🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصت
🌹عشق محبوب🌹
کتاب زبانم رو برداشتم و راهی حیاط شدم.
زیر داربست درخت مو سایهی دلچسبی بود. زیلو رو پهن کردم و نشستم. ساعتی میگذشت و درگیر کلمات و ترکیبهای انگلیسی بودم و قواعدی که گاهی برام نامفهوم بود.
کلافه بودم و تموم سعیم رو میکردم که جواب تمرینهای حل شده رو با فرمولهای قاعدهمند درس تطبیق بدم که زنگ در به صدا دراومد. خودکارم رو روی کتابم گذاشتم و روسریم رو روی سر انداختم و به سمت در رفتم، دلم انگار پیش از مغزم دریافت که چه کسی میتونه پشت در باشه چرا که بیدلیل ضربان تندی گرفته بود. در رو باز کردم و ذوقزده بودم از دیدن مردی که مهربون و نوازشگر نگاهم میکرد. نمیدونم چرا هر وقت با علیرضا روبرو میشدم با تمام شوقی که در دل داشتم به یاد حرف مامان میافتادم که، مردها از دخترهایی بیشتر خوششون میاد که در مواجهه با اونها موقرتر و بیاعتناتر باشند، برای همین هیچ وقت نتونستم تموم رضایت قلبیم رو از بودنش نشون بدم.
پر از لبخند و کمی عمیق نگاهم کرد و جوابم رو داد.
جعبهیی رو به طرفم گرفت و در جواب احوالپرسیم گفت:
- شکر خدا، خوبم از خوبی تو.
لبخندی زدم و با چشم اشارهیی به جعبه کردم و پرسیدم:
- حالا چی هست؟
- شیرینی سنتیه.
و با شیطنت ادامه داد:
- فقط مراعات کن، آهوی تپل چالاکیش کم میشه زود شکار میشهها.
جعبه رو گرفتم و خندیدم.
- من و شیرینی دو متصل لاینفکیم.
- امتحان عربی داری فردا؟ اینقدر غرق شدی؟
خواستم جواب بدم که مهناز از پشت سر کنارم زد و سلام کرد.
- این کلا مدل حرف زدنش خاصه پسرعموجان. شما به دل نگیر.
علیرضا خندید و گفت:
- بهبه سلام مهناز باجی، بوی شیرینی به مشامت خورد؟
به جعبه درون دستم نگاهی کرد و جواب داد:
- ای بابا، چرا شرمنده کردی دکتر جون راضی نبودیم به مولا.
- خواهش میکنم نوش جونت.
- من برم تو، این نخود سیاهه رو هم با خودم ببرم، راحت باشین شما.
به ابروهای بالا رفتهم پوزخندی زد و
علیرضا رو به خنده انداخت.
مهناز رفت و علیرضا فرم عینکش رو روی بینی تکونی داد و تنظیمش کرد.
- خوب، چه خبر؟ چند تا از امتحانها رو دادی؟
- فقط شیمی.
- چطور بود؟
من منی کردم و گفتم:
- نمیدونم، من... من تموم تلاشم رو کردم.
جدی شده بود باز و نگاهش بابا رو به یادم آورد.
- سعی کن هیچ مطلبی تو رو از درس خوندن دور نکنه محبوب، تاکید میکنم، هیچ مطلبی. در ضمن، من اتاق بالام هر وقت اشکالی بود خبرم کن.
نگاهم رو به دستهام دوختم و آروم گفتم:
- ممنون، حتما.
مامان از روی تراس علیرضا رو صدا زد و به داخل دعوتش کرد.
- ممنون زنعمو، تازه رسیدم خستهم، میرم یه کمی استراحت کنم.
- بابت شیرینیها ممنون، زحمت کشیدی.
- نوش جان. قابل شما رو نداره.
مامان داخل شد و علیرضا لبخندی زد و گفت:
- من دیگه برم، شما هم برو تو، الانه که عمو حاجی سر برسه و ببینه اینجا ایستادی ناراحت میشه.
خداحافظی کردم و قدمی به عقب برداشتم و در رو بست و رفت.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂