🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوهفت
🌹عشق محبوب🌹
به اتاق رفتم و در رو پشت سرم بستم ذهنم به یک ریکاوری کامل نیاز داشت. دیدن مهدی توی کوچه و اضطراب دیده شدن، مهمتر از همه، برخورد علیرضا و نمرهی ضعیفم توی امتحان شیمی انرژی زیادی رو از من گرفته و کامل به همم ریخته بود.
متکایی کف اتاق انداختم و رو به سقف دراز کشیدم. مثل همیشه و هنگام خستگی، دو دستم رو به طرفین باز کردم. صورت درهم و شکستهی مهدی وقتی از کنارش گذشتم و نگاه عصبی علیرضا از جلوی چشمهام محو نمیشد، غلتی زدم و سعی کردم بهشون فکر نکنم. باید ذهنم رو از هر فکری تخلیه میکردم، چشمهام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با تکون دستی روی بازوم چشم باز کردم.
- پاشو نازخاتونجان، پاشو چقدر میخوابی تو.
لبخند زدم ودر حالیکه چشمم رو مالش میدادم رو بهش نیم خیز شدم.
- سلام خسته نباشیدت کو، بی ادب؟ لبخند ژوکوند تحویل من میدی؟
خمیازهیی کشیدم و گفتم:
- سلام، امتحان خوب بود؟
- بد نبود، پاشوبریم نهار که حاجمیرزاعلی گرسنهست، الانه که قاطی کنه.
خندیدم و ضربهیی پس گردنش زدم.
- میمیری درست حرف بزنی؟
- مدلم اینجوریه به تو ربطی داره؟ همین تو که خوشسخنی ما را بس. پاشو بیا نگیری دوباره بخوابی خرس قهوهیی.
به چشمهای گردشدهم خندید و بیرون رفت.
بعد از صرف ناهار، به اتاق برگشتم و کتاب و دفترم رو پخش زمین کردم. چند دقیقه بعد، مهناز هم به اتاق اومد و با لحنی طلبکار گفت:
- بد نگذره نازخاتون، خسته نشی یه وقت؟ ظرفهای شام دیشب رو هم من شستم.
- آخ ببخشید، اصلا حواسم نبود در عوض امشب و فردا ظهر با من، خوبه؟
- اولا حواست کجا بود؟ معنی نداره تو این خونه، بیاجازه حواس کسی جایی بره بیاد. ثانیا، نمیگفتی هم وادارت میکردم. کنیز مطبخ هارون هم اینقدر سختی نکشید که من تو این خونه میکشم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
#قسمت_صدوشصتوهفت
#ورایسکوت🪴
در را بستم و نزدیک شدم
در لایه های صورتش آرامش همیشگی دویده و چشمهایی که برای اولین بار خجالت کشیدم از نگاهشان!
عجیب بود؛ قلبم تپش تندی را تجربه میکرد و
من همیشه شهاب را برادرم قلمداد کرده بودم! اما او برادرم نبود و نمیدانم از کی و کجا حسش نسبت به من تغییر کرده و من نفهمیده بودم؛ قبلم تپشی تندتر از حد معمول داشت
افکارم را پس زدم و سعی کردم صدایم نلرزد
_ سلام؛ صبح بخیر؛ راضی نبودم به زحمت شما
خندید
_ خواهش میکنم؛ یه روشنا که بیشتر نداریم
شهاب همان شهاب همیشگی بود با همان لحن همیشگیاش
انگار که چند روز پیش بینمان هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ حرفی بازگو نشده بود!
من اما شده بودم نوجوانی که در لحظه سیلی از احساسات متفاوت را تجربه میکند
اندک بزاق توی دهان خشکیدهام را بلعیدم و تمام تلاشم را کردم تا عادی جلوه کنم
توی ماشین نشستیم
_ خوب... امر بفرمایید
کجا برم؟
_ بریم ابریشم لطفا
باید یه ماشین بگیریم تابلوهای باقیمونده رو برگردونیم سه روز از اختتامیه میگذره اما باقی کارها اونجا جا مونده
سری به تایید تکان داد و راه افتادیم
توی مسیر فقط احوال خانواده دایی را پرسیدم و او هم همینطور
سکوت سنگینی بینمان حکمفرما بود و هیچ کدام میلی به شکستنش نداشتیم!
و شهابی که جوانمردانه لب فرو بسته بود
او سر قولش مانده و صبوری میکرد تا من فکرهایم را سر هم کنم و به نتیجه برسم
روبروی نمایشگاه توقف کرد
به آن طرب خیابان نگاه کردم
مهرانه زودتر رسیده و با همسرش منتظر ایستاده بودند
پیاده شدیم و به سمتشان رفتیم
نگاه مشکوک و پرحرف مهرانه، لبخندی کمرنگ را روی لبم نشاند
ناخودآگاه یک تای ابرویش بالا پریده و همانند بازپرسی که مترصد لحظهایست تا مچ مجرم را بگیرد، نگاهم میکرد!
احوالپرسی کردیم و همسرش گفت
_ ماشین رو هماهنگ کردیم داره میاد
تشکر کردم و مهرانه گفت
_ همهشون رو بچهها کاور کردن فقط باید بیاریمشون بیرون
نویسنده:مژگان.گ
🪴براساس واقعیت🪴
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/1151
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴