eitaa logo
🌴بی‌کران مهر🌴
1.5هزار دنبال‌کننده
97 عکس
76 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 دستهاش رو بالا گرفت و دستپاچه گفت: - ‌قصدم آزار دادنت نیست، فقط می‌خوام از زبون خودت بشنوم که جوابت به این خواستگاری چیه، اگه پاسخت مثبت نبود قول میدم، برم و دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم. - قصدتون آزار نیست و دارید دردسر برام درست می‌کنید؟ زمزمه‌وار جواب داد: - من هیچ وقت راضی به ناراحتیت نبودم و نیستم که اگر بودم الان اینطور و اینجا کنارت نایستاده بودم. داشتم از شدت ضربان قلبم بیچاره می‌شدم. - جواب من چیزی غیر از همون نه نیست. من و شما برای هم ساخته نشدیم، حالا هم اجازه بدین من برم دیدن ما با همدیگه می‌تونه عواقب جبران ناپذیری برای من داشته باشه. صداش می‌لرزید و با التماس نگاهم کرد. - محبوبه خانم راضی نشو به شکستن من... حرفش رو بریدم و گفتم: - خواهش می‌کنم بس کنید‌. منتظر باقی حرفهاش نشدم. سریع از کنارش گذشتم و اون همونطور بی‌حرکت ایستاده بود و با اینکه پشت به اون قدم برمی‌داشتم، حس می‌کردم که هنوز بهت‌زده ایستاده. دلم به حالش سوخت وقتی که حال نزارش رو دیدم و چقدر برام ‌عجیب و سنگین بود، بغض گره‌خورده توی گلوم که دیواره‌های حلق و نایم رو دردناک می‌کرد. اونقدر سریع و پیاپی قدم برمی‌داشتم که قلبم تند و ممتد خون پمپاژ می‌کرد و باعث شده بود ضربانش چند برابر بشه. نفسهام تند و منقطع شده بود، وقتی به پشت در خونه رسیدم نفس بلندی کشیدم، اما از پس قورت دادن بغضم برنیومدم. کلید انداختم و در رو باز کردم که صدای علیرضا رو از پشت سرم شنیدم. به آنی تموم وجودم آوار شد انگار. رگه‌هایی از عصبانیت توی خفگی صداش عجیب گوش رو آزار میداد. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 با ورود یکی دو خانم جوان برای استقبال به سمتشان قدم برداشتم یکی از دخترها بسیار آشنا بود چهره اش را می‌شناختم اما هر چه تلاش کردم به یاد نیاوردم که کجا دیدمش روبرویم ایستاد و سلام داد لبخند زدم و جواب دادم. _ من شما رو کجا دیدم؟ خیلی چهره تون آشناست! خندید. چشمان سیاهش آدم را تا اعماق نگاهش میکشاند؛ من این نگاه را دوست داشتم! _ منو یادتون نیست خانم زندی؟ با دوستام اینجا بودم؛ از دانشکده هنر با استادمون اومده بودیم. _ آهان؛ درست می‌گید پس چرا امروز تنهایید، دوستهاتون نیستن؟ _ می‌دونستم امروز روز آخره اومدم یکبار دیگه کارها رو تماشا کنم با تردید ادامه داد _ و اگر اجازه بدید یکی دو تا هم عکس بگیرم... اشکالی نداره؟ خوشرو جواب دادم _ مشکلی نیست بلافاصله با دوستش به سمت تابلو خیال رفت و کنارش ایستاد به سمتش رفتم _ من عاشق تلفیق عناصر طبیعت هستم آثار هنری زیادی هم از این دست دیدم به تابلو اشاره کرد و ادامه‌ داد _ توی این کار همه چی متناسبه؛ بدون ذره‌ای اغراق؛ تموم فضا پیجیده در وهم و خیاله؛ مثل اسمش؛ خیال! با تموم ایک اوصاف، رنگ‌آمیزیها، طیفهای هر رنگ و مرز بین اجسام کاملا رعایت شده آدم از دیدنش سیر نمیشه حس میکنم این صحنه رو هزاران بار توی خواب و بیداریهام دیدم لبخندی تلخ روی لبم نشست و سکوت کردم آن دو مشغول عکسهای یادگاری شدند و من به تمام گذشته ها سفر کردم درست میگفت این تابلو آدم را غرق خودش میکرد دشتی وسیع، محصور بین کوههایی که هنوز آثاری از برف زمستانه داشتند، رودخانه‌ای خروشان، پلی سنگی و درختهایی به بار نشسته! دورترها چند پسر نوجوان در حال بازی بودند و نقاشی که مشرف به رودخانه، نزدیک پل سنگی ایستاده و روی بومش نقش میزد کمی آنطرف تر دخترکی روی تخته سنگی نشسته بود و دو دستش را زیر چانه‌اش گرفته و به آن مرد و بوم نقاشی‌اش زل زده بود! روز اول که شهاب و دوقلوها به دیدن کارهای نمایشگاه آمدند، دقایقی کنار این تابلو ایستادند و تجدید خاطره کردند هر کدامشان چیزی می گفت و هر سه می‌خندیدند نویسنده:مژگان‌.گ 🪴براساس واقعیت🪴 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت‌ اول https://eitaa.com/bikaranemehr/1151 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴