🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوشش
🌹عشق محبوب🌹
مهناز به آشپزخونه سرکی کشید و خواست مزهیی بپرونه که صدای بوق ماشین بابا، از گفتن منصرفش کرد.
- من رفتم مامان، برام دعا کن. خداحافظ.
- بسمالله بگی مادر، خدا به همراهت.
سرش رو به نشونهی باشه تکون داد و سریع بیرون دوید.
مامان پیالهیی رو از بستنی سنتی پر کرد و به طرفم گرفت.
- این رو بخور، هوا خیلی گرمه، شاید گرمازده شدی رنگت شده عین زردچوبه.
محمدرضا با هیاهو و توپ به دست وارد آشپزخونه شد و کاسهی بستنی رو از دستم کشید.
- سلام آبجی محبوب. برای منه؟
به مامان نگاهی کرد و ادامه داد:
- مامان برم توی حیاط بخورم؟
خندهم گرفته بود.
خم شدم و لپهاش رو کشیدم و بعد بوسیدم. با ابروهای گره خورده، به رسم عصبانیتهای بابا، لاالهالااللّهی گفت.
چقدر دوستش داشتم.
- الهی دورت بگردم، خانداداش.
مامان پشت سرش ایستاده بود و چه با عشق و نهایت رضایت نگاهش میکرد.
محمدرضا کاسه به دست بیرون رفت و گفتم:
- قشنگ تابلوئه چقد دوسش داری مامان. بیچاره من و مهناز.
گلایهمند و دلخور جواب داد:
- من هر سه تا تون رو به یک اندازه دوست دارم حرف دهن من نذار. بستنی بیارم یا خودت برمیداری؟
نزدیکش شدم و از پشت سر شونهش رو بوسیدم.
- بستنی نمیخوام مامان، دلم چای تازه دم میخواد.
- چیز خوردنت هم مثل خودت عتیقهست، تواین گرما دلت چایی میخواد؟
- سرم درد میکنه، خستهم. فقط چای میتونه حالم رو خوب کنه.
- بریزم برات؟
- نه خودم میریزم.
چای رو که نوشیدم رو کردم طرف مامان و گفتم:
- من برم یکساعتی استراحت کنم مهناز که برگشت بیدارم کنید.
مامان در حالیکه کتلتها رو توی تاوه پشت و رو میکرد سرش رو به نشونهی باشه تکون داد.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂