردم. - کی بود مامان، صبح‌جمعه‌یی؟ - لنگ ظهره مادر، صبح کجا بود؟ - تازه ساعت نه و نیمه، توی آبادی شما به نه و نیم صبح میگن لنگ ظهر؟ مهناز بود که با صدایی خوابآلود جواب مامان رو می‌داد. مامان هم پس گردنی حواله‌ش کرد و گفت: - تو آبادی ما به پنج صبح میگن صبح نه به الان. چشمهات هنوز بسته‌ست زبونت به کار میفته‌. مهناز چشمهاش رو گشاد کرد و در جواب مامان گفت: - ای بابا، پری‌جون این چه حرفیه؟ من که تو بیست و چهار ساعت بیست و چهارتا کلمه به زور از دهنم در ‌میاد. کلافه گفتم: - ای بابا مهناز بذار ببینم. رو کردم سمت مامان و ادامه دادم: - نگفتین بالاخره کی پشت خط بودا. - اکرم خانم بود. - وا پری جون! اکرم خانم نداشتیم این دور و بر؟ باز دوست جدید تو جلسه‌ی قرآن گرفتی؟ - نخیر، اکرم دختر عموی باباتونه. مهناز مشکوک چشمهاش رو ریز کرد و پرسید: - همون که تهرون زندگی میکنه و واسه ختم آقابزرگ اومده بود؟ - آره مادر همونه. - خوب چیکار داشت؟ - هیچی گفت می‌خوان چند روزی بیان زادگاهشون. - اونوقت چی شده که یاد زادگاهشون کردن حالا بعد یه عمر؟ - والا مادر جون اونش رو دیگه دندون سر جیگر بذار اومدن از خودش بپرس. مامان که حوصله‌ش از سوال و جوابهای مهناز سر رفته بود، راهش رو گرفت و به سمت حیاط رفت. مهناز با قیافه‌یی به اصطلاح متفکر دستش رو به چونه‌ش گرفت و به سمتم برگشت. به طرز خنده داری صورتش رو چین داده و یکی از چشمهاش رو بسته بود و با چشم بازش زل زده بود توی چشمهام. - خدا به خیر کنه، باز می‌خوای چی بگی؟ - یه بوهایی به مشامم می‌رسه محبوب مشکوکم، مشکوک! - تو رو خدا مهناز ول کن. نمی‌کِشما. می‌خوان بیان دیدن اقوامشون دیگه، ای بابا. - دارم خدا خدا می‌کنم که درست نباشه اون چیزی که توی فکر من می‌گذره. - دیوونه شدی! نمایشی کنار گونه‌ش رو چنگی زد و گفت: - باز خواستگار. خنده روی لبهام ماسید. - برای کی؟ - برای خانجون! - عه، مهناز؟ - دختره‌ی خنگ، برای تو دیگه. - وای خدا باز شروع شد. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂